- روزی جعفربن یحییبن خالد برمکی در صحرایی در کنار هارونالرشید شتر میراند، ناگهان یک قطار شتر با بار طلا جلو آمد، هارونالرشید پرسید که این گنجینه از کجا میآید؟ گفتند: هدیهای است که علیبن عیسی از ولایت خراسان فرستاده است - آن زمان هارون، علیبن عیسی را والی خراسان کرده و فضلبن یحیی برادر جعفر را عزل کرده بود - هارون رو به جعفر کرد و با سرزنش گفت: این مال در زمان حکومت برادرت کجا بود؟ جعفر گفت: در کیسههای صاحبان این مال.
- شخصی نزد معتصم آمد و ادعای پیغمبری کرد. معتصم گفت: چه معجزهای داری؟ گفت مرده زنده میکنم. معتصم گفت: اگر چنین معجزهای کنی، به تو ایمان میآورم، گفت: شمشیر تیز بیاورید، معتصم فرمان داد تا شمشیر مخصوص او را آوردند و به دست مدعی دادند. گفت: ای خلیفه، در برابر تو گردن وزیرت را میزنم و در همان حال زنده میکنم، معتصم پذیرفت و به وزیر خود رو کرد و گفت: چه میگویی؟ وزیر گفت: ای خلیفه تن به کشتن، دادن کاری سخت است و من از او هیچ معجزهای نمیخواهم، تو گواه باش که من به او ایمان آوردم. معتصم خندید و به او خلعت داد و فردی را که ادعای پیغمبری میکرد به شفاخانه فرستاد.
- اسماعیلبن محمّد از فاضلان و زبانآوران زمان خود بود و در میان برخی از خلفا، ارج و قربی داشت. یکبار به نیشابور آمد، از آب و هوای نیشابور لذت برد و قناتهای زیاد آن را پسندید. - میگویند در آن زمان، 12 هزار قنات در نیشابور جاری بود - اما از مردم آن شهر، به خاطر کوتاهی در خدمت، آزرده خاطر شد و در همان موقع خلیفه به او نوشت که از آب و هوا و مردم آن شهر به ما خبری بده، او در جواب نوشت که نیشابور جای خیلی خوبی است البته به شرط آن که آبی که زیر زمین است روی زمین باشد و مردمی که روی زمین هستند، زیر زمین باشند.
- پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس، ندیم گفت: به این شرط که نام هر کس را که بنویسم مرا به خاطر آن سرزنش و تنبیه نکنی، پادشاه قول داد که چنین نکند. اول نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهیِ من را ثابت نکنی، تو را مجازات میکنم. ندیم گفت: تو چکی ] براتی [ را به مبلغ صدهزار دینار به فلان نوکر خود دادی که به فلان شهر دوردست برود و آن را نقد کرده و بیاورد. پادشاه گفت: بله درست است. ندیم گفت: او در این شهر نه زمینی دارد، نه زنی و نه فرزندی، اگر آن مبلغ را بگیرد، به شهر دیگری رود که پادشاهی دیگر داشته باشد و از قلمرو و اختیار تو دور باشد، چه میگویی؟ پادشاه گفت: اگر او از ما روی نگرداند و پول را بیاورد تو چه میگویی؟ ندیم گفت: در آن صورت نام پادشاه را بر میدارم و نام او را مینویسم.
- پادشاهی از حاضران مجلس خود معمایی پرسید که آن چیست که پارسال نرسید، امسال نمیرسد و سال آینده هم نخواهد رسید، سربازی که در آن مجلس حاضر بود گفت: مواجب من است. پادشاه خندید و دستور داد تا مواجب دوسالة او را نقداً دادند و حقوق آیندهاش را نیز دوبرابر کرد.
- روزی حکیم انوری در بازار بلخ راه میرفت، جمعی را دید، جلو رفت و سرش را داخل برد تا ببیند چه خبر است. دید مردی ایستاده و قصیدههای انوری را به نام خود میخواند و مردم تحسینش میکنند. انوری جلو رفت و گفت: ای مرد اشعار چه کسی را میخوانی؟ گفت: اشعار انوری را. گفت: تو انوری را میشناسی؟ گفت: چه میگویی؟ انوری من هستم. انوری خندید و گفت: شعر دزد شنیده بودم اما شاعردزد ندیده بودم.
- روزی سلطان محمود غازی از طلحک رنجید و خواست او را چوب بزند. به غلامانش گفت: بروید به باغ و از درخت ارغوان چند شاخه بیاورید. غلامان به دنبال چوب رفتند. جمعی پشت سر طلحک ایستاده بودند، طلحک که دو زانو زده بود به آنان گفت: بیکار نباشید، تا وقتی چوب بیاورند، شما پسگردنی بزنید.
- ظریفی بر سفرة خسیسی مرغ سرخکرده دید. گفت: عمر این مرغ بعد از کشته شدن درازتر از سالهای حیات او میشود.
- مؤذنی تکبیر گفت، مردم با عجله به سمت مسجد آمدند و برای صف بستن از یکدیگر پیشی گرفتند. ظریفی در مسجد بود، گفت: به خدا سوگند اگر، مؤذن به جای حیعلی الصلوة، حیعلی الزکوة میگفت مردم برای فرار از مسجد از هم پیشی میگرفتند.
- مجدهمگر، زنی بسیار پیر و مسن داشت، روزی با هم دعوایشان شد پیرزن گفت: پیش از من و تو هم لیل و نهاری بوده است، مجد در پاسخ گفت: شاید پیش از من بوده باشد اما پیش از تو نبوده است.
- یکی از بزرگان عرب که به زشتی چهره و کریهمنظری معروف بود، زنی بسیار زیبا و خوشاخلاق داشت، روزی زن به او گفت: مطمئنم که من و تو هر دو اهل بهشت هستیم. گفت: از کجا میدانی؟ گفت: از آنجا که تو چهرة زیبای مرا میبینی و سپاس میگویی و من چهرة زشت تو را میبینم و صبر میکنم و صابران و شاکران هر دو اهل بهشت هستند.
- شخصی به خسیسی گفت: انگشترت را به من بده تا هرگاه به آن نگاه کنم یاد تو بیفتم و به این دلیل همیشه در یاد من باشی، گفت: هر وقت بخواهی که مرا به یادآوری، به این فکر کن که وقتی از فلان کس انگشتری خواستم، به من نداد.
- درویشی بیسر و پا به خواجهای گفت: اگر من در خانة تو بمیرم با من چه میکنی؟ خواجه گفت: کفن میکنم و به گور میسپارمت، گفت: امروز در زندگیام به من پیراهن بده و وقتی مردم بدون کفن خاکم کن.
- روزی جوحی در خانة خود نشسته بود و دخترک چهارسالهاش هم پیش او بود. ناگهان جنازهای از دور پیدا شد که دخترک تا آن زمان ندیده بود. گفت: این چیست؟ گفت: آدمی مرده است. گفت: او را به کجا میبرند؟ گفت: جایی که نه شمع و چراغ است، نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا، نه خورش و پوشش، نه آب و نان، گفت: پس به خانة ما میآورند.
- معلمی نزدیک به مرگ بود گفت: بگردید ببینید کفن کهنه پیدا میکنید؟ گفتند: برای چه؟ گفت: برای آن که پس از مرگ مرا در آن بپیچند و در گور بگذارند. گفتند: به چه دلیل؟ گفت: وقتی منکر و نکیر بیایند و کفن کهنه را ببینند، گمان میکنند که این مرده قدیمی است و دیگر سؤال و جواب نمیکنند.
- شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت: من پیامبر خدا هستم به من ایمان بیاور. پادشاه گفت: معجزة تو چیست؟ گفت: هر چه بخواهی. پادشاه قفل مشکلگشایی جلوی او گذاشت و گفت: اگر راست میگویی، این قفل را بدون کلید باز کن. گفت: من ادعای پیغمبری دارم نه ادعای آهنگری.
- یکی از علمای بزرگ مصر حکایت کرده است: مرا عزیز مصر نزد هرکل بزرگ روم فرستاد. وقتی به بارگاه او رسیدم، پیش تخت او دیوانهای را دیدم که یک سرِ زنجیر طلایی را به پای او و یک سر زنجیر را به پایة تخت بسته بودند. حرکات زیبا و رفتار مناسبی انجام میداد، وقتی هرکل مشغول کاری بود، زبانم را برایش در آوردم و حرکت دادم. او با صدای بلند گفت: خدایا چه کسی را بستهاند و چه کسی را باز گذاشتهاند.
- چندین سال پیش یکی از زنان نماینده حزب کارگر در مجلس انگلستان نخست وزیر وقت وینستون چرچیل را مورد استیضاح قرار داد و در ضمن سخنان خود با لحن تند و زننده ای به چرچیل گفت: اگر من زن شما بودم قهوه زهرآلودی به شما می خوراندم. چرچیل بی درنگ جواب داد: اگر من هم شوهر شما بودم آن را می خوردم!
- حاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید!
- وقتی کریم آقا خان شهردار تهران بود، از دربار نامه ای به وی رسید. مشعر بر اینکه مطالب ضد و نقیضی در باره فلان موضوع به ما می رسد، لازم است درباره صحت و سقم آن اطلاع لازم بدهید. شهردار هر چه درباره "صحت وسقم" فکر کرد، چیزی به عقلش نرسید، بالاخره در نامه جوابیه ای برای ادعای فضل نوشت: مدتی است که از صحت و سقم هیچگونه خبری در دست نیست، به ماموران شهربانی دستور داده شده که هر جا این دو نفر را یافتند فوراً دستگیر نموده و نزد اینجانب بیاورند تا اقدام لازم درباره آنها به عمل آید!
- صاحب رستوران عمر خیام در آمریکا مردی ارمنی است که در جوانی از ترکیه به آمریکا هجرت کرده و فعلاً از برکت نام عمر خیام و این رستوران میلیونر شده است. می گفت: شبی یک خانم پیر آمریکایی در رستوران دست مرا محکم گرفت و می گفت ای مستر خیام نمی دانی که عمری شیفته اشعار تو بوده ام، چقدر خوشوقتم که شخص تو را می بینم! منبع: گنجینه