آفتاب یزد - رضا بردستانی: در روزهایی که اوج گرفتن قیمت تخم مرغ، بحث روزِ صفحات اقتصادی و انتقادی رسانهها شده است شنیدنِ قصهی گوشت، اعم از سفید و قرمز، قصهی دردناک و عجیبی است خالی از لطف نیست؛ از یک سو هر روز میخوانیم: گوشت از سبد خانوارها حذف شد، مصرف گوشت به پایینترین حد خود طی یک دههی گذشته رسید و... از سویی دیگر، وقتی پای حرفهای تولیدکننده مینشینیم با اعداد و ارقامی مواجه شده که گاهی نخواهیم هم دچار عذاب وجدانی سخت میشویم که چرا از گرانیها مینالیم و مینویسیم!
چوپانی که گفت؛ امسال هم...
شال و کلاه میکنیم (اصطلاحی که رایج است ولی شال و کلاهی در کار نبود!) و راهی بیابان میشویم، مسیری که همیشه برای بیابانگردی میرفتیم و این بار میخواهیم پای درد و دلِ چوپان و دامدار بنشینیم تا ببینیم چرا گوشت گران است اما وقتی از همین مسیر برگشتیم تازه متوجه شدیم چقدر گوشت میتوانست گران باشد و نیست و آرزو کردیم آنهایی که برای این بخش از ماجرا تصمیم میگیرند، حرفهای دستِ اول دامدار و چوپان را جدی بگیرند!
از دور گلهای «بُز» سر راهم سبز میشود با دو «سگ گله» اما از چوپان خبری نیست. به تجربه، نزدیک گلههایی که سگ نگهبان دارند نمیشوم مگر این که چوپان اجازه بدهد زیرا، اتفاقات تلخی ممکن است رقم بخورد، اتفاقاتی که به سادگی شاید جبران شدنی نباشد!
همانجا، داخل ماشین مینشینم و آن دو سگ نیز دو سوی ماشین جست وخیز میکنند بیآن که سر و صدا کنند. کم کم سر و کلهی چوپان پیدا میشود به نظر 60-50ساله میآید با موهایی ژولیده و ریشی بلند که حدس سن و سال و تبار او سخت است با صورتی آفتاب سوخته که البته با شالی سیاه، نیمی از چهرهاش را پوشانیده است.
سلام و علیکی میکنیم و دعوت به چای آتیشی و سر صحبت باز میشود:
میگوید: 47ساله است و از اهالی زاهدان. میگوید: 15 سالی میشود که این حوالی مشغول چوپانی است. میگوید: هر سه ماه یک بار یک هفته به خانه میرود اما زمستان ها، خانوادهاش را با خودش میآورد که دور هم زندگی کنند. میگوید: شش فرزند دارد و...
از او میپرسم: فقط چوپانی میکنی یا از خودت هم دامداری؟ میگوید: اوایل فقط چوپانی میکردم ولی حالا15-10 تایی قاطی گله (گلهای که میگفت شامل 300 راس بز است) برای خود من است.
میگوید: ماهی 6 میلیون و پانصد هزارتومان حقوق میگیرم و خورد و خوراکم با صاحبکارم است. میگوید: احتمالا امسال را به سختی بهسر برسانم چون با این حقوق و با این هزینهها دیگر ادامه دادن سخت است به صاحبکارم هم که گفتم میگوید؛ برای او هم دیگر به صرفه نیست و فقط راضی شده 500 هزارتومان روی مزدم بگذارد که بعید میدانم بتوانم ادامه دهم...
با او از قیمت گوشت و گرانیها نگفتم اما خودش گفت: کم کم خرید گوشت برای مردم ناممکن میشود چون تولید گوشت آن قدر گران شده که ممکن است ناگهان قیمتها دوبرابر شود. میگوید: عادت به مصرف گوشت ندارد اما میداند که مصرف گوشت به شدت کاهش پیدا کرده است.
خداحافظی میکنم و به مسیرم ادامه میدهم. در مسیر با چند گله و چوپان دیگر مواجه میشوم، حرفها تقریباً یک سان است گویی این بیابان، چوپانهایی دارد که از قبل حرفهایشان را با هم هماهنگ کرده اند!
دامداری که گفت: گوشت ۴۰۰ هزارتومانی هم دامداران را نجات نمیدهد!
دنبال دامداری میگردم که خودش گلهاش را به چرا ببرد، خودش باشد و گلهاش تا بتوانم از جزئیات بیشتری باخبر شوم. مدتهای مدیدی است بیابانگردی بخشی از دغدغههای من است و به وضوح دریافتهام چوپان ها، دچار نوعی محافظه کاری عجیبی هستند و به هر سوالی پاسخ نمیدهند بگذریم که برخی از آن ها، به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهند!
حوالی غروب، میرسم به یک آبشخور و چند درخت که کنار آن، چندین و چند آغُل روباز و سرپوشیده قرار دارد. به من گفتهاند همانی که دنبالش میگردی، هوا تاریک نشده میآید اینجا. و از دور، صدای زنگوله و زوزهی گرگ و عوعو کردن سگها خبر از آمدنِ گلهای بزرگ میدهد چون آن چنان گرد و خاکی به هوا برخاسته که گویی لشکر سلم و تور به هم رسیده اند.
از دور سه نفر را میبینم، دو جوان و یک آقای میانسال. هرچه نزدیکتر میشوند تعجب آنها نیز بیشتر میشود که من آن حوالی، وسط بیابان چه میکنم. خودم را معرفی میکنم و کناری میایستم تا کارشان تمام شود. قرار است شب را - اگر اجازه بدهند - با آنها به صبح برسانم. خسته هستند و خیلی زود مشغول مهیا کردن چای و شام میشوند. در بیابان، برخلاف شهرها، شب که فرا میرسد؛ 6 عصر باشد یا 8، چندان تفاوتی ندارد چون کارشان که تمام شد، بعد خوردن شام فقط میماند خواب برای آماده شدن برای فردایی پر از راه رفتن و دنبال گله دویدن.
شیر میدوشند و گله را تفکیک شده به آغلها هدایت میکنند و بساط چای و شام پهن میشود. وقتی پیشنهاد میدهم تا اجازه دهند شب را با آنها به صبح برسانم استقبال میکنند و یکی - دو ساعتی به حرف زدن میگذرد:
چوپان که صاحب گله است، گلهای که 500 راس بز و بره و میش دارد، چندین نسل است که به همین شغل مشغول هستند.
گفتنیهایی که باید گفته و در حافظه ثبت شود، هم شنیدنی است هم تلخ و شیرین. در این گونه همنشینی ها، نه میتوان یادداشت برداشت نه میتوان از «رکوردر» استفاده کرد چون جنس و رنگ گفتنها را به شدت تغییر میدهد.
از لا به لای گفتهها متوجه میشوم از سال 99، ایجاد شیب تند در قیمت علوفه و دیگر نهادههای دامی، شرایط را سخت کرده است. متوجه میشوم این شیب از تابستان 1401 با سرعتی بیشتر قد کشیده و اینک به اوج خود رسیده است. متوجه میشوم قیمت تمام شدهی دام برای عرضه به کشتارگاهها و دلالان دقیقا نصف قیمتی است که پرداخت میشود. متوجه میشوم خرید مدت دار کاه و علوفه و دیگر نهاده ها، تقریبا از اواخر بهار 1401 غیر ممکن شده است. متوجه میشوم دامداری اگرچه شغل خوب و مفرحی است اما این شغل و پیشه اگرقرار باشد اوضاع بر همین منوال حرکت کند به زودی از بین برود.
چوپان گله داری که 60سال را تمام کرده میگوید: دو چوپان در استخدام خود دارم که با هزینهها و مسائل دیگر ماهانه 20 میلیون تومان باید بپردازم. چوپان گله دار طرف صحبت من میگوید: هر سال مقداری از دامها را باید برای جبران ضرر و زیان بفروشم.
او میگوید: دو سال قبل گلهای 1200 راسی داشته و اینک به 500 راس رسیده است. دیگرانی که او را به من معرفی کردند، این چوپان خوش صحبت و مهربان را یکی از بزرگترین دامداران منطقه معرفی میکنند که خوش انصاف و درست کردار است.
این چوپان مدعی است؛ صبر میکنم تا پایان سال که ببینم اوضاع چطور خواهد شد.
او میگوید: اگر این ملک و روزگار باشد باید جمع کنم تا بیشتر از این مقروض نشده ام!
پای قیمت گوشت و گرانی آن را وسط میکشیم. او لبخندی تلخ میزند و میگوید: هر بار که میگویند: گوشت گران است و خانوادهها قدرت خرید ندارند میمانم بگریم یا بخندم. اصلاً یک چشم اشک و یک چشم خون درست برای همین مواقع است.
میگوید: مردم از مشکلات دامدارها خبر ندارند. میگوید: ما دامدارها حاضریم اوضاع را برگردانند به قبل از 93، آن وقت گوشت 20 هزارتومانی تحویل مردم بدهیم نه گوشت 200 هزار تومانی!
میگوید: این روزها اگر گوشت را 400 هزارتومان هم قیمتگذاری کنند بازهم دامدار نجات پیدا نمیکند.
او با یک حساب سرانگشتی، با برشمردن جزء به جزء هزینه ها، به اصطلاح با عدد و رقم ثابت میکند: اگر گوشت 500 هزار تومان بشود و کاه و علوفه نیز بیشتر از این گران نشود شاید بشود یکی - دو سال دیگر دوام آورد.
او میگوید: این اسمش مدیریت نیست که هم مصرفکننده زیر فشار قیمتها کمر خم کند هم تولید کننده. او میگوید: از یک جایی به بعد حساب و کتاب از دست دولتیها در رفت. او گفت: همهی این مشکلات هم حل شود با خشکسالی و مزاحمت معادن و بالا رفتن ناامنی و افزایش سرقتها هم اگر کنار بیاییم خودِ صنعتِ دامداری در چنبرهی دلال بازی دارد به بیراهه میرود.
آخرین بخش از گفتههای او قبل از این که یک شب را در بیابان و کنار چوپان و گلهاش به صبح برسانیم آنقدر تلخ است که میخواهیم باور نکنیم!
او میگوید: چند سالی است عدهای سرمایههای خود را به آن سوی مرزها منتقل کرده اند، شمال کشور و شرق. او میگوید حتی برخی در افغانستان و پاکستان سرمایهگذاری کردهاند و دائم دارند چوپانهای کارکشته و کاربلد را با دستمزدهای کلان با خود به بیرون کشور میبرند.
او میگوید: احساس میکنم در یک برنامهی هدفمند و حساب شده میخواهند کل مصرف گوشت را وابستهی واردات کنند. او میگوید من چندباری برای خرید آن طرفها رفته ام. او میگوید: دامهای آن حوالی کیفیت خوبی دارند. قیمت تمام شده هم از قیمت داخل کشور بسیار کمتر است.
او با تردید میگوید: میخواهند سقف قیمتها را ببرند بالا و صنعت دام کشور را نابود کنند و آن وقت سودهای چندصددرصدی از واردات دام نصیبشان شود.
میگویم پس این همه قاچاق دام به بیرون کشور؟ میگوید از شمال میآید و از جنوب خارج میشود این اسمش قاچاق نیست، ترانزیت بیدردسر و پر سود است.
چشمهایش سنگین شده است. خسته است و صبح خیلی زود باید بزند به دل بیابان. من هم میخوابم. صبح وقتی بیدار میشوم نه چوپانی در کار است نه گله و سگ نگهبانی، انگار همهی دیروز و دیشب را خواب دیده ام. گیج و منگ به دنبال مسیر و رسیدن به جاده آسفالت میگردم. در مسیر برگشت فقط روی این جمله مکث کرده ام «میگویم پس این همه قاچاق دام به بیرون کشور؟ میگوید از شمال میآید و از جنوب خارج میشود این اسمش قاچاق نیست، ترانزیت بیدردسر و پر سود است.»
در مسیری که تا شهر برسم بازهم گله و چوپان میبینم اما دیگر حکایات آنها را از بر شده ام. هم ناگفتههایشان را میدانم هم نادیدههایشان را. بیابان در بیابان پر است از همین قصههای گاه خیلی تلخ آنقدر تلخ که وقتی میخواهم بنویسم باید مراقب مخاطب هم باشم که وقتی تیترِ «گوشت 400 هزارتومانی» را میبیند چه حالی به او دست میدهد!؟