کار برای فاضل سختتر میشود، علاوه بر راضی کردن ما برای رفتن به سمت خانهشان، باید با دیگر موکبداران طول مسیر جرو بحث کند! سنش کم است ولی کم نمیآورد و بقیه را گاهی با گفتگو و گاهی با بدست آوردن دل، کنار می زند و ما را عبور میدهد.
فارس؛ لعیا بغدادی: نزدیک به غروب در مسیر پیادهروی اربعین به منطقه «ام روایه» رسیدیم. امسال اولین بار بود که طریق العلماء را برای پیاده روی نجف تا کربلا انتخاب کرده بودیم. دیدن میزبانان عراقی که در طول مسیر با اصرار و گاهی به زور برای استراحت، نهار و نماز زائرین را به خانههایشان دعوت میکنند، نه تنها آثار خستگی سفر فشرده چند روزه به عتبات عراق و پیاده روی را کمتر میکند، بلکه قلب، ذهن و عاطفه انسان را هم صیقل میدهد.
دختر بچه عراقی دستم را میگیرد و با التماس خانه شان را نشان میدهد و تکرار میکند؛ «مبیت»، مجبورم با گفتن شکراً و بوسیدن سرش، قانعش کنم که باید به مسیر ادامه بدهم. اینجا جواب منفی دادن به بچه های خردسال عراقی که با همه ذوق بچهگانه شان زائرین را به خانههایشان دعوت میکنند، از سختترین کارهای سفر است.
آن طرفتر پیرمردی روستایی با محاسن سفید، سد راه خانواده ای شده و ویلچر مادرشان را متوقف کرده و همزمان هم دیگر اعضای خانواده را به سمت خانه اش که این روزها تبدیل به موکب امام حسین (ع) شده، هُل میدهد!
غرق تماشای این صحنههای پرتکرار بودم که متوجه پسر بچه عراقی شدم که چادر خواهرم را گرفته بود و سمج تر از بچه های قبلی با التماس خاصی میگفت:«مبیت، مبیت، مبیت!»
طوری التماس میکرد که دیگر نه من و نه خواهرم دلمان نمی آمد به او «لا» بگوییم!
محبت پسر بچه خیلی سریع در دلمان افتاد، از او می پرسم:« شسمک؟»همانطور که ما را به سمت خانه شان میکشاند میگوید:«فاضل»
در دلم میگویم، نهایتش نماز را در خانه فاضل میخوانیم و او را راضی میکنیم و بعد دوباره به مسیرمان ادامه میدهیم.
اما در طول مسیر کار برای فاضل سخت تر میشود، علاوه بر راضی کردن ما برای رفتن به سمت خانهشان، باید با دیگر موکب داران و میزبانان طول مسیر هم جرو بحث کند! سنش کم است ولی کم نمی آورد و یکی یکی بقیه را گاهی با گفتگو و گاهی با بدست آوردن دل، کنار می زند و ما را عبور می دهد.
هنوز در مسیر خانه فاضل هستیم که به حسینیه مرتبی می رسیم که در حال آماده شدن برای نماز مغرب است. سه مرد جوان و یک دختر وسط جاده، مردم را برای نماز جماعت و استراحت دعوت میکنند. مرد جوان عرب جلوی ما را می گیرد و با لهجه عراقی میگوید: «صلاه جماعه، استراحه، وای فا، طعام».
فاضل اما جلوی مردان عرب می ایستد و با گفتگو سعی میکندقانع شان کند، ما مهمان او هستیم! مردان عرب راحت قانع نمیشوند، فاضل به التماس کردن میافتد. آن مردان نیز مثل ما نمیتوانند در برابر نگاه های ملتمسانه فاضل طاقت بیاورند و رضایت به عبور ما میدهند. التماس البته تنها حربه فاضل نبود. او در طول مسیر خانه شان به همسن و سالهایش دیگر التماس نمیکرد بلکه با زور و بازو ردشان میکرد!
فاضل از هر مانعی که ما را عبور میداد، برق چشمانش بیشتر میشد و دیگر ما هم پذیرفته بودیم که او مرد کاروان ماست.
اما مسیر دور خانه فاضل بعد از مدتی خسته کننده شد. از خانه های جاده اصلی که رنگ و رویی داشتند هم عبور کردیم و عملا وارد یک جاده خلوت و خالی از خانههای مرتب شدیم.
خسته و کمی کلافه از طول مسیر، چند باری به فاضل گفتم:«وین بیتک؟»
او هم مرتب وعده می داد و میگفت: «قریب، قریب»
گرد و غبار جاده خاکی بیشتر از جاده اصلی به هوا بر میخاست و دیدن پیش رو را سخت تر میکرد. در میان گرد و غبار ، زنی عرب با چهره ای که آثار ذوق کردن در آن کاملا نمایان بود به استقبال آمد. چهره زن چنان به هیجان آمده که گویی انتظار دیدن مهمانانی که دوستشان دارد، برایش طولانی شده و حالا لحظه انتظار و دیدار به سر رسیده است.
فاضل پیروزمندانه به مادرش مژده داد که زائر برایش آورده است. مادرش او را در آغوش گرفت وسرش را بوسیدو تحسینش کرد.
مادر فاضل چقدر زیبا داشت پسرش را تربیت می کرد، فاضل هر بار که زائری را به خانه می آورد، مادرش به استقبالش می آمد و او را ویژه تحویل میگرفت. زینب مادر فاضل به پسرش یاد میداد که خانه اش نباید خالی از زائر امام حسین (ع) باشد. هر بار که فرزندش می رفت و با مهمان بر می گشت، در واقع این فاضل بود که داشت قد می کشید، رشد می کرد، تربیت می شد و معرفت کسب می کرد و مادرش، برای او چه معلم خوبی بود.
با خودم فکر میکنم، این نسل از کودکان عراق که اینگونه رشد میکنند و شیرین ترین خاطرات دوران کودکی شان آوردن زائران عمدتا ایرانی به خانههایشان می شود، آینده عراق را چگونه شکل خواهند داد؟ نسلی که با محوریت امام حسین (ع) با ملت ایران عمیق ترین پیوند را برقرار کرده است.