سوگنامه شاعران افغان در فراق امام خمینی(ره) جزء بهترین اشعار سروده شده در ادبیات معاصر افغانستان است که در آن تعابیر متفاوتی از اندوه دلباختگان این امام روشن ضمیر تجسم یافته است.
به گزارش فارس، امام خمینی(ره) شخصیتی بود که توانست بی هیچ سپاه و لشکری به فتح دروازههای قلبها و عواطف انسانهای روزگار خود نائل شود.
از صبح روزی که خداوند “روح الله” را به سوی خود خواند تا همین لحظه، شاعران بیشماری از کشور افغانستان در سوگ امام دلها شعر سرودهاند که برخی از این شاعران امروز از برجستهترین چهرههای “شعر امروز” افغانستان هستند.
آنچه میخوانید، پارهای از سوگنامه شاعران مهاجر افغانستان است که در رثای حضرت امام خمینی(ره) سروده شده
شاعرانی که در رثای آن رهبر فرزانه شعر سرودهاند از قشرهای مختلف جامعه افغانستان هستند که با محوریت شخصیت کاریزماتیک حضرت امام گردهم آمدهاند.
با نگاهی گذرا به اشعار شاعران افغان که در سوگ حضرت امام خمینی سروده شده است، میتوان به این نتیجه رسید که شخصیتی در روزگار ما توانست قواعد اعتباری زمانهاش را بشکند و بیهیچ سپاه و لشکری به فتح قلبها و عواطف انسانهای روزگار خود حتی مردمانی از ملتهای دیگر نائل شود.
“محمد کاظم کاظمی” شاعر و پژوهشگر معاصر افغان اشعار زیادی را در سوگ امام خمینی(ره) سروده است.
وی در سرودههایش، فقدان رهبر معنوی قلبهای ملتها را چه زیبا شرح میدهد.
بنشین زار زار گریه کنیم
مثل ابر بهار گریه کنیم
ناله در سینهها شکست امشب
دل آیینهها شکست امشب
از سرم دست بر نمیداری
آه ای غم! چه مردمآزاری
چه بگویم؟ که سخت بود آن شب
واقعاً قحط بخت بود آن شب
حرف دلهای تنگ بود اینجا
صحبت فرق و سنگ بود اینجا
کبک و گنجشک و سار در ماتم
اهل بیت بهار در ماتم
شانه و رنج، رنجِ دربهدری
سینه و داغ، داغِ بیپدری
رخت بستی از این خرابشده
خم رها کرده و شرابشده
با غمی دلگداز تنهاییم
ما و فیضیّه باز تنهاییم
“سید ابوطالب مظفری” یکی دیگر از شاعران و پژوهشگران برجسته و از نسل اول شعر مهاجرت است که مثنوی بلندی در رثای بزرگ بیدارگر جهان اسلام، به شرح ذیل سروده است.
ای چار فصل روبهرو! با هم بگریید
آیینههای توبهتو! با هم بگریید
ای کوهساران صبور! از هم بپاشید
ای شاخساران غیور! از هم بپاشید
روزی که نبض چشمه را خاطر فسردید،
ای آبها! از تشنگی آیا نمردید؟
دیشب چراغ آرزوها رنگ میریخت
دریا به دریا تشنگی از سنگ میریخت
امشب فضای کومه دل سرد و تاری است
یک آسمان غم بر سر فیضیّه جاری است
خوش میکشد بر خاطر افسرده و تنگ
زخمِ گرانِ قصة آیینه و سنگ
رفت از سراندیب الم، مهمان دیگر
آیینهگردان زمین، چوپان دیگر
مردی چو موسی بر فراز طور سینین
مرهمکش زخم کهنسال فلسطین
مردی که تا دستش به سوی آسمان بود،
چشمان بیسوی زمین را سایبان بود
بس اشتر رم کرده را در کوی کرده
صد آب از رخ رفته را در جوی کرده
سرمستی این صبح عالمگیر از اوست
سرسبزی این مرغزار پیر از اوست
“سید موحد بلخی” از نخستین شاعران مهاجر در ایران است او سرودهای بلند با عنوان “خمینینامه” در میان آثار خود دارد:
شور از دم ذوالفقار، آموخته است
از دودهی آفتاب، اندوخته است
بر بسته کمر از عطش عاشورا
از خون حسین، چهره افروخته است
مرد از پی خورشید، برآهیخته است
از بام عطش، طناب آویخته است
یک بارقه از خون حسین آمد مرد
اینسان که به آب و تاب پر ریخته است
این پیر،به سینه قلب حیدر دارد
بر ظهر عطش گداز، لنگر دارد
هر چند که در خلوت خود دریایی
از اشک، به پلک خود شناوردارد
ای پیر! بیا گره بزن پیشانی
بر این همه گمراهی و این نادانی
ابروی تو میزان حق و باطل ماست
درگستره هزار و یک حیرانی
میرفت به روی دوش یاران تاعرش
در بهت وداع آینه باران تاعرش
آن روز، غریو یا خمینی! شده بود
نی ناله خلق ازجماران تاعرش
“قنبرعلی تابش” از کارشناسان ادبیات معاصر افغانستان و از طلبههای علوم دینی حوزه علیمه قم است، یکی از شعرهای او “یاد آهورا” نام دارد که در فراق پیر جماران سروده شده است.
با یال از موج میرفت، مردی به شولای دریا
دستش هماورد توفان، چشمش هماوای دریا
میرفت و میگفت: ای قوم! در شام یلدای برفی
باغ شقایق نیفتد، از چشم فردای دریا
میگفت و تکرار میکرد با دست های سپیدش-
خالی از آتش مبادا ، شمشیر شیوای دریا
افسوس دیگر نگاهش ما را نوازش نمیکرد
آن یادگار اهورا، روح مسیحای دریا
بعد از تو ای صبح روشن! ماییم و شبهایی از زخم
هر گام در کام توفان، مانند شبهای دریا
روزی که خاموش گردید، چشمانت از این حوالی
چشمان گلدستههای گشت، پیوسته دریای دریا
“محمد حسن حسین زاده” از شاعران مهاجر افغانستان است که در مشهد زندگی میکند.
او اشعار فراوانی در قالب غزل مثنوی و دوبیتی در سوگ امام خمینی (ره) سروده است.
“و زمین گم شده” عنوان یکی از شعرهای او در فراق امام مسلمین است که در همان روزهای نخست آن واقعه جانسوز سروده شده است:
نه چراغیست، نه ماهی، همه جا خاموشیست
شانه در شانه عزادار و علم بردوشیست
شانه در شانه، علم در علم آمیخته است
هرطرف آینه در آینه غم ریخته است
شانه در شانه همه شور حسینی داریم
سوزها بر جگر از هجر خمینی داریم
و زمین گم شده در مردم و مردم در ماه
ماه هم سر به گریبان زده خاموش شده
نه چراغیست، نه ماهی، همه جا خاموشیست
شانه در شانه عزادار و علم بردوشیست
شام این غمکده اندوه نیستان دارد
رنگ تاریکتر از شام غریبان دارد
کوچه در کوچه ما مانده در آتش امشب
خون بگریید غریبان بلاکش امشب
نه چراغیست نه ماهی همه گان خاموشیم
شانه در شانه عزادار و علم بردوشیم
یله در شام وپی دادرسی میگردیم
چون فراتیم به دنبال کسی میگردیم
زجّهها مان همه از آتش جان میخیزد
آتش جان نه که از جان جهان میخیزد
زجّههای که از این شام بلا جوشیده است
رستخیزیست که از مشرق ما جوشیده است
“حمید الله حیدریان” از دیگر شاعران نسل مهاجران افغان است که سروده تأثیرگذاری با نام “یاد دوست” در سوگ امام سروده است:
زمین هلا که عزیزی ز راه میآید
بغل گشای که با اشک و آه میآید
ببین که دیدۀ ما خون درد میبارد
به خاک مرقد او بذر عشق میکارد
بیا نظارهگر اشک دیدۀ ما شو
به درد ما به غم ما، کمی هم آوا شو
مگر که معنی این درد را نمیدانی
حدیث غصه چشمان ما نمیخوانی
فلک به خرمن بنیاد ما شراره زده
به شیشۀ دل ما سخت سنگ خاره زده
فراق یار کجا میتوان تحمل کرد
ز یاد دوست کجا میتوان تغافل کرد
دگر به باغ دلم آب و رنگ پیدا نیست
دگر زبلبل شوریده شور و غوغا نیست
کجاست سنگ صبور دلم کجاست کجاست؟
بگو که ناله زما بیدلان چرا برخاست
کجا روم؟ چه کنم ناشکیب و غمگینم
به هرکه مینگرم همچو خویش میبینم
امام من! دگر از زندگی دل آزارم
امید من به فراقت ز دیده خون بارم
“کبری حسینی” دیگر شاعر نسل دوم مهاجرت است او غزلی با نام “آتش گرفت” در سوگ رهبر فرزانه انقلاب اسلامی ایران سروده است:
صبح تاریکی که جان آتش گرفت
کهکشان در کهکشان آتش گرفت
در غروبش از خلیج فارس تا
بیشۀ مازندران آتش گرفت
روح سبزش تا ز تن پرواز کرد
جان باغ و باغبان آتش گرفت
گفتمش ای مهربان لختی درنگ
ناگهان دیدم زبان آتش گرفت
با طلوعش نیمۀ خرداد ماه
هیبت نمرودیان آتش گرفت
با ورودش بهمن سرما زده
قطره قطره آب شد آتش گرفت
“عبدالحکیم رضایی” نیز از شاعران جوان نسل مهاجرت است. “راه تو” عنوان سروده او در سوگ امام خمینی(ره) است.
هنوز راه تو را با نگاه میپایم
و شب که رفت همانجا دوباره میآیم
همان غروب همان آخرین نگاه تو را
به قاب سبز نهادم که سهم فردایم
نشان پینۀ دستان باغبان بودم
در آن غروب که میسوخت سرو رعنایم
ببین ز دامنه اشک دامنم پرشد
و سبز گشت درخت غریب غمهایم
مباد آینه در ازدحام شب شکند
در ازدحام شب شکند
و قاب دیده خورشید شهر زیبایم
مباد یاد شقایق ز شهر کوچ کند
مباد سایه بر انبوه آرزوهایم