رژیم بعث عراق تصمیم به اخراج ایرانی ها گرفته بود و برای این امر شش روز مهلت تعیین کرده بود، چندین مقام عراقی خواهان دیدار با امام بودند اما...
جی پلاس: مرحوم آیت الله سید عباس خاتم یزدی که به هنگام تبعید امام به عراق مدت ها در نجف در خدمت امام بودند، از برخورد ایشان با حزب بعث در جریان اخراج ایرانی ها، برخورد علمای بغداد با مساله مرجعیت امام و... اینگونه نقل خاطره کرده است:
بعضی از مقامات عراقی برای ملاقات امام میآمدند و امام هم خیلی چیزی نمی گفت، اما زمانی که می خواستند ایرانی ها را از عراق بیرون کنند، امام خیلی به آنها تشر زد. در آن زمان آقای خویی مریض واقعی بود یا مریض سیاسی، درست یادم نیست، به هر حال ایشان برای معالجه به لندن رفت و از آنجا نامه ای فرستاد به این مضمون که: «ان الحکومۀ الموقرۀ» یعنی حکومت وقت با وقار است و ما از آن بدی ندیده ایم و مُهر ایشان هم پای نامه بود. البته خودشان هم هیچ وقت آن را انکار نکردند.
برخورد امام با مساله اخراج ایرانی ها از عراق
خلاصه دستگاه شش روز فرصت داده بود که ایرانی ها از عراق خارج شوند. عده ای رفتند، ولی کسانی را که مانده بودند، خیلی اذیت می کردند. امام تذکره ای (پاسپورت) داد که من هم می خواهم بروم. ولی آنها نمی خواستند که امام برود. با ایران خیلی بد بودند ولی دلشان می خواست امام در عراق بماند. یکی از معاونین صدام به نام «رضا» که خیلی آدم خونخواری بود، به نجف آمد و می خواست با امام ملاقات کند، چون امام تذکره اش را داده بود. مردم نجف همانقدر که از صدام می ترسیدند، از این «رضا» هم می ترسیدند. وقتی خبر دادند که این شخص آمده است و می خواهد با امام ملاقات کند، امام او را نپذیرفتند. همه دستپاچه شده بودند. آقا شیخ حسن جواهری، پیرمردی بود که بعدها به ایران آمد و در قم هم فوت کرده، خیلی دستپاچه شده بود و به آقا شیخ نصرالله خلخالی گفته بود که اگر امام این شخص را راه ندهد و او به بغداد برگردد؛ صدام نجف را به آتش می کشد. آقا شیخ نصرالله نزد امام آمد و این قضایا را نقل کرد. آقای نخجوانی هم که مترجم امام بود، آمد و گفت که این یکی از معاونین صدام است و اگر امام به او راه ندهند، خیلی بد می شود. اما امام زیر بار این حرف ها نمی رفت. عاقبت امام به آقا شیخ نصرالله فرمودند: «تو دیگه چرا این قدر نگران هستی؟ من به او راه می دهم ولی میخواهم صولتش بشکند. فکر می کند اینجا هم بغداد است.» خلاصه امام او را پذیرفتند و البته خیلی هم به او تشر زدند و گفتند: کاری که شما با ایرانی ها کردید، با یهودی ها نکردید. شما که میگویید ضد یهود هستید، وقتی می خواستید آنها را بیرون کنید دو ماه به آنها فرصت دادید. بعد که مهلتشان تمام شد باز هم به آنها وقت دادید تا وسایل زندگیشان را بفروشند و پولهایشان را جمع کنند، ولی به ایرانیها، حتی کسانی که دو سه نسل پشت در پشت اینجا سکونت داشته اند و بعضی اصلاً فارسی یاد ندارند، فقط شش روز مهلت داده اید. خلاصه امام خیلی تند با او حرف زدند و در آخر هم او را از خانه شان بیرون کردند.
یک بار هم استاندار کربلا به ملاقات امام آمد. البته امام به عربی مکالمه ای خوب مسلط نبودند. معمولاً کسی برای ترجمه صحبت های امام می رفت. وقتی استاندار آمده بود، امام باز در مورد اخراج ایرانی ها و اذیت و آزاری که متحمل می شدند، صحبت کردند و گفتند که شما وقتی اینجا می آیید، قول می دهید که دیگر آزار رساندن به ایرانی ها را تمام کنید ولی هنوز بیرون نرفته اید که باز خبر اذیت و آزارها به گوش می رسد. امام خیلی اوقاتشان تلخ بود و حالا یادم نیست که خودشان طلب کرده بودند که استاندار به دیدارشان بیاید یا اینکه او خودش آمده بود و در مورد شطالعرب با امام صحبت می کرد. خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. وقتی آقای نخجوانی که از نزدیکان آقای خویی بود، خواست ترجمه کند، ترسید و خواست مطلب را طوری بیان کند که خیلی بد نباشد،خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. امام وقتی حرف های او را شنیدند، گفتند که چرا بد ترجمه میکنی؟ نخجوانی هم بیچاره ترسید و از اتاق بیرون رفت و یکی از طلب هها برای ترجمه آمد و با همان کلمات امام گفت که بهتر است در مورد شطالعرب و شطالفارس و اروند کنار و اروندرود صحبت نکند. بحث ما با شما بر سر اذیت و آزاری است که به مردم ما می رسد و ما همان طور که با شاه مخالف هستیم، با شما و کارهایتان هم مخالفیم. شما هم مثل شاه به مردم ظلم می کنید.
آقا شیخ نصرالله می گفت که استاندار کربلا گفته است: وقتی ما نزد امام میرویم، ایشان هتک حرمت می کند، نه جلوی پای ما بلند می شود و نه حتی «مساکمالله» یا «صَبَّحکُمالله» می گوید. اما نزد آقایان دیگر که می رویم تا بیرون در به استقبال می آیند، وقتی هم که می خواهیم برویم تا سر کوچه ما را مشایعت میکنند. هدایای بزرگ و کوچک برای ما میفرستند. اما ایشان چیزی که به ما نمیدهد هیچ، این طور هم با ما رفتار می کند.
بازگشت آیت الله خویی از لندن و ملاقات امام با ایشان
امام وقتی این صحبت ها را شنیدند، گفتند: برای چه باید به آنها احترام بگذارم. حتی معلوم نیست که اینها مسلمان باشند. من هیچ ترسی از اینها ندارم و کاری هم به دستشان ندارم که بخواهم تقیه کنم. همیشه امام با آقای خلخالی بر سر این مسأله درگیر بودند. چون آقای خلخالی م یگفت که وقتی اینها می آیند، بهشان احترام بگذارید و از آنها احوالپرسی کنید. دیگران حتی برای صدام سلام میرساندند. ولی امام این طور کارها اصلاً در مرامش نبود. خلاصه اینها همه از بغداد آمده بودند پیش امام در نجف و حرفشان این بود که نجف باید تصفیه شود و می گفتند که خیلی از طلبهها در «امن» ما یعنی ساواک همکاری میکنند و ما هم به آنها پول میدهیم، اگر هم ما نباشیم مثلاً اسرائیل به آنها پول میدهد. شاید بیشتر از ما هم بدهد و آنها هم به او کمک میکنند و این صحبتها را عنوان میکردند و میخواستند، اسامی و تعداد و خصوصیات طلبهها را از امام بگیرند. لکن امام میگفت که من در این حوزه تنها نیستم باید آقای خویی هم بیاید بعد در این مورد تصمیم بگیریم. بعضیها میگفتند که آقای خویی نیاید، مسائل حل نمی شود. لذا آنها به دیدن آقای خویی رفتند و از او درخواست کردند که به نجف برگردد. آقای خویی برگشت اما به کوفه رفت. امام هم برای دیدن ایشان که از لندن آمده بود و هم برای اینکه در مورد قضایا با او حرف بزند، به کوفه رفت.
علت دلخوری امام از آیت الله خویی
مرحوم آقا سید عبدالله شیرازی هم پیش آقای خویی بود و جریانات را تعریف میکرد که بعثی ها به مدرسه ایشان رفته و طلبه ها را زده و مدرسه را خراب کرده بودند. بعد که حرف آقا سید عبدالله تمام می شود، امام شروع به صحبت می کند و قضیه را عنوان می کند که اینها با من صحبت کردند ولی من جواب داده ام که من در نجف تنها نیستم و باید آقای خویی هم بیاید. حالا شما نظرتان در مورد این قضیه چیست؟ اما آقای خویی اصلاً به مطلبی که امام در مورد آن صحبت کرده بودند، نمی پردازد و بنا می کند به تعریف از وضع لندن. وقتی این حرفها را میزند، امام بلند میشود و از منزل ایشان بیرون میآید. آقای خلخالی هم همراه امام بودند. وقتی در ماشین می نشینند، امام به آقای خلخالی می گوید: گویا این آقا متوجه نیست که بعث چه کار می خواهد بکند. من این قضیه را مطرح می کنم ولی او از وضع بیمارستان های لندن تعریف می کند. من از دوران جوانی می دانم که وضع لندن خیلی از ایران و عراق و امثالهم بهتر است لکن این آقا مثل اینکه باورش نیست که بعث چه نظری در مورد این حوزه و روحانیت و تشیع و اصولاً در مورد دین و اسلام دارد. مثل اینکه چند نفر رفتهاند و به ایشان اطمینان دادهاند که بعث راست می گوید و ایشان هم باور کرده اند.
اصولاً آوردن امام به نجف برای منزوی کردن ایشان بود. با این وجود، امام راه خودش را دنبال کرد. از طرف بعضی آقایان در نجف هم مخالفت و تبلیغات علیه امام انجام می شد ولی آقای خویی اوایل خیلی در کارهای امام کمک می کرد و نظر مثبت داشت اما وقتی آقای حکیم فوت کرد، ایشان کاملاً تغییر عقیده داد و رویه اش را عوض کرد. شاید به دلیل همان قضیه مرجعیت بود و آنها نمی خواستند که امام در نجف بماند.
شرط علمای بغداد برای پذیرش مرجعیت امام
علمای بغداد، بعد از فوت آقای حکیم، با امام تماس گرفتند، چون خیلی آقای خویی را نمیپسندیدند و گفتند که ما به چند شرط حاضریم مرجعیت را به امام ارجاع بدهیم، اول اینکه امام در مورد شاه صحبتی نکند چون مردم عراق شاه خودشان ملک فیصل را کشته بودند و میگفتند که وضع نسبت به سابق خیلی فرق کرده است و مردم در مضیقه افتاده و ناراحتند. بنابراین می گفتند که شاه نباید مورد طعن امام قرار بگیرد. ولی امام این شرط را قبول نکردند و گفتند که اینجا پایگاه تشیع است و من باید از همین جا شاه را در دنیا مفتضح کنم. شرایط دیگری هم در مورد امور مالی داشتند که آنها را هم امام نپذیرفته بود. اصولاً امام در کارهای جزیی خیلی زود نرم می شد ولی کارهایی را که با اصول انقلاب و هدف امام مخالفت داشت، به هیچ وجه نمیپذیرفت. لذا بیشتر خود امام باعث شد که مرجعیت به آقای خویی برسد و آنها هم ده، دوازده نفر از علمای نجف را جمع کردند تا در مورد اعلمیت آقای خویی صحبت کنند و مرجعیت را به ایشان ارجاع بدهند. از جمله مرحوم شهید صدر بود که آن زمان خیلی قدرت داشت. البته مقداری هم روی موافقت با امام داشت لکن در این قضایا مرجعیت را به آقای خویی ارجاع داد. شهید صدر بعدها به طرف امام برگشت لکن برگشتن او فایده ای نداشت و در آن زمان کار خودش را کرده بود. کسان دیگری هم بودند که در دولت های عربی نفوذ داشتند و حرفشان پیش بود. به هر حال مرجعیت را در عراق و کشورهای عربی به آقای خویی دادند. بدین ترتیب می توان نتیجه گرفت که علمای نجف بنا به دلایلی موافق امام نبودند، مثلاً آقای شاهرودی همیشه میگفت من خبر ندارم و به این صورت خودش را از مسائل ایران و انقلاب کنار می کشید. فرض بگیرید وقتی فدائیان اسلام را اعدام کرده بودند، کسی نزد او رفته و این خبر را داده بود. آقای شاهرودی پرسیده بود: از کجا می دانید؟ گفته بودند: رادیو اعلام کرده است. آقای شاهرودی گفته بود که در رادیو مردمان فاسق و فاجری هستند و نمیشود به خبرهایی که میدهند اعتماد کرد. گاهی این حرف ها را میزد و اطرافیانش حتی آقازادههایش هم تعبیرات زشتی در مورد یاران امام داشتند. زمانی که دسته ای از طلاب به رهبری شهید محمد منتظری جلوی سفارت ایران در پاریس تحصن کرده بودند و سفیر پیش آقای شاهرودی گله کرده بود، یکی از پسرهای آقای شاهرودی گفته بود که اینها جزء نجف نیستند و ما هم از آنها بیزاریم و این طور تعبیرات زنندهای داشتند.
موضع آیت الله حکیم در برابر تبعید امام
وقتی هم که امام را به ترکیه تبعید کرده بودند، آقای خلخالی با عدهای به کربلا نزد آقای حکیم رفته و از او خواسته بودند که نامهای بنویسد و کاری بکند. اما آقای حکیم از آنها رو برگردانده و گفته بود: اَنَا عربی، یعنی من عرب هستم و مسائل ایرانی ها به من مربوط نیست. اما وقتی دیده بود که حرف بدی زده است و مرجعیت عرب و عجم ندارد و مسأله مربوط به اسلام است، به آقای خلخالی میگفت که آقا میرزا باقر زنجانی حتی نمی داند در خانه خودش چه خبر است، حالا من در مورد قضایای ایران با او مشورت بکنم؟ خلاصه رفتار تمامشان به همین صورت بود. اصلاً انگار میخواستند هر جا سوژه ای هست، دستاویزی برای امام درست بکنند. با آن که وجود امام در نجف نه تنها ضرری نداشت، بلکه تماماً منفعت بود. چون در نجف روح مادیت حاکم بود، امام کمک مادی میکرد، درس می گفت، توقعی هم نداشت و بارها گفته بود که کسی را به دین من و حتی به درس من دعوت نکنید. جایز نیست که شما دعوت به درس کنید. این جلسات مالالله است و باید به خلقالله برسد، ضرری برای نجف ندارد. چرا دستهای یا مخالفت یا اذیت میکنند؟ کسی میگفت: صحبت این نیست که درس امام ضرر دارد، اصلاً با وجود امام معارضند یعنی میخواهند امام نباشد.
برشی از کتاب سال های نجف؛ ج ۱، ص ۱۰۵-۱۱۰؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج؛ چاپ دوم (۱۳۹۲)