عزم سفر نمودهای از این سرا چرا؟
تا کی زنم ز رجعت تو ، دست و پا چرا؟
گفتی دلا ، که تا به ابد ، سر به زیر باش
سرگشته ات کنون ، شده سربه هوا چرا؟
آموختم ز تو ، همه پیمان و عهد را
ای شهره ی وفا ، شدهای بی وفا چرا؟
روزی که آمدی ، دلمان قندِ آب شد
آن هایهای خنده و این گریهها چرا؟
ما ساکنانِ مانده به ژرفِ زمانهایم
بگسسته ای ز ما ، قل و زنجیرها چرا؟
کردی مدد، تو ساهیِ گم گشته راه را
سالار کاروان ، شدی از ره جدا چرا؟
مقصودمان که کوی نکو صولتان نبود
با خود کشانده ای ، حرم کبریا چرا؟
آن ماهِ کهکشانی و ماه شما کجا
گشتم اسیر خال لبِ دلربا ، چرا؟
مُهر سکوت ، ظلّ مرام شما نبود
فریاد آمدی که روی بی صدا چرا؟
رفتی و در فراق تو ، مویم سفید شد
این رو سیاه و منکرِ آیینه ها چرا؟
آقای من ، دو دست مُریدت رها مکن
وز سوزِ تو گدازه شوم بارها چرا؟
جان دادهای و دعوت جانان ستودهای
کز مهر تو جهان شده حاجت روا چرا؟
بیمارِ بی قراریِ معشوق بودهایم
این خیل عاشقان ، همه دادی شفا چرا؟
آن عزّت و کرامت و این قهر سرنوشت
وین ثلمه بینم و نکنم شِکوهها چرا؟
تنها به این امید ، سپیده*رسد ز راه
عمری به انتظار و شب تارِ ما چرا؟
تقدیرِ روزگار ، یدِ کردگار توست
بودِ مهاجر و غم روح خدا چرا؟
*حضرت امام زمان (عج)
برگرفته از کتاب: ساقی مستان