راست می گفت که من ، دربدرِ کوی توام
یا که عمری ست ، اسیرِ خمِ ابروی توام
گوئیا گفته شده ، از سرِ شیدایی عشق
مست و آشفته ی آن ، سلسله ی موی توام
به کرامات تو سوگند ، در این آخرِ عمر
یا نه از روز نخستین ، پیِ مینوی توام
یعنی آن لحظه ، که آموخته ام ره بروم
تا بیاید نفسی ، دست به زانویِ توام
گفته بودند از آن دم ، که زبان بگشودم
همه الفاظ رها کرده ، ثناگوی توام
بس که از ظلم و مکافات ، به لب آمده جان
چشم و دل بسته ، به شاهینِ ترازوی توام
این همه ذرّه ی اوصاف ، مهاجر نشود
من که از روز الستم ، به تکاپوی توام
برگرفته از کتاب شوق وصال