کاشکی دل را به دریا می زدیم
بر دو روز زندگی پا می زدیم
در خزان خویش پنهان گشته ایم
دل به بستان هویدا می زدیم
چشم ، بینا نیست در گرد و غبار
دیده سوی روشنی ها می زدیم
در سراشیبی گرفتار آمدیم
سر به آن وادیِ بالا می زدیم
از همان دیروزمان گم گشته ایم
راهِ امروزی به فردا می زدیم
تا به کی در شامگاهان زیستن
پرسه در صبحی دل آرا می زدیم
اهل این دنیای فانی نیستیم
ماندگاریمان به عقبا می زدیم
وصل می گشتیم خیل سرخوشان
بر جنود یأس منها می زدیم
این طرف گوش شنیدن خفته است
حرف دلهامان همان جا می زدیم
گامها سویِ دیار عاشقان
فارغ از آیا و امّا می زدیم
کاشکی هم چون (مهاجر) صیرتان
بر دو روز زندگی پا می زدیم
** علی اکبر پورسلطان (مهاجر) **
استفاده از این غزل با ذکر منبع http://www.fajr57.ir/ جایز است