در اندرون دلم جز تو یار دیگر نیست
به تار زلف تو یک عالمی برابر نیست
عصاره ی همه گل ها ، چنانچه برگیرند
بسان رایحه ی یاد تو معطر نیست
به وصف پرتو خورشید ، جلوه ها گویند
ولی چو منظر تو ، در دلی منوّر نیست
صدای مرغ خوش الحان و نغمه ی داوود
نکوست هر دو ، ز لحن تو خوش نواتر نیست
ننوشم از می و از باده ، بی تو ای ساقی
به این بهانه که دستان تو به ساغر نیست
من آمدم که از آن بوستان گلی چینم
چرا طریق وصالت ، مرا میسّر نیست
اساس خلقت از آن ابتدا ، به پایانی است
به انتها که رسم ، با تو شام آخر نیست
بیا طبیب مهاجر ، ولی به قصد فرج
هوای غیر تو هرگز ، دوای این سر نیست
1384/6/3 - تهران
برگرفته از کتاب : شوق وصال