بساط باده عیان کن که مستِ جام توام
به جانِ ساقی دل، واله در مرام توام
من از پیاله نخورده ز کف رود هوشم
تویی به بادیّه درویش و من غلام توام
اگر شکسته پر و بال من ملالی نیست
چو من کبوتر بنشسته ای به بام توام
ندارم از کینهی الحاد و کفر واهمهای
که زیر سایهی تو در پناه نام توام
ز بعد رجعت تو، قوتم اشک و زاری شد
ز داغ رحلت تو تا ابد صیام توام
عجب به درگه حق جاه و منظری داری
همیشه دلخوش و مسرور آن مقام توام
نظر به آسمانم و از تو نشانه میگیرم
در انتظار رویت آن چهرهی رسام توام
چو رودِ تشنه به امیّد فصل بارانم
بیا فرشتهی رحمت غریق کام توام
بدان به شوق تو، در هرطرف روان گردم
بسان صاعقهای رسته از کمان توام
تو ای امام مهاجر خیالت آسوده
به هر کجا که روم حامل پیام توام
برگرفته از کتاب: ساقی مستان