«انتظار هم يك اصل فكري اجتماعي و هم يك اصل فطري انساني است؛ به اين معنا كه اساسا انسان موجودي است منتظر و هر كه انسانتر، منتظرتر، و همچنين جامعه بشري، به معناي اعم، داراي "غريزهي انتظار" است، چه جامعهي طبقاتي، چه جامعهي ملي و چه جامعهي گروهي و بر اساس همين اصل است كه اعتقاد به مسيح از ابتدا در جوامع بشري وجود داشته و به همين دليل است كه تاريخ ميگويد همهي جامعهها بزرگ جامعههاي منتظرند.»
نيمه شعبان پيش روي ماست و ما در جهت مهدي (عج) و در انتظار مهدي (عج) براي تحقق عدالت و آزادي موعود. ولادت آن سلالهي معصوم پيامبر و وارث علي (ع) و حسين (ع) را به پيروان حقيقي و منتظران راستين قائم آل محمد (عج) تبريك و تهنيت ميگوييم.
متن حاضر از سخنراني انتظار دكتر علي شريعتي استخراج شده است: «...انتظار هم يك اصل فكري اجتماعي و هم يك اصل فطري انساني است؛ به اين معنا كه اساسا انسان موجودي است منتظر و هر كه انسانتر، منتظرتر، و همچنين جامعه بشري، به معناي اعم، داراي "غريزهي انتظار" است، چه جامعهي طبقاتي، چه جامعهي ملي و چه جامعهي گروهي و بر اساس همين اصل است كه اعتقاد به مسيح از ابتدا در جوامع بشري وجود داشته و به همين دليل است كه تاريخ ميگويد همهي جامعهها بزرگ جامعههاي منتظرند. ...چه، جامعه موجود زندهاي است و موجود انساني زنده، منتظر است و اگر منتظر نباشد حركت نميكند و تن به آنچه هست ميدهد. ...انتظار، سنتز تضاد ميان دو اصل متناقص با هم است: يكي "حقيقت" و ديگري "واقعيت". فرض كنيم ما به يك حقيقت و بيك ديني معتقديم و اعتقاد داريم كه دين، برحق است و انسان را، نجات و عدالت را، استقرار ميدهد و چون حق است و حقيقت پيروز است و اين كتاب بهترين كتاب و اين پيغمبر بهترين پيغمبر است و اين راه راهي است كه انسان را به كمال و نجات سوق ميدهد، اين اصول اعتقادي و حقيقي است كه ما به آن معتقديم، اما واقعيت ضد اينها را نشان ميدهد.
ما معتقديم كه قرآن براي نجات بشريت آمده و پيغمبر براي رهايي انسان از ظلم و زور و اشرافيت و خونپرستي و قوميت و ذلت و استضعاف و استثمار و مبارزه با جهل و عقبماندگي آمده و معتقديم كه علي و فرزندان او و رهبران شيعه جانشينان پيغمبرند و عقيده به تشيع ضامن نجات و هدايت انسان است و اما واقعيت خلاق اين حقيقت را به ما نشان ميدهد. ميبينيم كه تا پيغمبر سرش را به زمين گذاشت، باز همان آش شد و همان كاسه و نظامي كه بر تاريخ حكومت ميكرد، كم كم ادامه پيدا كرد. نه حقيقت بهجا ماند و نه عدالت و نه بشريت نجات پيدا كرد. نه ظم از بين رفت و نه انحراف و فريب و دروغ، آنموقع به نام كسري و قيصر بر مردم حكومت ميكردند، حال به نام خليفهي پيغمبر، چه فرقي دارد؟ ...اين تضاد ميان "واقعيت باطل حاكم" و "حقيقت نجاتبخش محكوم" را جز "انتظار" به پيروزي جبري و قطعي حقيقت نميتواند حل كند، مگر اينكه حقيقت را به كلي انكار و دندان طمع پيروزي عدل و نجات و آزادي را براي هميشه بكشيم و به آنچه كه پيش آمده تمكين كنيم.
..."انتظار" جبر تاريخ است. اين مساله براي روشنفكران كه با مكتبها و فلسفههاي علمي تاريخ آشنايي دارند، بينهايت شورانگيز است. من كه در اين گوشهي از زمين و اين لحظهي از تاريخ منتظرم تا در آيندهاي كه ممكن است فردا و يا هر لحظهي ديگر باشد، ناگهان انقلابي در سطح جهاني به نفع حقيقت و عدالت و تودههاي ستمديده روي دهد كه من نيز در آن بايد نقشي داشته باشم و اين انقلاب با دعا خواندن و فوت كردن و امثال اينها نيست، بلكه با پرچم و شمشير و زره و يك جهاد عيني، با مسؤوليت انساني معتقد با آن است و اعتقاد دارم كه آن نهضت طبعا پيروز خواهد شد، پس به جبر تاريخ معتقدم، نه به تصادف و تفرقه و گسستگي تاريخي. ...در اينجا تفاوت ميان خوشبختي تاريخي و بدبيني تاريخ به خوبي ديده ميشود. من وقتي به صورت منفي منتظرم، بدبيني تاريخي دارم؛ چون معتقدم كه نظام زندگي در استقرار و تقويت و توسعه فساد است؛ اما اگر به صورت مثبت منتظر باشم، به تاريخ خوشبينم؛ زيرا معتقدم كه نظام جبري تاريخ در پيروزي قطعي عدالت است و اين نشان ميدهد كه عقيده انتظار مثبت و انتظار منفي چقدر با هم متضادند. ...انتظار به اين عنواني كه در تشيع هست، سه دوره را به هم متصل ميكند: دوره اول، نبوت و دورهي دوم، امامت و پس از آن، غيبت است كه در آن، نه نبوت وجود دارد و نه امامت حكومتي عيني دارد.
اصل "نيابت امام" كه با آن وجهاش گفتم چگونه اصل انحطاط آوري است، در اين وجههاش اصلي مترقي است و نشان ميدهد كه اين سه دوره چگونه به هم پيوسته است. اول دورهي نبوت، بعد امامت كه تسلسل دورهي نبوت است و سپس دورهي علم كه ادامه امامت است. از آغاز بشريت تا انتهاي زمان، فلسفهي من ميتواند مسير تاريخ بشري و تسلسل حوادث را در يك پيوست جاري علمي منطقي توجيه كند. منتظر، هم از نظر فكري و هم از نظر عملي و مادي، يك انسان آماده است (منتظري كه در شيعه بود، نه آنچه امروز هست.) ...بررسي چند سؤال؛ چرا در تشيع بايد اين منجي فرزند امام حسن عسگري باشد؟ من به آن بحثهاي كلامي كار ندارم.
به عنوان يك جامعهشناس ميگويم: اگر منجي، در تشيع، اين قيد فرزند امام حسن بودن را نميداشت و شخص مشخصي نميبود، هر قلدري و هر پاچهورمال ماجراجويي كه موعود استعمار يا مولود استبداد و مزدور استثمار است، ميتواند خود را به عنوان موعود تاريخ و هم موعود ملل و مجري حق و عدالت جا بزند و از همه نيروهاي منتظرين براي سوار شدن بر گرده خلق كمك بگيرد. چنانكه خيليها با تاويلات و مغالطهها گرفتند، اگوست نهم در زماني كه مردم يهود منتظر مسيح بودند و همواره از شهرها براي استقبال او بيرون ميآمدند، آمد و گفت آنكه منتظرش هستيد من هستم. يكي از القاب اگوست نهم «مسيح» است. و باز در قرن نوزدهم ديديم كه ظرف 7 سال از شمال آفريقا تا خليج فارس 17 امام زمان روييد و در سالهاي 1860 تا 1870 كه نهضت عدالت و آزاديخواهي و مبارزات كارگري در فرانسه و آلمان و انگلستان شروع شده بود، در تمام كشورهاي اسلامي از چين و شمال و غرب آفريقا گرفته تا ايران، امام زمان سازي درست شده بود. بنابراين وقتي كه نجاتبخش و رهبر به اين قيد مقيد گردد كه از عرب و قريش و بنيهاشم و از احفاد پيغمبر و از پدر و مادر معين و داراي نام و لقب و كنيه مخصوص است، راه را براي هر ادعاي دروغي ميبندد و باعث ميشود كه آنها هرگز نتوانند نقشي را جز يك داستان موقتي و يك حادثهسازي در تاريخ بازي كنند. ميرزا عليمحمد و ميرزاحسينعلي را نميشود با اين قيدهاي مشخص جور كرد. در كشورهاي اسلامي، كه مثل شيعه چنين قيدي ندارند، براي ديكتاتورها و سلاطين چون آتاتورك و فؤاد اول و غيره، عدهاي از متملقين لقبباز و شجرهساز حرفهيي كوشيدند يك چهره مه ي موعود بسازند! از اين مهمتر اينكه اين قيد كه جزو توجيه فلسفي و بينش مكتب ماست، ميخواهد ثابت كند كه تسلسل پيوستهاي از اول آدم و هابيل تا آخرالزمان در يك جبهه به رهبري پيامبران و پيشوايان در پيشاپيش تودههاي ستمديده در برابر نظام ظلم و زور و فريب وجود دارد.
تاريخ عدالتخواهي يك جريان پيوسته است، حوادث متفرقهاي نيست كه مثلا يك مرتبه اسپارتاكوس بيايد، يك مرتبه ابراهيم به بتشكني برخيزد، در زماني حادثه قيام و نجات اسيران به رهبري موسي عليه فرعوت رخ دهد و در مكاني تصادفي تاريخي پيغمبر اسلام را با بردهداران و تجار قريش و امپراتوري ستمگر درگير [سازد] و در آينده نيز ممكن باشد اتفاقاتي پراكنده و گاه به گاهي از اين نوع پيش آيد و يا نيايد، پيروز شوند يا نشوند و... مبارزه به خاطر آزادي و عدالت مثل يك رودخانه در بستر زمان جريان دارد، ابراهيم است، موسي است، عيسي است، محمد است، علي است و حسن است و حسين است و همين طور تا آخرالزمان – كه اين نهضت پيروزي جهاني پيدا ميكند - ادامه دارد. اعتقاد به اينكه اين منجي نهايي تاريخ بشر، دنباله ائمه شيعه و دوازدهمين امام است، به اين معناست كه آن انقلاب جهاني و پيروزي آخرين، دنباله و نتيجه يك نهضت بزرگ عدالتخواهي عليه ظلم در جهان است، و در طول زمان، نهضتي كه در يك دوره، نبوت و رهبرياش كرد و بعد از خاتميت، امامت و سپس در دوران طولاني غيبت، علم. چرا زره پيغمبر؟ باز اتصال تاريخ است، نجات دهنده انسان و پايدار كننده نظام عدالت در جهان زره پيغمبر اسلام را بر تن دارد، چون ادامه دهنده راه او است. چرا پرچم بدر؟ از اين رو پرچم پدر را در دست دارد تا نشان دهد نهضت و جنگي كه در انتهاي تاريخ براي استقرار عدالت آغاز ميشود، درست همانند جنگ بدر است كه در اسلام براي استقرار شريعت و حقيقت آغاز شد و همچنان كه در بدر اولين پيروزي را اسلام – كه آخرين نهضت نبوت است - به دست آورد، اين انقلاب هم – كه آخرين نهضت عدالت است - جنگ بدر دومي است كه به پيروزي بزرگ عدالت در سطح جهان منجر خواهد شد و اين انقلاب با آن نهضت پيوسته است و دو حادثه نيست، يك جنگ است، در دو جبهه. چرا 313 تن؟ براي اينكه مجاهداني كه پيروزي بزرگ را در بدر به دست آوردند و براي اولين بار شرك و جنايت و اشرافيت را شكستند، 313 نفر بودند، كساني هم كه در اولين گام با فرياد دعوت امام برميخيزند، 313 تن خواهند بود. اين انقلاب نتيجه نهايي آن جهان و پيروزي نهايي آن مجاهدان است، يعني بدر يك جنگ موقتي در گذشته نبود كه بعد در تاريخ گم شود و دنبالهاش قطع گردد و آن پيروزي در شكستهاي بعدي از ميان برود. چرا شمشير علي؟ و چرا مركز، كوفه؟ شمشير علي را در دست دارد تا شيعه و معتقد به علي و معتقد به آزادي و حقيقت نپندارد كه علي در كوفه كشته شد و آن خون به خاك ريخت و همه چيز پايان پذيرفت. تاريخ باز دوباره اين خون را احيا ميكند و علي – يعني آن حقيقتي كه در آنجا شكسته شد - دو مرتبه پيروز ميشود.
آن انقلاب تحقق يافته نهايي و اين جهاني حقيقي بود كه ظلم و اشرافيت و جهل، آن را در كوفه شكست دادند، اما نه براي هميشه؛ استبداد بر آزادي پيروز شد، اما نه براي هميشه، يعني بشريت به حكومت علي ميرسد و علي عليرغم حكومت تقدس و تعصب جاهلانه، خيانت جاهطلبان و قدرت دشمنان مردم، به تاريخ باز ميگردد و به سراغ انسان ميآيد. و دجال؟ داستاني كه از دجال در اخبار و احاديث اسلامي است، درست قهرمان پيكاسو است. انساني كه يك چشم در وسط پيشاني دارد و آن باصطلاح ماركوزه انسان يك بعدي است، نظام پليد حاكم بر جهان ما نظامي يك بعدي است كه انسان را با يك چشم مينگرد و انسان مسخ شده در اين نظام نيز جهان و حيات را با يك چشم مينگرد و آن هم با چشم چپ (چپ به معناي فارسي آن) و اين دجال، افسونگر ذهنهاست و مسخكننده انسانها؛ مظهر نظام فرهنگي و روحي و ضد انساني حاكم بر انسان آخرالزمان است. و سفياني؟ يعني نظام ضد اين نهضت، يك نظام ابوسفياني است كه نظام سياسي حاكم بر انسان است كه به بندآورنده سرهاست. و شمشير علي است كه دو مرتبه در آخر تاريخ باز بر ضد اين دو نظام فريب انديشهها و بندگي سرها بلند خواهد شد. مرد سفياني كه اين نهضت را ميكوبد، مظهر يك تسلسل تاريخي و وراثت قدرت ستم در طول زمان است، آنچنانكه منجي موعود وارث نهضت عدل در طول زمان است. چرا مسيح در ركاب اين امام است و بعد رجعت است؟ يعني تمام راهبران و پيشوايان عدالت و حقيقت بازميگردند (نميخواهم اين را اثبات كنم كه به چه «صورت» باز ميگردند؛ چون اينها از مسائل كلامي و تحقيقي و خيلي علمي است) و اين بدان معناست كه نظام محكوم در تاريخ كه حقيقت بود و رهبران آزادي و عدالت و انسانيت كه همه به شمشير ستم و زور فرو شكسته شدند و نتوانستند رهبري جهان و بشريت را به دست گيرند، پس از آن انقلاب جهاني و نابودي نظامهاي سفياني و دجالي دوباره احيا ميشوند. كه للباطل جوله و للحق دوله. و اعتقاد به انتظار، اعتقاد به اين است كه وعده خداوند در قرآن براي مسلمانان و همچنين ايدهآل هر انسان ستمديده و آرزوي همه تودههاي محروم تحقق پيدا خواهد كرد و جامعه بيطبقه، بيستم، بيظلم، بيتزوير و جامعهاي كه در آن انسان، عدالت، قسط و حقيقت براي هميشه حاكم خواهد بود، و هرگز بازيچه ستمكاران و فريبكاران نخواهد شد، عليرغم همه عاملان نيرومند مسلح فساد و ظلم پيروز ميشود.
و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا فيالارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين. استضعاف اعم از استبداد و استعمار و استثمار و استحمار است. طبقهاي به وسيله استبداد به بيچارگي ميافتند و اين استضعاف سياسي است، طبقهاي به وسيله غارت و ربودن ثروت استثمار ميشوند و اين استضعاف اقتصادي است و كساني با انديشه و فكر و تعقل – به وسيله نيروهاي استحمارگر كه زيربناي استبداد و استثمارند – استحمار ميشوند و اين استضعاف عقلي و شعوري و احساسي است. اما اين تودهها در طول تاريخ مستعضف بودند؛ يعني همواره با شلاق ستم يا نظام اسثتمار و يا جادوي فريب، در همه رژيمهاي حاكم بر سرنوشت خود، از نجات خويش نااميد شده و خودشان در تواناييشان نميديدند كه بتوانند چنين نظامهاي هولناكي را از بين ببرند. اين نويد خداوند است خطاب به اين طبقه در جهان و اعلام نجات قطعي انسان محكوم و زوال جبري قدرتهاي غاصب و حاكم بر زمين.
«ما اراده ميكنيم بر كساني كه در زمين به ضعف و زبوني فكري يا سياسي يا اقتصادي زندگي گرفتار و به ذلت و عجز در زمين گرفته شدهاند، منت گذارده و آنها را پيشوايان انسان قرار دهيم و وارثان زمين» نميگويد كه اين طبقه بيچاره و ضعيف را از زير بار ظلم نجات بدهيم، بلكه ميگويد رهبري را به آنها بدهيم و آنها را سر كار بياوريم تا حكومت بشريت به دست مردم «طبقه زبون شده تاريخ» بيفتد. «نجعلهم ائمه» اينها را امامان و پيشوايان زمين قرار بدهيم. «ونجعلهم الوارثين» و وارثين تاريخ، آنچه كه در زندگي و زمين، در طول تاريخ، در انحصار قدرتهاي غاصب بوده است. «ان الارض يرثها عبادي الصاحون»، زمين را بندگان درستانديش درستكار به ارث ميبرند. ميبينيم «انتظار» يك نويد و عامل خوشبيني تاريخي است، عامل توجيه وراثت مبارزه، تسلسل تاريخي، جبر تاريخي، ايمان به عدالت و پيروزي حقيقت و ايمان به نابودي قطعي ستم و ظلم و پليدي در سرنوشت انسان و ايمان به اينكه تاريخ در زندگي نوع بشر بر روي همين زمين و پيش از مرگ، نه در قيامت و پس از مرگ، به پيروزي ستمديدگان و نابودي ستمكاران منتهي خواهد شدد. منتظر، انسان مسلمان متعهدي است كه هر لحظه در انتظار انفجار قطعي نظامهاي ضد انساني است و همواره خود را براي شركت در چنين انقلاب جهاني و بدر دومي كه با شمشير علي و زره پيغمبر و به دست فرزند پيغمبر و علي برپا ميشود، آماده ميكند. و بنابراين، انتظار مذهب اعتراض و نفي مطلق نظام حاكم و وضع موجود است، در هر شكلي، انتظار نه تنها از انسان سلب مسؤوليت نميكند، بلكه مسئوليت او را در سرنوشت خودش و سرنوشت حقيقت و سرنوشت انسان، سنگين، فوري، منطقي و حياتي ميكند. مذهب انتظار كه يك «فلسفه مثبت تاريخ»، يك «جبر تاريخ»، يك «خوشبيني فلسفي»، يك «عامل فكري و روحي حركتبخش، تعهدآور و نظامهاي حاكم» در طول قرون است، و اكنون فلسفه منفي بدبينانه «تسليم و رضا» شده است، اين اصل كلي را ثبت ميكند كه وقتي يك جامعه منحط ميشود و بينش پيروان يك فكر منحرف، فكر مترقي و مذهب منطقي متحرك و سازنده نيز نقش منحط و منفي و تخديري پيدا ميكند و در جامعه مسلمين و بهويژه شيعه، فاجعه اين است.
*انتخاب