از آن سیلی که خصم بد گوهر زد
گُلم را حائلِ دیوار و در زد
هنوز از داغ بابا در عزا بود
که داغی بر دلِ خونین جگر زد
به جای مرحمی بر روی زخمش
به قلبِ ریش ریشش نیشتر زد
رُخش نیلی شد امّا دم نیاورد
نگاهش در نسوجِ جان شرر زد
مگر جز او مرا هم مونسی بود؟
که تنها مونسم را بی خبر زد
به آیین محمّد(ص) هم جفا کرد
به رخسارِ حزین بی پدر زد
ببین بغضِ ستمگر تا کجا بود
نگینم در صدف صد بال و پر زد
و تا آن شب که در دار ِفنا بود
کدامین ناله از درد کمر زد؟
همی پرسیدم از دردِ درونش
تسلّای دلم حرفی دگر زد
غمینم زانکه آن شب مرغک دل
غریبانه به سوی دوست پر زد
به بازوی شکسته بال بگشود
ز هجرش تا ابد خاکم به سر زد
از آن پس بارها با خویش گفتم
چرا مُلجم عمودش دیرتر زد
مهاجر از غم غربت چه دانی
غریبی دودمانش زیر و بر زد
برگرفته از کتاب دشت معرفت