به قلم: اصغر طایفه سلمانی
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی؟
من امشب خبر می کنم درد را که آتش زند این دل سرد را
همکارم گفت: قرار است از مسجد ما یک کاروان به کربلا برود، می خواهم ثبت نام کنم، خوب است که تو هم همراهمان باشی.
گفتم: آن وقت هایی که می خواستم بروم و پول هم داشتم نشد، حالا که هیچکدام جور نیست. گفت: فرصت را از دست نده، من نام تو را خواهم نوشت. حرفش را زیاد جدی نگرفتم چون چند مرتبه ثبت نام کرده بودم و قسمت نشده بود، به هر حال گذر نامه را تحویل دادم اما هر چقدر همکارم امیدوار بود من بالعکس بودم، تا اینکه اعلام شد فعلاً به دلیل دستگیری چند تروریست که قصد بمب گذاری در حرم امام حسین (ع) را داشتند مرزها بسته است، بقیه همکاران می گفتند اگر سلمانی را از فهرست زائرین حذف کنند راه باز خواهد شد، چون او در هر کاروانی که ثبت نام کرده توفیق زیارت از بقیه سلب شده است.
هفته بعد بدون حذف نام من راهها باز شد، حالا قیافه همکاران دیدنی بود اگر چهره شان به موسسه استاندارد فرستاده می شد حتماً برگشت می خورد، و من هم در مقابل شان مثل ISO گرفته ها بودم!.
جلسه توجیهی برگزار شد کارت زائر و کارت بهداشتی را برای تزریق واکسن مننژیت دریافت کردیم ، نمی دانم چرا هر وقت اسم مننژیت می آید ناخود آگاه منیژه به ذهنم می آید، فکر بد نکنید این منیژه وجود خارجی ندارد.
کجا بودم؟ این جنگولک بازی ها نمی گذارد کمی عرفانی شوم، اصلاً ما را چه به عرفانی شدن، در سفر حج هم اول گیج میزدم تا خواستم به خود بیایم سفر تمام شده و تنها چیزی که باقی مانده بود پیشوند "حاجی" جلوی اسمم بود.
روز اول (حرکت از تهران) امروز صبح با صبح های دیگر فرق دارد تمام وسایلم را دیشب آماده کرده ام تا الان آرامش داشته باشم، احساس سبکی می کنم دخترم فاطمه هم قبل از من بیدار شده و برای هم کلاسی هایش التماس دعا دارد، اصلاً در این چند روز اخیر هر کسی را می دیدم التماس دعا داشت.
به تنهایی و با دو ساک به همراه دیسک کمرم که بدون ساک هم اذیت می کرد، با قلبی محزون و چشمی اشکبار به راه افتادم، معمولاً اگر افراد باری را حمل کنند به مرور زمان حس می کنند که بار سنگین تر می شود اما بار من با وجود کم بودن از همان اول سنگین بنظر می آمد، مثل بار گناهانم، با این تفاوت که در ساک حمل می شد، به سر کوچه نرسیده کمرم درد گرفته بود لذا می خواستم مقداری از این بار گناهان را کم کنم اما مگر می شد اینها حداقل وسایل لازم برای سفر به عتبات بود سرمای هوا هم باعث شده بود به وزن ساکها افزوده شود، همینطور می رفتم اما مگر این راه کوتاه منزل تا مسجد اولیاء تمام می شد گلویم خشک شده، نفسهایم به شماره افتاده، تازه می فهمم قلب درد یعنی چه، حتی آن روزی که برای آنژیو گرافی هم رفتم قلبم اینقدر درد نمی کرد، جوری به سینه ام می کوبد که گویی می خواهد خود را از این قفس سینه رهایی دهد، تازه دیسک کمر هم دائم عرض اندام می کند و می خواهد از او هم یادی شود، به قدری اصرار دارد که مرا از پا می اندازد پس در جایی می نشینم تا مقداری آرامش یابد، اما نمی شود بی قراری او از بی قراری دلم بیشتر است برای زیارت کربلا، گویی مرا به مبارزه طلبیده است، از او اصرار بر ادامه راه و از من اعلام نا توانی، بالاخره او پیروز می شود به راه می افتم ولی ساک هایم روی زمین کشیده می شوند، در کوچه های آشنا غربت هم به همراهانم اضافه می شود، شنیده بودم از زمانی که زائر ابی عبدا...(ع) به راه می افتد دو ملک او را همراهی می کنند، ظاهراً آنها خود را در قالب درد قلب و درد کمر نشان می دهند به آنها می گویم مرا به حال خود گذاشته و به سراغ زائر دیگری بروند من در مرز 42 سالگی ام و تغییر دادنم سخت است، غیر از زمان های حضور در جبهه و بسیج مابقی 41 سال عمرم را غافل بودم، این زیارت هم لطف امامانم بوده نه لیاقت من.
با لب تشنه و گلویی خشکیده به مسجد رسیدم از همین ساعت اول کربلایی شده ام، به سمت آبخوری می روم اما آب نمی خورم تا همچنان کربلایی بمانم، داخل صحن مسجد می خواهم ولو شوم اما به احترام گروهی که مشغول قرائت قران هستند این کار را نمی کنم، حتی پایم را هم دراز نمی کنم اما پای چپم در حال نالیدن است.
داخل حیاط مسجد خیلی شلوغ است هر کس عزیزی را در آغوش گرفته و سفارش می کند غریبه و آشنا التماس دعا می گویند پیرزنی هم دائم التماس دعا میگوید و گریه می کند نمی دانم چه جوابش را بدهم، جوانی خوش سیما با ظاهری مرتب رویم را می بوسد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط گریه می کند، خانواده ام هم خودشان را به مسجد رسانده اند جوری خداحافظی می کنند که انگار به سفر بی بازگشت می روم، شاید هم نا امنی و اوضاع جنگی عراق باعث شده که به امید آخرین دیدار تا مسجد بیایند؟!؟!؟ بگذریم بوی کربلا در فضا پیچیده است و از الان ما را کربلایی می بینند، اما آنها هرچه می خواهند ببینند من می دانم که هنوز لیاقتش را ندارم.
با بدرقه گرم به راه می افتیم هنوز از خیابان ها تهران خارج نشده ایم، عکسی را که از بین الحرمین در دست دارم نگاه می کنم و اشک می ریزم، تماسها و SMS های زیادی می رسد که التماس دعا دارند حامل پیام های زیادی شده ام اگر لیاقت داشته باشم و بتوانم سلام عشاق را به سرورشان برسانم برایم کافی است، یاد دوستانی که با آرزوی زیارت کربلا شهید شدند آرامم نمی گذارد کجایید ای شهیدان خدایی؟ زمانی ما " تن" هایی در کنار هم بودیم اما امروز "تنها" یم و با یاد شما کربلائیان عازم کربلایم، انگار این سفر یک جور دیگر است با همه سفرهایم فرق دارد با اشک و تشنگی و غربت شروع شده و همچنان ادامه دارد از هفته قبل هوایی شدم همه اش خواب کربلا می بینم، خیلی تشنه ام اما دلم نمی آید آب بخورم.
اشک من خودت را نگهدار چقدر عجولی مگه چه شده؟ هنوز خیلی راه مانده تازه به ساوه رسیده ایم جوری نشود که وقتی به کربلا رسیدم خشک شوی و مرا شرمنده قتیل العبرات کنی، دل من چرا می لرزی؟ مدیر کاروان برنامه سفر را می گوید روضه که نمی خواند این قدر منقلب شده ای، تو هم خودت را نگه دار چگونه می خواهی از مرز رد شوی؟ شامه ام هم هوایی شده اصلاً فکر نمی کردم از اینجا بوی عتبات را حس کند، درد قلب و کمرم رهایم کرده اند که یا از روی لطف است یا از زرنگی، زیرا می دانند که به آنها توجه نخواهم کرد، پیرمرد با صفایی در کاروانمان هست که دیدنش آرامم میکند اعتماد به نفس عجیبی دار د و این در چهره اش معلوم است.
ظهر شده از رستوران الوند همدان هم بوی کربلا می آید پرچمهای حسینی نشان از توقف کاروان های مختلف در این رستوران دارد، بزرگواری و دست و دل بازی امام تا اینجا هم روزی رسانی می کند .
از وقتی که از ایلام رد شدیم علاوه بر بوی کربلا بوی جبهه و جنگ و باروت هم به مشام می رسد.
شب شده در هتل خلیج فارس مهران اطراق می کنیم و مدیر کاروان درحال تعیین هم اتاقی هاست و من حاضر می شوم با یک آقای سبیلو و شش تیغه در یک اتاق باشم او که تعجب کرده بود پرسید چرا با این؟ گفتم: ریش ندارد اما حتماً ریشه دارد که دعوت شده و این جمله ام باعث شروع یک دوستی و ادامه آن شد ؛ راستی به نظرتان این هتل چند ستاره باشد؟ اگر خیلی هنر کند و ترفیع تشویقی هم بدهیم مثل ستوان سوم های قدیم یک ستاره می گیرد البته آن هم از نوع سوراخش!!! روز دوم (ورود به عراق)بعد از نماز صبح و صرف صبحانه به سمت مرز براه افتادیم اولین تابلویی که در مرز جلب توجه کرد "بازارچه مرزی مهران" بود که هیچ شباهتی به آنچه از بازار در ذهن داشتم نداشت شاید هم چون صبح علی الطلوع بود هیچ دکّه و مغازه ای دیده نمی شد!!؟علی رغم اینکه سه چرخه کرایه کرده بودیم اما بعضی جاها مجبور بودیم ساک ها را به دوش بکشیم، کاروان ما هم که به معنای واقعی کلمه کاروان سالمندان است، به همین خاطر مسئولیت ما جوانتر ها!! بیشتر شده، حالا یک حمال(حمل کننده) واقعی شده ام،کمر درد هم شدیداً اذیت می کند، ناخودآگاه به یاد استاد "گایینی" افتادم، لحظات سختی بود اما گذشت و سوار یک اتوبوس تاریخ مصرف گذشته شدیم و مقداری آرام شدیم.
وارد عراق شدیم اینجا شهر بدره است، چون عراق کشوری جنگ زده و اشغال شده است فکر می کردم آثار جنگ این بلا را به سر خانه ها آورده اما وقتی دقت کردم دیدم خرابی ها به جنگ ربطی ندارد و ساختمان ها همین جوری ساخته شده اند، مغازه ها هم که چه عرض کنم صد رحمت به بوتیک سداسمال خودمان، روی شیشه یک تاکسی هم نوشته "الحسود لا یسود" احتمالاً این را برای بد خواهانش نوشته زیرا به تنها چیزش که می شد حسودی کرد قدمت و سن و سالش بود، بگذریم انگار منطقه را خاک پاشیده اند، از منافذ اتوبوس به نرمی وارد شده و بر سرو رویمان می نشست این مسیر همه را پیر کرده است.
حوالی شهر کوت برای ناهار و نماز توقف کردیم همه برای تجدید وضو عجله داشتند و بعد از انجام کارشان، اینجا دیگر کوت نبود بلکه "کویت " بنظر می آمد دوباره جوان شده بودیم، در حال وضو گرفتن سیدی روحانی کنار دستم بود پرسیدم حاج آقا شما از کجا تشریف آورده اید؟ گفت: مِشِد. گفتم خوش به حالتان که در کاروانتان روحانی دارید! گفت: بله الحمد.. بعد از مکثی لبخندی زد و یک چیزی شبیه ای بلا یا ای وا... گفت.
ناهار را در اتوبوس با چاشنی خاک خوردیم، خرابی جاده و ایست بازرسی های مکرر، نه می گذاشت بخوابیم و نه می گذاشت بخوانیم.
قبل از رسیدن به شهر نجف مداحمان دعای ورود به شهر را خواند، انصافاً کپی خوان خوبی است بعد از این با سید مجید بنی فاطمه همراه خواهیم بود زیرا در شوخ طبعی هم کپی برابر اصل است، دلها را خوب نرم کرد اگر از خوب خواندنش بگذریم، مردم هم مثل بچه های بهانه گیر تا صدای محمد جزنی را می شنوند ابر بهاری می شوند، گفتم که این سفر یک جور دیگر است، راستی هنوز آب نخورده ام.
نجف از شهر های بدره، کوت و دیوانیه مذهبی تر بنظر می آید عکس های علما و سید حسن نصرا... بر در و دیوار است، ابتدا وادی السلام را دیدیم قدمت و غربت را با هم دارد، بزرگ ترین و قدیمی ترین قبرستان جهان هشت کیلومتر در هشت کیلومتر، چشمانم بدنبال گنبد امام می گردد که اتوبوس جلوی هتل «الوادی الجمیل» درست روبروی «مغتسل الحیدری» در شمال شرقی شهر توقف می کند، هتلش هتل بود اما دو ایراد از همان اول به چشم می خورد اول اینکه موکت ها کثیف شده بودند که با بقیه ظواهر هم خوانی نداشت و دوم اینکه مگس های بیچاره بخاطر توری پنجره ها در اتاق ها گیر افتاده و عجم ها را در میان خود تحمل می کنند، انصافاً چقدر هم مهربانند حاضرند جانشان را بدهند اما از روبوسی میهمان محروم نشوند، ای کاش حاج خانم بود و می دید که چقدر شیرین و جذاب هستم، ای کاش شرطه های بین راه مهمان نوازی را از این مگس ها می آموختند.
با کاروانیان و پیاده برای نماز مغرب و عشا به سمت حرم امیرالمومنین(ع) به راه افتادیم تابحال این حس را نداشتم، گویی روی ابرها راه می روم، حواسم به اطرافم نیست گریه امانم را بریده است، گنبد و بارگاه چه صفایی دارد، چه عظمتی! ابهت مولا همه جا را گرفته است، اگر نبود عهدی که با خدای خود بسته بود مگر می شد دست او را ببندند؟ دستان او الان هم قوی ترین دست است، در حرم احساس قوت و قدرت می کنم، اما گیج بودم گیج تر شدم از کاروانیان هیچ خبری نیست تنها مانده ام، به خودش پناه می برم گریه می کنم آخرین باری که اینگونه زار می زدم در شهادت برادرم کاظم بود امشب شب شهادت امام صادق(ع) نیز هست.
بالای سر امام دعای کمیل می خوانم و پیر مرد با صفایی هم کنارم گریه می کند، اصلاً به فکر تمام شدن دعا نبودم و مثل اغلب اوقات صفحه های مانده را نمی شمردم، این دفعه از آن دفعاتی است که دوست ندارم دعا تمام شود زیرا هم شب جمعه است هم شب شهادت و مهمتر از همه کنار مرقد مولا؛ دعا تمام می شود و در این فکرم که ای کاش وقتی به زیارت زوّاری که از عتبات بازگشته بودند می رفتم بیشتر درک شان کرده بودم تا امروز حظ بیشتری ببرم.
روز سوم (نجف الاشرف) روز شهادت امام صادق (ع) است صبح نشده که از خواب برخاستم به سمت حرم می روم، سرما همه نگهبان ها را کرخت کرده است لذا خوب تفتیش بدنی نمی کنند، در حال وضو گرفتن به یاد آخرین باری که در سرما با آب یخ در کردستان وضو گرفتم افتادم الان هم که یاد می کنم تنم می لرزد با این تفاوت که امروز صفای دیگری دارد، گریه امانم را بریده است مقداری بر احساساتم غالب می شوم و بعد از نماز صبح زیارت نامه کامل می خوانم و تک تک آشنایان از زنده و مرده خودشان به یادم می آیند در هر فرازی کسانی به یادم می آیند، از دیروز تا حالا خوب سبک شده ام و حال خوشی دارم و این برای دل مرده ای چون من محسوس است، خدا کند گاو 9 من شیر ده نباشم .
اینجا افرادی را می بینم که خانواده و پدر و مادرشان را آورده اند و با چه عشقی به آنها رسیدگی می کنند، دو حس متفاوت دارم اول می گویم خوش به حال شان که چنین توفیقی دارند من هم در سفر حج این توفیق را داشتم بعد خدا را شکر می کنم که تنهایم، رفت و آمدم راحت تر و ایام خلوتم بیشتر است، بدون هیچ ملاحظه ای می خوانم، می گریم، می خوابم، می خندم و باز هم می گریم و می گریم، آزاد آزادم آنقدر که نه مزاحمی دارم و نه مزاحم کسی هستم، جداً که آزادی چقدر شیرین است، به شرطی که حقوق دیگران را ضایع نکنیم.
آفتاب زده است از حرم به سمت فندق وادی الجمیل میروم، صبحانه خوردن بعضی عرب ها دیدنی است کباب کوبیده با گوجه فرنگی های نه چندان رسیده!!! با چه اشتهایی هم می خورند بلا تشبیه یاد مارهایی می افتم که خرگوش بزرگی را می بلعند و لپ شان باد می کند.
سر میز صبحانه خودمان هم لپوهایی بودند که با اشتها می خوردند خصوصاً آقایی که در فرحزاد کبابی داشت، فکرم لپی بود که آقایی پرسید:"ببخشید شما شارژر سه شاخه نوکیا که به پریزهای اینجا بخورد دارید؟" این همانی بود که وقتی در مسجد اولیاء از مدیر کاروان پرسیدم:"ما که می خواهیم موبایل بیاوریم آیا با مشکل ولتاژ و پریز مواجه نخواهیم شد؟ برق آنها هم مثل برق ماست؟" همین آقا مثل برق جواب داد:"آره مشکلی نداره مثل برق ماست"، اما حالا مثل ماست وارفته و دنبال شارژر سه شاخه می گردد، دلم نمی آید مثل موبایلش دشارژ شود لذا بعد از صبحانه شارژرم را به او می دهم، انصافاً هنوز به برق نزده، هم خودش شارژ می شود هم موبایلش، چه می کند این کهربا.
فندق الوادی الجمیل در شارع «السور» روبروی قبرستان وادی السلام واقع شده و از اتاق ما گنبد و گلدسته امام معلوم است، در قسمت لابی هتل دو اطلاعیه بزرگ زده اند با این مضمون که به دلیل خطرات فراوان و کمین افراد خلاف کار، از رفتن به قبرستان به صورت فردی و جمعی جداً خودداری کنید، دلم آرام نیست در زمان جنگ چند بار از کمین عراقی ها جان سالم بِدَر برده ام حالا هم که زمان صلح است و با وجود محافظینی از سپاه بدر اشتیاقم برای زیارت اهل قبور بیشر شده است، از طرفی هم به مصداق «اَلاِنسانُ حَریص بِما مُنع» صبح زود و در تاریکی به تنهایی وارد قبرستان می شوم، قبرهایی در زیر زمین، قبرهایی با حدود یک متر ارتفاع، قبرهای قدیمی که آجر چینی های آنها ریخته است، شنیده بودم ترس برادر مرگ است اما اینجا ترس پدر بزرگه مرگ بوده و مرگ نزد او جوجه ای بیش نیست، فقط دلم می خواست به مقبره نبیین هود و صالح علیه السلام برسم، از لابلای قبور مرتفع که رد می شدم حسی داشتم که ترس نبود اما چیزی از جنس او بود، حالا معنای نگاه های خانواده در لحظه وداع را می فهمم، آنها مرا می شناختند و می دانستند چقدر شجاع هستم اما نمی دانستند چقدر ترسو هستم البته ترس که نه یک چیزی از جنس او، در دل می گویم حلالم کنید، شامه ام هم بوی الرحمن را در همین نزدیکی ها حس می کند، شنیده بودم قبرستان آرامش بخش است لذا آرام می گیرم و منتظر فرود اجل بر سرم می مانم، نمی دانم چقدر گذشت اما خود را در صحن حضرت هود و صالح علیه السلام یافتم، مثل ناقه صالح از ترس پی شدن خودم را به ضریح کوچک و چوبی چسباندم، آخش قبرستان چقدر آرامش بخش است! با طلوع آفتاب مثل پسر شجاع در قبرستان می گشتم قبور شیخ تنکابنی و رییس علی دلواری را زیارت کردم، در جایی هم برای خودم قبری تعیین کرده و فاتحه ای خواندم، مقام حضرت صادق(ع) و حضرت صاحب(عج) را زیارت کردم تا ظهر با خود زمزمه کرده و می نالیدم اما اشکم در نمی آمد نماز را در حرم مولا (ع) خواندم چهره قبرستان در ذهنم است با وجود اینکه قدیمی و غبار گرفته است اما دلم را با خود برده، قبلاً گفته ام اینجا یک بهانه کوچک کافی است تا اشک سرازیر شود اما نمی دانم چرا بغضم نمی ترکد؟ در ضلع شرقی حرم زیر ایوان طلا عده ای درحال خداحافظی اند تا به کربلا بروند سوز ناله های شان اشکم را سرازیر کرد گریه می کنم اما دلم سبک نمی شود گرمای ظهر مثل سرمای صبح اذیت می کند تشنگی غالب شده اما آب نمی خورم.
بعداز ظهر روز سوم است و ما در مسجد سهله هستیم مسجدی که در منطقه ای بیابانی ساخته شده و محل زندگی و حکومت حضرت صاحب(عج) و خانواده شان بعد از ظهور خواهد بود انشاا...اینجا مقام های زیادی دارد مثل مقام امام صادق (ع)، امام سجاد (ع)، حضرت ابراهیم (ع) و غیره، در مقام حضرت ادریس (ع) مدیر کاروان آنقدر توضیح داد که مراقب باشید دو رکعت نماز ادریس را ابلیس نگویید که کم مانده بود قاطی کنیم، آخرین مکان مقام امام زمان (عج) بود که نماز نداشت مقداری دعا خواندیم عصر جمعه بود توسل به آن حضرت و مادر مظلومه شان با مداحی جزنی و سید کمال میری سیم خیلی ها وصل شد، بعد رفتیم زیارت کمیل بن زیاد بارگاه با صفایی بود سپس به مسجد حنانه رفتیم با آن عزاداری که شده بود آماده ایم تا محل توقف سرهای شهدای کربلا را زیارت کنیم ای کاش اینجا بودید ای کاش نصیب شما هم بشود جایی است که دیوارها و درختان از خود معرفت نشان داده اند، ناله کرده و در مقابل سر مبارک امام (ع) تعظیم کرده اند، اینجاست که می فهمم مدت زیادی از عمرم را خواب بوده ام، آمده ام اما نمی دانم چرا این قدر دیر، ای کاش بیدار شوم در شهر مولا کور بودن عیب است خدایا چشمانم را باز کن ای کاش این شوره زار را استحاله می کردم ای کاش علی را می شناختم و بعد به زیارتش می آمدم چقدر سخت است مرد آبرومندی را در کوچه با دست بسته کشان کشان ببرند. از اینجا هم راهی به آسمان کشیده شده است به یاد جمله شهید آوینی می افتم که می گفت: شلمچه نردبان آسمان است اینجاست که آن جمله دریچه های دیگرش را باز می کند خدایا به حق علی و اولاد پاکش (ع) همین جا یک دفتر جدید برایمان باز کن، من سعی می کنم این دفعه سیاهش نکنم امیدوارم وقتی گفتی اقرأ کتابک از خواندنش شرم نکنم، امروز روز تجدید پیمان است پس یا علی
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد با هر کسی از هم سفران که صحبت می کنم ناخودآگاه از دعوت شدنشان می گویند یکی جای برادرش آمده، دیگری را همسرش راهی این سفر کرده، آن یکی را به نیابت فرستاده اند و جالب اینکه یکی ازسقا خانه محل شان در پارک شهر کوچه اسدی منش جواز این زیارت را گرفته و من هم که بوسیله همکارم دعوت شدم.
امشب صدای وق وق سگ ها بیشر شده است خواب به چشمانم نمی آید در نقطه عطف قرار گرفته ام باید امشب خود را بشکنم باید پوست بیاندازم آنقدر در این پیله می مانم تا یا بمیرم یا چون پروانه ای عاشق بیرون آمده و در گرد شمع وجود علی (ع) بگردم و در نهایت بال هایم را با آتش عشق او نوازش دهم.
روز چهارم (کوفه) نماز صبح را در حرم خواندیم سپس به سمت کوفه در 10 کیلومتری شمال نجف حرکت کردیم، گنبد طلایی مسجد جامع کوفه از دور می درخشد، گنبد مسلم ابن عقیل نیز بین آبی و سبز دیده می شود مسجدی وسیع و شلوغ با مقامات مختلف، بدون اغراق می گویم که جایی بس عظیم است ، هرچند درختی در آن نیست اما چون باغ زیبایی به نظر می رسد، گفته شده مراد از طور سینین همین مسجد است محل دکه القضاء، بیت الطشت، محل فرود کشتی نوح(ع)، شاخص تعیین وقت نماز ظهر و عصر و مثل مسجد سهله مقامات انبیاء الهی حضرت آدم (ع) و نوح (ع) و ابراهیم(ع) و خضر(ع) پیامبر اسلام (ص) و جبرئیل(ع) که هر کدام دو رکعت نماز دارد، محل مناجات و نماز شب علی(ع) و محراب مسجد، اینجا را دیگر نمی توان توصیف کرد محل ضربت خوردن مولا، فُزتُ و رَبِّ الکَعبه.
وارد ساختمان آجر نمایی می شویم که بالای آن نوشته دارالامام علی بن ابی طالب، بسیار زیبا طراحی شده همه چیز درست همان جایی است که باید باشد محل عائله، مکتب الحسن و الحسین (ع)، حجره ام البنین(س)، حجره حضرت زینب(س)، چاه آب و محل غسل و کفن مولا (ع)، اینجا سرشار از انرژی است، همان احساسی را دارم که در کنار چاه های مولا(ع) در اطراف مسجد شجره داشتم گویی هنوز در این خانه زندگی می کنند و ما را به عنوان مهمان پذیرفته اند مگر می شود که چنین میزبان بزرگواری میهمان خود را در خانه تنها گذاشته و از او پذیرایی نکند؟نماز جماعت ظهر و عصر را به امامت آیت ا... سید امیر حکیم نماینده آیت ا... سیستانی می خوانیم، اکثر مأمومین ایرانی هستند و با شروع نماز صدای قامت بستن آنها به گوش می رسد آقای حکیم در جملات کوتاهی بین دو نماز به نکته ظریف اما مهمی اشاره می کنند که حکایت از دقت ایشان دارد، می فرمایند:" تکبیره الاحرام از ارکان نماز بوده و حرف الف در اکبر باید اظهار شود تا به صحت نماز لطمه ای وارد نشود". این هم هدیه ایشان به ما، چهره نورانی و جذابی دارند بعد از نماز دست و صورتشان را بوسیدم و ایشان هم دستی به سرم کشیدند قبلاً هم دست سید بزرگوار خودمان را بوسیده بودم، الان همان حس را دارم لذا مجدداً دست شان را می بوسم و ایشان باز هم با روی گشاده برخورد کرده و رویم را می بوسند و سرم را به سینه چسبانده و برایم دعا می کنند، یاد جمله حضرت امام می افتم:آل حکیم آل شهادتند.
دو نکته از این نماز برایم تازگی داشت اول اینکه قبل و بعد از نماز زن هایی چادر عربی به سر و به ترتیب دفترچه هایی برای امضا به آقای حکیم می دادند تا از دفترشان صدقه در یافت نمایند و نکته دوم اینکه در فاصله کمی از محراب ایشان، نماز جماعت دیگری به امامت یک شیخ برگزار بود و عده ای هم به وی اقتدا کرده بودند، نفهمیدم که با وجود سیدی بزرگوار و شناخته شده چرا دو نماز جماعت اقامه شد.
مرقد مسلم بن عقیل سفیر امام حسین(ع)و هانی بن عروه از یاران مسلم و میثم تمار را زیارت کردیم از وقتی که وارد محوطه مرقد مختار ثقفی شدم دلم خنک بود و علیرغم گرمای هوا و خشکی دهان، احساس تشنگی نمی کردم وقتی ضریحش را بوسیدم جگرم حال آمد خوب دستمزد قاتلین شهدای کربلا را داد ای کاش در منابر غیر از مصائب کربلا به حرکت مختار هم اشاره ای می شد تا مقداری از آلام کاسته شود.
نزدیک عصر بود که به نجف برگشتیم مستقیم به وادی السلام رفتم، دوباره زیارت اهل قبور، دوباره مقام حضرت صاحب(عج) و مقام حضرت جعفر بن محمد(ع) و دوباره اشک.
امشب آخرین شبی است که مهمان مولایمان هستیم بعد از نماز مغرب و عشاء اهل کاروان در صحن شرقی جمع شده اند، تازه داشتم عادت می کردم، تازه یک مرد پیدا کرده ام که با او راحت حرف می زنم، چقدر زود صمیمی شده ام، چقدر نزدیک شده ام و چقدر زود جدا می شوم، دلم به کربلا پر کشیده و جسمم به نجف خو گرفته، هنوز حرفهایم تمام نشده اما باید بروم، کی شود که دوباره چنین حالی را پیدا کنم؟ کی شود که دوباره چنین فردی را پیدا کنم که وقتی از ضعف هایم می گویم جنبه شنیدنش را داشته و بعداً به رُخم نکشد؟ قلبم درد می کند چند وقتی بود که کاری به کارم نداشت او هم حس کرده که دوباره باید غریب شود، تازه زبان باز کرده بود و به دور از تذکر های عقلِ محاسبه گر، هر چه در درون داشت بیرون ریخته بود، صدای مداح از گوش به دل می رسد و دل با او هم ناله شده، هم روضه می خواند هم گریه می کند، در زیر آن گلدسته های عظیم دست ها را بالا گرفته ام و به کوچکی خود در برابر مولایم افتخار می کنم، اصلاً دلم نمی خواهد که صبح شود.
روز پنجم (وادی السلام – ورود به کربلا) نماز صبح را در حرم جوری خواندم که انگار آخرین نماز زندگی ام است، دلم آرام نمی گیرد وادی السلام مقداری آرامم می کند در مقام حضرت صاحب(عج) جزنی مداحی می کند، در بین قبور می گشتیم که صدای شیون خانواده ای ما را به آن سمت می کشد در آن جمع خانمی به شدت گریه می کرد و خود را روی قبرها می انداخت از سربازی علت را پرسیدم گفت: سه فرزندش در بغداد بدست امریکایی ها شهید شده اند و پدر من هم در جنگ با ایران شهید شده است ؟!!! سوز ناله مادر نمی گذاشت در مورد حرف سرباز فکر کنم تا اینکه کمی اوضاع آرام شد و آن سرباز توضیح داد که ما هم مثل شما شیعه علی(ع) هستیم اما پدران مان مجبور بودند به جنگ با شما بروند، با توضیحاتی که داد متوجه فرق تعبیر ما و آنها از لفظ شهید شدم.
برای آخرین بار به حرم می روم، نمی دانم چرا تا امروز دلم نمی آمد برای خودم دعا کنم و این شاید تأثیر صاحب حرم باشد که اول برای دیگران دعا می کردند لذا این دفعه خواسته هایم را لابلای دعا برای دیگران مطرح می کنم و در نهایت به سختی و با امید به زیارت دوباره از حرم جدا می شوم.
به سمت کربلا براه می افتیم غم فراق مولا با شوق دیدار مولایی دیگر در هم آمیخته است غم و شادی با هم خود را عرضه می کنند هم می خندم هم گریه می کنم، اینجا جمع اضداد است هر دو حالت با هم به سراغم می آیند.
در مورد هندوانه و خربزه های کنار جاده بین یک پیر مرد تُرک و یک شمالی بحث است و برخی هم وارد معرکه شده و به گرمای آن افزوده اند بعضی می گویند اینها محصول ایران است و بعضی هم آن را رد می کنند نزدیک است در 20 کیلومتری کربلا جنگ دیگری شروع شود که الحمد... به مرقد حرّ می رسیم ضریحی کوچک و فضایی بدون فرش، بوی مظلومیت می آید این شهید ما را به حال و هوای کربلا می برد اما چرا حرّ از بقیه شهدای کربلا جدا افتاده است؟ جوابش را باید در اولین ملاقاتی که بین کاروان حق و باطل به وجود آمد پرسید، جوابش را باید از دل زینب (س) پرسید؛ اما نه، نه حرّ همان است که چکمه های رزم را به گردن آویخته و به همراه فرزند و غلامش به سوی خیمه گاه حسینی می آید فرزندش نگران است، با ما چه برخوردی خواهد شد؟ پدر دلداری اش می دهد، نگران نباش تو از کرامات فرزند فاطمه(س) خبر نداری، سر افکنده وارد خیمه امام می شوند، صدایی آنها را به خود می آورد: حرّ سرت را بالا بگیر، تو فرمانده لشکر هستی، آنها آرام می گیرند و این مقدمه ای برای کربلایی شدن است، در میدان مبارزه هم حرّ معنای اسمش را به رخ می کشد، امام(ع) زخم پیشانی اش را با دستمالی می بندد و حرّ مجدداً وارد میدان می شود تا آنجا که امام به بالینش می رود، او نیز به تاریخ می پیوندد و الگویی برای توبه می شود.
در این مسیرِ20 کیلومتری از حرم حرّ تا کربلا زیارت عاشورا و روضه خوانی داریم، دل ها آماده، چشم ها اشکبار و ناله ها بلند است که یک مرتبه با صدای مدیر کاروان همه ساکت می شوند او گنبد آقا ابوالفضل(ع) را دیده و همین کافی است تا همه به سرو سینه بزنند، دیگر کسی آرام نیست بغض های چندین ساله ترکیده و ولوله ای برپا است، چشم ها حریصانه دورو بر را می گردد تا شاید او هم گنبد را ببیند، از چند خیابان رد می شویم تا بالاخره جلوی هتل بلدالامین اتوبوس متوقف می شود، کاروانیان سعی دارند زودتر ساک ها را داخل هتل گذاشته و به حرم بروند ولی شکم ساک ها گنده شده و سنگین تر بودند، و بعضی ها هم برای جلوگیری از ترکیدن، آن ها را طناب پیچ کرده اند گویی نجف به آن ها خوب ساخته است!!!بار بگشایید اینجا کربلاست بعد از سال 61 هجری چه کاروان هایی که در اینجا توقف کرده اند اما با هیچ کدام آنگونه که با کاروان امام حسین(ع) رفتار کردند رفتار نشده و انشاا... نخواهد شد.
بعد از تحویل گرفتن اتاق ها از هتل خارج شدیم تقریباً رو به قبله حرکت می کنیم، دیوار حرم آقا ابوالفضل(ع) نمایان شد که بالای آن روی تابلوی زیبایی نوشته شده «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا قَمَرُالعَشیرَه» چه جمله زیبایی، تابحال این تعبیر را در مورد ماه بنی هاشم، نه دیده و نه شنیده بودم؛ چشم گرداندم اینجا بین الحرمین است، اینجا کوی عشق و عشق بازی است، اینجا کربلاست.
وقت اذان مغرب است به رسم ادب ابتدا وارد حرم آقا ابوالفضل(ع) می شویم بزرگواری و مردانگی اش به همه چیز غالب است، او هنوز هم همه چیز را تحت سیطره خود دارد و حضورش کاملاً مشهود است، نماز جماعت را به امامت سید عدنان جلوخان الموسوی اقامه می کنیم، وارد حریم حرم می شویم، چه ضریح بلندی! هر کسی برای خودش مداحی می کند و چون شمع می سوزد، تا اینکه محمد شروع به مداحی می کند، جمعیت زیادی در گوشه سمت راست ضریح مطهر جمع شده و سینه می زنیم، تقریباً کنترل از دست همه خارج شده، خدا وکیلی اگر در حرم امام رضای خودمان اینگونه عمل می کردیم کارمان با کرام الکاتبین بود و حداقل مجازاتش بیرون کردن از حرم، اما بنده خدا مسئولین انتظامات فقط با گفتن کلمه رجائاً امیدوارند بتوانند این مردم را آرام کنند اما نمی شد، گویی آن ها هم جرأت جلوگیری از عزاداری برای قَمَرُالعَشیرَه را ندارند، چگونه بگویم که عباس چیز دیگری است و عزاداری اش هم نمک دیگری دارد و حرمش هم جور دیگری است، برای زیارت امام زاده صالح خودمان در تجریش حداقل 2 در را باید رد شوی تا به ضریح برسی اما برای رسیدن به عباس فقط باید از یک رد شوی، عبور از آن هم سخت نیست، و فضای بزرگی در اطراف ضریح هست، با اینکه خسته ام اما نمی دانم چرا احساس قدرت می کنم، خودم را در پناه مردی می بینم که هیچ کس حریفش نیست، بله او پسر علی(ع) است او بابُ الحوائج است، خوب می دانم که چون خودش نا امید برگشته کسی را نا امید برنمی گرداند پس در گوشه ای می نشینم، چون معتقدم او از دل های ما خبر دارد چیزی به زبان نمی آورم فقط اشک می ریزم و این لذت بخش ترین قسمت از عمرم است، فقط می گویم «آقا خودت می دانی چه می خواهم» «آقا یقین دارم که دست خالی برنمی گردم».
دیر وقت است، کنار در ورودی روی زمین می نشینم و فقط اشک می ریزم، سرم به قدری بالاست که فقط پای زائرین را تا مچ می بینم و بعد از عبور هر کدام دستی به جای پایشان می کشم، می خواهم بلند شوم اما سرما تمام بدنم را خشک کرده، به سختی بلند می شوم تا به حرم سیدالشهدا(ع) بروم، وارد بین الحرمین می شوم اما توان دیدن آن حرم را ندارم چند قدم جلو می روم و دوباره به عقب بر می گردم تابلو بزرگی بالای دیوار نوشته «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباء الشُهدا اَلحُسَین» مدتی حیرانم که بروم یا نروم، از بیرون سلام می دهم، اما نمی توانم از پله ها پایین بروم، برمی گردم، خیلی سخت است، تا اینجا آمده ام اما نمی دانم چه شده که نمی توانم وارد حرم شوم، با قلبی شکسته به سمت هتل می روم.
شب سختی است، گویی همه غم های عالم بر دوشم نشسته اند، من در کربلایم اما به زیارت مولایم نرفته ام!! برایم قابل قبول نیست اما علّت آن را ندانسته و توجیهی هم برایش ندارم، امشب باید خودم را برای زیارت آماده کنم، خیلی کار دارم....
روز ششم (حرم حسینی) 4:30 صبح، هنوز نخوابیده ام با احتیاط و مراقبت وارد حرم ابا عبدا...(ع) می شوم، خدای من اینجا کجاست؟ تمام بدنم می لرزد، تمام سلولهای بدنم می گریند، تا به حال اینچنین حسی نداشته ام، توان راه رفتن ندارم، پاهایم خشک شده، باورم نمی شود که در کنار قبر 6 گوشه قرار گرفته باشم، ضریحی که پدر و دو پسرش را در میان دارد، وقتی به خاطرم می آید که در این مکان شهدا آرمیده اند آرام بر زمین می نشینم، جرات قدم برداشتن ندارم، مقداری تأمل می کنم، این دیگر چه سرّی است که زنده کنندگان دین خدا، زیر پای زوّارِ فرزندِ پیامبرِ خدا قرار گرفته اند؟ من کجا و اینجا کجا؟ بدون تعارف بگویم که حضورم در اینجا فقط بواسطه لطف و بزرگواری مولایم بوده است، خودش بهترین وقت را برای دعوت من انتخاب کرده، می داند که دیگر چیزی در کیسه ندارم و امروز اینجایم تا دوباره شارژ شوم، مگر می شود به کربلا آمد و کربلایی نشد؟ مگر می شود مزار حسینی را دید و شور حسینی نگرفت؟ مثل سال های 61 و 62 شده ام، دوباره جان گرفته ام، اولین احساسم این است که قلب من در آن ضریح شش گوش قرار دارد، پس این چیست که سال ها در سینه ام می تپد و حالا بر شدت تپش هایش افزوده است؟ گویی باز هم می خواهد خود را از قفسه سینه ام نجات دهد، کم کم متوجه اطراف می شوم رو به قبله ام و ضریح مطهر روبرویم است، در همان روبرو سمت چپ نام شهدای کربلا نوشته شده، روی دیوارهای چپ و راست آثار رگبار گلوله، نشان از کشتار وحشیانه سربازان صدام یزید دارد، در بالا سر امام چند رکعت نماز می خوانم، باز هم از نمازهایم لذت می برم، مقداری سبک شده ام، چند قدم جلوتر صحن دیگری هست که در سمت راست، مزار ابراهیم مجاب و سمت چپ حبیب ابن مظاهر را زیارت می کنم، نکته ای توجه ام را جلب می کند چرا مردمی که از آن درِ کوچک بیرون می آیند این قدر برافروخته اند؟ به آرامی وارد می شوم اتاقی کوچک با نوری قرمز در انتهای آن و سه کبوتر شیشه ای قرمز در بالا، نزدیک و نزدیک تر می شوم نور قرمزی از زیر سنگی سیز، خدای من اینجا قتلگاه است خنجر شمر را برگلویم حس می کنم تنهایی بر من غالب شده، تمام یاران رفته اند از کاروان خبری نیست تمام اطرافم را بدن های مطهر شهدا پوشانده است تنهای تنها مانده ام رمقی بر من نمانده است کیست مرا یاری دهد؟ پس زینب کجاست؟ او چه می بیند؟ نمی توانم بمانم، بیرون می روم، هنوز هوا تاریک است و سرمای هوا هم ضعیفی چون مرا می آزارد، به تل زینبیه می رسم عجب نقطه ای است تقریباً میان خیمه گاه و قتلگاه، زینب بین این دو جا در رفت و آمد است نه از فرزندان غافل می شود و نه از صحنه نبرد، اگر دیوارهای حرم نباشد از اینجا همه میدان جنگ معلوم است، چرا همهمه شده؟ چرا بالای گودال شمشیر ها بالا و پایین می رود؟ دیگر نمی توانم ببینم، زودتر پایین می آیم؛ ای کاش عباس بود.
فضا به قدری سنگین است که از محدوده حرمین خارج شده و بدون هدف قدم می زنم در ابتدای کوچه ای به محل کف العباس می رسم چشم می پوشم و سریع می گذرم نمی توانم بپذیرم که کسی توانسته باشد دست از بدن عباس جدا کند، در کوچه ای دراز و باریک جلو می روم، خدای من دست دیگر عباس ... بگذریم اگر در خانه کس است یک سخن بس است می لرزم نمی دانم از سرماست یا از تصویری است که از عباس در ذهنم بوجود آمده؟ جلوتر می روم قدم در جایی گذاشته ام که ناجوانمردانه ترین جنگ عالم در آن صورت گرفته و نامردی را به اوج رسانده اند، هوا کم کم در حال روشن شدن است بچه ای حدوداً 4 یا 5 ساله به شلوارم چسبیده و با اصرار و سماجت تقاضای پول می کند و مرتب قسم می خورد که یتیم است با دقت به او نگاه می کنم یک پیراهن نازک به تن دارد و از سرما گونه ها و نوک بینی اش سرخ شده، با یاد سیلی نامردانه به صورت زیبای کودکان اهل بیت(ع) به زمین می نشینم توان حرکت ندارم بعد از اندکی به خود می آیم تا به آن کودک کمک کنم اما از او خبری نیست شاید در همین سرزمین کسانی بودند که می خواستند به فرزندان فاطمه(س) کمک کنند اما دیر شده بود، دائم خودم را در صحنه نبرد می بینم هر اتفاقی در نظرم تکرار صحنه های رزم است، نمی دانم چه حالی است اما بکلی گیج شده ام، وارد حرم قمر بنی هاشم(ع) می شوم و آرامش می گیرم.
قبل از اذان ظهر دوباره به تل زینبیه و محل کف العباس می روم وارد حرم عباس(ع) می شوم اینجا واقعاً دلگرم کننده است عباس(ع) همچنان حاضر و ناظر است خود را در پناه او می بینم، نماز ظهر را در صحن مطهر و به امامت سیدی نورانی می خوانیم که مرا به یاد سید امیر حکیم می اندازد وقتی صورتم را با چفیه پاک می کنم متوجه گرمای هوا می شوم نه به آن سرمای صبح و نه به این گرمای ظهر، به سمت آب سرد کن می روم و بعد از کمی ور رفتن با آن کف دستم را پر می کنم آن قدر نگاهش کردم تا دستم خالی شد، اُف بر این دنیا، بچه با همین مقدار آب تشنگی اش رفع می شود اما از آن هم دریغ کردند بغض گلویم را گرفته، اینجا همه چیزش روضه است، صحنه های جنگ از جلو چشمانم دور نمی شوند فقط حرم عباس(ع) است که قلبم را آرام می کند، ای کاش محل حرب را از مغازه ها و دست فروشان خالی می کردند و آن را به صاحب اصلی اش که قبل از شهادت پول زمین را پرداخته باز می گرداندند، در عربستان حداقل حفظ ظاهر می شد و در وقت نماز کرکره ها پایین کشیده شده و اغلب کسبه ها برای دقایقی خود را در مغازه ها حبس می کردند و بعضی از مشتریان پر و پا قرص ایرانی هم منتظر باز شدن مغازه ها می ماندند، اگر اینگونه مشتاق باز شدن در رحمت خدا بودند احتمالاٌ خدا هم روی آن ها را به زمین نمی انداخت این را در مکه به چشم خود دیدم در فروشگاهی بودیم که وقت اذان شد همه را سریع بیرون ریختند و می گفتند «وقت الصلوه» مثل اینکه خودشان در فروشگاه مسجد داشتند که هیچکدام بیرون نیامدند ما برای نماز رفتیم و برگشتیم..... کجا رفتم؟ می گفتم که در عربستان حداقل حفظ ظاهر می شد اما اینجا نه کاسب و نه مشتری دست از معامله بر نمی دارند باید معامله پر سودی باشد! خصوصاٌ برای برخی از مشتریان که مدت کوتاهی را در عتبات میهمان هستند؛ از بازار رفتن خجالت می کشم مگر حدیث نداریم که «اگر سفر رفتید سوغات بیاورید گرچه تکه سنگی باشد» بهترین سوغات این سفر هم مهر و تسبیح ـ مخلوط ـ کربلاست.
هرچند که خودم هم از حرف های مردم می ترسم و شاید هم در روز آخر برای خرید به بازار بروم اما فعلاً این کار برایم چندش آور است کاش کسانی که به دیدن زائر می آیند علاقه شان به باز کردن سینه زوّار به اندازه علاقه به باز کردن ساک هایشان بود چهره آنها دیدنی است وقتی ساک را باز می کنند و چیزی جز لباس های خاک گرفته و مقداری مهر و تسبیح نمی بینند، در اینجا فقط مهر و تسبیح اش چینی نیست و گرنه هرچه را که اینجا می فروشند در امام زاده حسن خودمان هم می توان یافت و چه بسا که با کیفیت تر هم باشند.
اصلاً سوغاتی هم گیرنده را شرمنده می کند و هم آورنده را، خب چرا این کار را بکنم؟ اگر اصل عمل به سفارش پیامبر اکرم (ص) است، پس بهتر است که به همان صنایع دستی عراق اکتفا کرده و مهر و تسبیحی تهیه نمایم.
روز هفتم (خیمه گاه) برای زیارت مقام حضرت علی اصغر (ع) می روم اما کوچه باریک و احتمال تماس با نامحرم منصرفم می کند، به سمت خیمه گاه می روم اما به دلیل کارهای عمرانی مسدود شده و فقط جلوی قسمت ورودی موکتی پهن شده و زوار همانجا دو رکعت نماز می خوانند، نماز را خواندم ولی راضی نشدم، وقتی دقیق شدم دیدم کارگرانی در داخل مشغول کار هستند، از فضای ورودی کارگران وارد خیمه گاه شدم مانند صحن مسجد بزرگی بود که در داخل آن خیمه هر کس را تعیین کرده و به صورت محراب ساخته بودند پنجره های فولادی هم آماده نصب در محراب بود، فرصت خوبی بود تا در هر محراب نماز بخوانم، بعد از نماز در محراب امام حسین(ع) مقداری از خاک آن را به چشمانم کشیده و از آقا خواستم کمکم تا این چشمان هر چیزی را نبیند، ساعات خوب و غیر قابل وصفی را گذراندم، با رضایت از آنجا خارج شده و به حرم امام حسین(ع) رفتم، بعد از نماز در حال ذکر بودم که شخصی با لباس عربی به سمت من آمد و چشمانم را بوسید، با تعجب و حالت شوخی گفتم: سلامی علیکی، یه دفعه که نمی شه اومد آدمو بوسید. گفت: اَنا سید و رفت، من هم به قتلگاه رفتم و غرق در آن فضای کوچک با پنجره فولادی و سه کبوتر قرمز از جنس شیشه که از نوک آن ها خون می چکد شدم،محمد را آنجا دیدم شروع کردیم به خواندن زیارت عاشورا، در آن فضای کم مردم زیادی جمع شده بودند و بنده خدا خدّام با احترام خاصی تقاضای حرکت زوار را دارند، کارشان سخت شده زیرا اینجا همه روح ها رقیق شده و ممکن است با کمترین اشاره ای دچار رنجش شوند لذا خدّام درخواست هایشان را با خواهش و التماس مطرح می کنند، زیارت عاشورا با تمام شور و حال و فشارهایش پایان یافته و بعد از نماز ظهر و عصر از بین الحرمین به طرف هتل «بلدالامین» می رویم، بعد از ناهار است و روی تخت دراز کشیده ام و لحظاتم را مرور می کنم تا می رسم به این که آن عرب چه کسی بود که چشمانم را بوسید و گفت اَنا سید؟ بلند می شوم و به سرعت به سمت حرم و تشکر از آقا تا نماز مغرب.
روز هشتم (حرم حسینی) اتاقِ هتل علیرغم تمیزی ظاهر، ملال آور است زیرا اولاً کف پا با چهار عصب زپرتی که فقط به درد قلقلک دادن می خورد، به محض تماس با کفپوش سرامیک، خودش را جمع می کند تا کمتر با این سردی تماس داشته باشد، ثانیاً این اتاق ها روزها گرم و شب ها سرد هستند، ای کاش خورشید خانم می ماند تا گرما هم بماند، ثالثاً تشک های ابری و غیر طبی به بهترین وجه کار کمرم را می سازد، تا قبل از اذان صبح متواضعانه و به حالت رکوع از رختخواب جدا شده و پس از مقداری قدم زدن در اتاق و با اجازه «دیسک کمر» بتوانم راست بایستم.بعد از نماز جماعت صبح، مردم به حالت هجمه وارد قتلگاه می شوند و برخی از اعراب پشت به پنجره فولاد کرده و خود را به آن، و در و دیوار می مالند که علت آن را نمی دانم ولی از این کارشان خوشم نمی آید، بگذریم... حدود یک ساعت است که در قتلگاه به دعا و نماز مشغولم، قتلگاه اتاق کوچکی است که در سمت قبله سنگ مرمر سبز رنگی روی زمین بوده و از زیر آن نور قرمزی می تابد، این فضای محراب مانند، توسط پنجره ای از بقیه اتاق جدا شده و با حال و هوایی که دارد بیانگر گودال قتلگاه می باشد.
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین پیر مردی روستایی و چروکیده پرسید این قبر کیست؟ گفتم: اینجا گودال قتلگاه است، تازه فهمیده بود که در کجا قرار گرفته است، از گریه و سوز و گداز او منهم گریه می کنم، چند بار خواستم آرامش کنم اما نشد، سرش را روی شانه ام گذاشته بود و مثل بچه ها گریه می کرد، نمی دانم چقدر طول کشید ولی مردم ما را روی زمین نشاندند و تا مدتی فقط به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم؛ خدایا من کیستم؟ در قسمت زن ها هم غوغایی بر پا بود، گویی حمله می کنند تا امام را از دست شمر نجات دهند، صداهای مختلفی به گوش می رسد، یکی به زبان ترکی از مردم صلوات می گیرد، یکی به زبان اصفهانی از خانم ها می خواهد سریع تر حرکت کنند، یکی فریاد می زند: مگر صف شیر است که اینجوری بی صف جلو می روید؟!.
اینجا از صفا و خلوص خاصی برخوردار است، نمازها، سوال ها، جواب ها، گریه ها و... همه خالصانه است.
رو به قبله و دقیقاً روبروی قبر مولایم نشسته و خود را حامل سلام تمام آباء و اجدادم می بینم که با آرزوی زیارتش چشم فرو بستند، از طرف اولین پدر و مادر شیعه ام تا آخرین آن ها، به آقا سلام می دهم، چه سلام با حالی شد، به نیابت برایشان نماز زیارت می خوانم، با عبور هریک از زوّار قیافه کسی از دوستان و آشنایان به یادم می آید و برایش دعا می کنم، خصوصاً اگر مطلب خاصی را خواسته بود، جالب اینجاست که با دیدن بعضی ها به یاد کسانی می افتم که سال ها بود آن ها را ندیده ام، خیلی دوست دارم کسی را هم شبیه مجید ببینم تا او را هم یاد کنم اما هر چه می گردم کسی را شبیه او نمی یابم!!.
در حرم حضرت عباس(ع) هم چهره های مختلفی مرا به یاد افراد دیگری می انداخت، بعضی از افراد را فقط در اینجا می توانستم یاد کنم، آن بی غیرتی که نیمه شب همسرش را با فحش و ناسزا از منزل بیرون کرده بود، آن مدیر نالایقی که با استفاده از همشهری بازی به آب و نانی رسیده و به قول خودش توپ هم نمی تواند جابجایش کند، آن آن آن... بگذریم.
چقدر سفر خوبی است، فرصتی به دست آمده تا از همه آن بند هایی که در شهر به خود بسته ایم رها شده و مقداری به خود بپردازیم، در این چند روز خیلی نماز خوانده و دعا کردم و ذکر گفتم و از وقت به بهترین وجه استفاده کردم، البته به نظر خودم اینگونه است شاید اگر یکی از اولیاء این را بخواند بخندد، اما خوب هر کس به اندازه وسع خود.
با یکی از زوّار که شش تیغه است و به قول خودش از سقا خانه محل شان برات کربلا گرفته، هم اتاقی هستیم و با هم صبح های زود و یا بهتر بگویم صبح نشده به حرم می رویم، یک روز (شب) با احتیاط و مثل آدم هایی که سال ها ریاضت کشیده و نماز شب خوانده اند به او گفتم: نماز شب خیلی فضیلت دارد و اگر یک رکعت آخرش هم خوانده شود خوب است، تا اذان صبح هم که وقت هست. گفت: من 11 رکعت را کامل می خوانم اگر تو می خواهی همان یک رکعت را بخوان!! در چهره اش دقت کردم، نه مثل من ظاهری مذهبی داشت، نه مثل من جای به اصطلاح مهر روی پیشانی اش بود، نه مثل من چفیه ای بر دوش داشت، با این حرفش تمام کرک و پرم را ریخت و به قول بچه های جنگ بُرجَکَم را پراند، به یاد تکه کلامی...
...ادامه دارد