... در «محاضرات» راغب اصفهانى و مناقب ابن جوزى آمده كه عمر بن عبد العزيز كه امام زين العابدين تازه از مجلسش برخاسته بود به اطرافيانش گفت : چه كسى از همه بزرگوارتر و شرافتمندتر است؟ يكى از فرصت طلبها و بادمجان دور قابچينهايى كه حضور داشت گفت : شما اى امير المؤمنين.
گفت: خير، بزرگوارترين مردم همان كسى است كه به تازگى اين جا را ترك گفت و كسى است كه همه مردم مىخواهند از او باشند ولى او خوش ندارد از كسى باشد.
و شيخ صدوق با سندى كه به سفيان بن عيينه مىرسد روايت كرده است كه گفته :
به محمد بن شهاب زهرى گفتم : آيا على بن الحسين را ملاقات كردهاى؟ گفت : آرى و هرگز كسى برتر از او را ملاقات نكردهام و به خدا سوگند كه من دوستى در خفا و دشمنى آشكار براى او نمىشناسم، به او گفتم چگونه اين سخن را مىگويى؟ گفت :
زيرا هر كس را ديدهام اگر چه دوستش داشته باشد ولى پيش خود از شدت آشنايى به فضل و معرفتى كه دارد، به ايشان حسادت مىورزد و هر كسى هم كه كينهاش را به دل داشت به خاطر بسيارى مدارايى كه داشت، مدارايش مىكرد.
و مفيد در ارشادش مىگويد : فقها آن قدر در علوم مختلف از وى روايت كردهاند كه به شمار نمىآيد و آن قدر موعظه و دعا و فضايل قرآن و احكام حلال و حرام آن قدر نقل شده كه ميان علما مشهور است و ادامه مىدهد : عبد اللّه بن الحسن بن امام حسن (ع) گفته است : مادرم، فاطمه دختر امام حسين (ع) بود من هر بار كه با او نشستم بهرهاى از وى برگرفتم اين بهره يا به صورت ترس از خدا بود كه به قلبم راه يافته و يا به شكل دانشى بود كه از او بهرهور شدهام.
مورخين متفق القولند كه ايشان يك سر به عبادت و علم و تدريس پرداختند زيرا در اين كار غذاى قلب خود و آرامش جانش را مىيافت. او دانشمندان را اعم از اين كه در ميان مردم از ارج و اعتبارى برخوردار بود يا نبود و تنها به صرف اين كه مردم از دانش او بهرهمند مىشدند، ارجشان مىنهاد و اگر وارد مسجد مىشد همه حاضران را رد مىكرد و در كنار زيد بن اسلم مىنشست نافع بن جبير سرزنش كنان به ايشان گفت : خدايت بر تو رحمت كند تو سرور مردم هستى ولى از همه خلق اللّه درمىگذرى و اهل علم و قريش را پشت سر مىگذارى و در آخر در كنار اين برده سياه مىنشينى.
امام (ع) در پاسخش فرمود : دانش و علم هر جا كه باشد بايد بدان روى آورد. هم چنان كه به سراغ سعيد بن جبير نيز كه از بردگان بود، مىرفتند و گفتند مىخواهم از او چيزهايى بپرسم كه خداى را خوش آيد و اين كار عار نيست چرا كه كسانى را نداريم كه آن چه اينان ما را بدان سوق مىدهند، ما را سوق دهند.
ايشان علاوه بر پرداختن به نشر علم و فقه، با مردم بسيار مهربان و سخاوتمند و بردبار و شكيبا بودند و در تاريخ آن گونه كه در اين رابطه از ايشان صحبت رفته از هيچ كس ديگر نرفته است. كلينى در كافى از ايشان نقل كرده كه فرمودهاند : هرگز جرعهاى گواراتر از جرعه خشمى كه طرف مقابلم را از آن رانده باشم، سر نكشيدهام.
يك بار يكى از عموزادگانش بر او وارد شد و سخنان زشت و دشنامآميزى خطاب به ايشان بر زبان آورد. يك كلام پاسخش نگفت. وقتى رفت به هم نشينانش فرمود :
شنيديد كه اين مرد چه سخنانى به من گفت و من خوش دارم كه با من بياييد تا پاسخم را به وى بشنويد. همگى به راه افتادند در راه آيه و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و اللّه يحب المحسنين (فروخوردنگان خشم و بخشودگان بر مردم و خداوند نيكوكاران را دوست مىدارد) را مىخواند آن مرد آماده برخورد مشابهى از سوى امام داشت و ترديدى نداشت كه امام آمده تا سزاى آن چه را كه از وى سرزده، بدهد.
با رسيدن به او امام زين العابدين (ع) به او فرمود : برادر تو اندكى پيش در برابرم ايستادى و سخنان آن چنانى خطاب به من گفتى حال اگر آن چه گفتهاى باشم من از خداوند مغفرت و آمرزش مىخواهم و اگر آن چه گفتى سزاوارم نبود خداوند ترا مورد آمرزش قرار دهد. آن مرد عذرخواهانه به سويش آمد و گفت : آن چه گفتم تو سزاوارش نبودى و لايق خود من بود.
راويان درباره بردبارى و گذشتش روايت كردهاند كه كنيزكى، آفتابهاى به دست داشت كه از آن براى وضوى امام، روى دست آن حضرت آب مىريخت كه آفتابه از دستش بر صورت آن حضرت افتاد و زخمش كرد و خون از آن جارى گرديد حضرت سرش را خشمناكانه به سوى او بلند كرد. كنيزك به ايشان گفت : خداوند مىفرمايد :
و الكاظمين الغيظ. حضرت فرمود : خشمم را فرو خوردم. گفت : و العافين عن الناس. فرمود :
خداوند ترا ببخشايد. گفت : و اللّه يحب المحسنين. فرمود : تو براى رضاى خدا، آزادى.
و در مناقب ابن شهر آشوب و كشف الغمة آمده كه ميهمانانى بر امام (ع) وارد شدند و ايشان از خدمتكار خواستند كه به شتاب، كبابهايى را كه به سيخ كشيده و پخته شده بود بياورد سيخ كبابى از دست او كه با عجله به اين كار اقدام مىكرد روى سر كودكى از وى افتاد و او را كشت خدمتكار مضطرب و هراسان شد وقتى امام در آن حالت نگاهش به او افتاد فرمود : تو كه در اين كار تعمد نداشتى حال برو كه براى رضاى خدا آزادى.
راويان مىافزايند كه امام خدمتكارى داشت كه در كشتزار برايش كار مىكرد و بسيارى از محصول را از ميان برد امام خشمگين شد و با تازيانهاى كه در دست داشت او را زد وقتى به منزل بازگشت خدمتكار را احضار كرد خدمتكار هراسان نزد ايشان آمد و ايشان را لخت و تازيانه به دست ديد، او ترسيده بود و حس كرد كه امام مىخواهد مجازاتش كند ولى امام به وى فرمود :
من با تو برخوردى داشتم كه مانند آن از من سر نزده بود اين كار من اشتباه و لغزشى بود كه از من سر زد حال اين تازيانه را بگير و با من معامله به مثل كن و قصاص خود را بگير.
گفت : مولاى من به خدا سوگند كه گمان بردم تو مىخواهى مجازاتم كنى و من مستحق مجازات هستم حال چگونه از تو قصاص گيرم؟ فرمود :
حال بشتاب و قصاص كن.
گفت : معاذ اللّه هرگز چنين كارى نمىكنم. وقتى خدمتكار از اين كار امتناع ورزيد امام (ع) به او فرمود : حال كه از اين كار خوددارى مىكنى، كشتزار از آن تست.
و در روايت واقدى آمده است كه هشام بن اسماعيل بن هشام بن وليد مخزومى از سوى عبد الملك بن مروان، كارگزار مدينه بود كه به امام بىحرمتى مىكرد و به تعبير راوى ايشان را اذيت و آزار بسيار مىرساند، وقتى عبد الملك وفات يافت وليد بن عبد الملك او را بركنار ساخت و در اختيار مردمش گذارد تا از او قصاص گيرند.
گفت : به خدا كه من از هيچ كس نمىترسم مگر امام زين العابدين. امام بر او گذشت و سلامش گفت و به نزديكانش دستور داد كه كسى به وى صدمهاى وارد نياورد و برايش نامهاى نوشتند كه : اگر نياز به پولى دارى نزد ما آن قدر كه نيازت را برطرف سازد وجود دارد تو از ما و هر كس كه فرمانمان مىبرد راضى باش.
هشام بن اسماعيل در پاسخش گفت : خداوند خوب مىداند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.
و در روايت «الطبقات الكبرى» نوشته ابن سعد آمده كه عبد اللّه بن على بن الحسين (ع) گفت : وقتى وليد بن عبد الملك هشام بن اسماعيل را از كارگزارى مدينه بر كنار ساخت و او را در اختيار مردم گذارد تا از وى انتقام بگيرند و با وجودى كه به پدرم بسيار بد كرده بود پدرم على بن الحسين ما را فرا خواند و فرمود : اين مرد بركنار شده است و وليد او را در اختيار مردم گذارده ولى هيچ يك از شما نبايد به وى آسيبى برسانيد، گفتم پدر چرا چنين نكنيم به خدا كه او بدى بسيار بر ما كرده و ما به انتظار چنين روزى بودهايم. فرمود : فرزندم او را به خداى واگذار. و به خدا كه هيچكس از خاندان حسين كمترين آسيبى به وى نرساند تا اين كه بالاخره درگذشت.
و امام سجاد هم چنان كه گفته شد به اين نيز بسنده نكرد بلكه طى نامهاى، پولى براى او فرستاد تا نيازش را برطرف سازد و اين در حالى بود كه بنا به نص بيشتر روايات، او تنها از وى مىترسيد چون بيش از همه به او اذيت و آزار رسانده بود.
پيش از آن نيز با سرسختترين دشمنان اهل بيت مروان بن الحكم كه به وليد توصيه كرده بود امام حسين را به قتل برساند و روزى كه خبر كشته شدن امام حسين به وى رسيد تظاهر به سرزنش اين كار كرد و در بصره و صفين به ناكثين و قاسطين پيوسته بود و در كنار معاويه به اذيت و آزار اهل بيت مىپرداخت و با هر وسيلهاى كه در اختيار داشت به توهين و اسائه ادب به آنها و شيعيانشان مىپرداخت نيز همين برخورد را كرد و امام زين العابدين همان كارى را كه با هشام كرد با او نيز كرد و احسان فراوانى به وى كرد هم چنان كه او اذيت و آزار فراوانى به او و پدر و عمو و جدش كرد، روزى كه كار بر مروان بن الحكم سخت شد و مأوى و پناهى نداشت دست به دامان فرزندان مهاجرين و انصار شد ولى از سوى آنان پاسخ مساعدى براى خود نيافت كسى جز على بن الحسين نبود كه از او و خانوادهاش حمايت به عمل آورد و اهل و عيال امويها و زنانشان را از خشم و انتقام قيام كنندگان در امان دارد ولى او همان رفتارى را با آنها كرد كه با اهل و عيال خود كرد و يكى از دختران مروان يا يكى از زنان اموى، قسم ياد مىكند كه او در خانه پدر و مادريش آن چنان آسايش و رفاهى را كه در منزل على بن الحسين زين العابدين ديد در آن روز نديده بود.
اگر چنين برخوردهايى، از نظر اخلاق و طبيعت مردم جاى شگفتى داشت از آنها كه خداوند ايشان را برگزيده و بزرگى و عصمت را ويژه آنها گردانده بود و در همه خصوصيات و اخلاق، برتر از مردمشان قرار داده بود، هيچ شگفت نبود اخلاق او برگرفته از اخلاق جد بزرگوارش پيامبر اكرم (ص) و على امير المؤمنين (ع) بود و ويژگيهايش مايه از ويژگيهاى آنها داشت. پيامبر خدا، ابو سفيان سر كرده مشركان و منافقان را نيز پس از پيروزى بر وى، مورد عفو قرار داد هم چنان كه همسرش هند دختر عتبة را نيز كه شكم حمزه را دريده و جگرش را درآورده و به دندان دريده بود و به مكه برده بود تا با ديدن آن آرامش پيدا كند، مورد عفو قرار داد و حكم پدر مروان را نيز وقتى بر مكه چيره شد مورد عفو قرار داد و اين در حالى بود كه حضرت را مورد آزار و شكنجه قرار مىداد و همه گونه بىحرمتى بر وى روا مىداشت و پس از فتح مكه نيز كه ظاهرا اسلام آورد حضرت را مورد استهزا و ريشخند قرار مىداد و افترا بر وى روا مىداشت ولى پيامبر (ص) تنها با تبعيد او و فرزندش به طائف بسنده كرد هم چنان كه همه مشركان مكه و سركردگان آنان را و همه كسانى را كه به او بىحرمتى كرده بودند آزاد و عفو كرد و سخن مشهورش را بر زبان راند كه : برويد همه شما آزاديد.
جدش امير المؤمنين نيز مروان را كه لشكريانى را براى جنگ با او در بصره فرماندهى كرده بود پس از پيروز شدن بر وى و اسير گشتن در دستان او، مورد عفو قرار داد و با وجودى كه مىدانست به معاويه خواهد پيوست و در صفين و جاهاى ديگر بازهم به جنگ با او خواهد پرداخت، رها كرد و پس از آن كه جاى پاى معاويه محكم شد و او را به عنوان كارگزار مدينه برگزيد، امام حسن (ع) را مورد اذيت و آزار قرار مىداد و به خشمش مىآورد، كشتار كربلا از جمله بهترين و خوشايندترين چيزى بود كه از آن ياد مىكرد ولى امام امير المؤمنين مىفرمود : اگر بر دشمنت پيروزى يافتى عفو و بخشش شيرينترين پيروزى است. بنابراين جاى شگفتى نيست كه امام زين العابدين آنهايى را كه آزارش رسانده بودند، مورد عفو قرار داده باشد.
دهها مورد از عفو و بخشش و بزرگوارى او را راويان روايت كردهاند هم چنان كه از كرم و نيكيهايش نيز سخنها گفتهاند همينكه حضرت احساس مىكرد كسى دينى بر عهده دارد و به سراغش مىرفت و ياريش را تقاضا مىكرد و دينش را ادا مىكرد.
هر كس كه در تنگنايى گرفتار بود نزد او مىرفت و گشايش كار خود را از ايشان مىديد به هر نيازمندى آن قدر مىداد كه او را از هر نيازى بىنياز مىكرد. روزى بر محمد بن اسامة بن زيد وارد شد او را ديد كه گريه مىكند. فرمود : چرا گريه مىكنى؟
گفت : زيرا دينى به مبلغ پانزده هزار دينار بر عهدهام هست. امام فرمود : همه آن به طور كامل بر عهده من باشد و همان دم آن را ادا فرمود.
هرگاه سائلى نزد وى مىآمد مىفرمود : قدم آن كس كه روز قيامت توشهام مىسازد، بر روى چشم. ايشان خوراكى نمىخوردند مگر آن كه به اندازه آن مىبخشيدند.
و با اين وجود و بنابه روايت احمد بن حنبل و صدوق به نقل از امام باقر (ع) عهدهدار خرج صد خانوار در مدينه بودند.
ابو نعيم در حلية الاولياء مىگويد : خانههايى در مدينه بود كه از سوى امام زين العابدين (ع) اداره مىشدند ولى اين موضوع را نمىدانستند و هنگامى كه امام وفات يافت ديگر كسى نبود كه آنها را اداره كند و آنگاه بود كه دانستند امام زين العابدين عهدهدار خرج ايشان بوده است و گفتند : همينكه امام زين العابدين را از دست داديم، كمكهايى را كه در نهان به ما مىشد از دست داديم.
و در روايت صدوق به نقل از سفيان بن عيينة آمده است كه محمد بن شهاب زهرى، در شبى سرد، امام زين العابدين (ع) را ديد كه كيسهاى آرد بر دوش داشت و راه مىرفت. گفت : اى فرزند رسول خدا اين چيست؟ فرمود : عازم سفرى هستم كه اين توشه را براى آن در نظر گرفته و قصد دارم آن را به جايى دست نيافتنى حمل كنم.
گفت : اين غلام من است اجازه بده تا او آن را حمل كند. امام (ع) زير بار نرفت و اين بار گفت كه اجازه بده من آن را به دوش گيرم. فرمود : ولى من بارى را كه در سفرم نجاتم مىبخشد و ورودم را به آن نيكو مىگرداند، فرو نمىنهم ترا به خدا راه خود گير و مرا رها كن. چند روز بعد كه محمد بن شهاب حضرت را ديد به ايشان گفت :
اى فرزند رسول خدا من هيچ اثرى از آن سفرى كه صحبتش را مىكردى، نمىبينم.
فرمود : آرى اى زهرى. اين سفر آن گونه كه تو مىپندارى نيست اين سفر مرگ است كه براى آن آماده مىشوم. آماده شدن براى مرگ، پرهيز از گناه و بخشش در راه خير است.
ايشان در حالى كه نقابى بر چهره داشتند درب خانههاى مستمندان را مىزدند بيشتر آنها بر در خانههاى خود مىايستادند و انتظارش را مىكشيدند و وقتى او را ديدند به يك ديگر مژده داده مىگفتند : آن نقابدار آمد.
و ابن طاووس در «الاقبال» به سندى منتهى به امام صادق (ع) روايت كرده كه امام زين العابدين با فرا رسيدن ماه رمضان هيچيك از خدمتكاران (بردگان) و كنيزان خود را نمىزد و اگر از برده يا كنيزى گناهى سر مىزد آن را به نام او ياد داشت مىكرد و شب آخر ماه رمضان كه مىرسيد همه را به گرد خود جمع مىكرد و سپس گناهانى را كه مرتكب شده يا خطاهايى كه از هر يك از آنها سر زده بود، مطرح مىكرد و آنها اعتراف مىكردند. آنگاه مىفرمود : بگوييد اى على بن الحسين پروردگارتو همان گونه كه تو حساب همه كارهاى ما را داشتهاى، حساب كارت را دارد. او نوشتهاى دارد كه به حق سخن مىگويد و هيچ مورد كوچك يا بزرگى را نانوشته و ناشمرده نمىگذارد و همان گونه كه ما همه كارهاى خود را نزد تو پيش رو ديديم تو نيز همه كارهايت را نزد او (خدا) پيش رو مىبينى پس ببخش و درگذر تا پروردگار نيز بر تو ببخشايد و درگذرد و خود در حالى كه در ميان آنها ايستاده مىگريد و مىگويد :
پروردگارا تو به ما فرمان دادى تا از هر آن كس كه بر ما ستم روا داشت درگذريم و ما نيز همان گونه كه فرمان داديد بخشيديم پس تو نيز بر ما ببخشاى كه تو از ما و هر مأمور ديگرى بدين كار، اولىترى. آنگاه رو به آنها مىكند و مىگويد : من شما را بخشيدم آيا شما نيز نسبت به هر آن چه از من به شما رسيده، بخشيدهايد برويد كه من شما را آزاد كردهام بدين اميد كه عفو خداوندى شامل حالم شود و خود از آتش آزاد باشم و وقتى روز عيد مىشد آن قدر به آنها عيدى مىداد كه از همه مردم بىنياز مىشدند.
او مىفرمود : خداوند متعال در هر يك از شبهاى ماه رمضان هفتاد هزار نفر را از آتش مىرهاند و آخرين شب كه فرا مىرسد خداوند به اندازه تمامى آن چه در شبهاى ديگر آزاد كرده بود، آزاد مىكند و من دوست دارم كه خداوند مرا در حالى بيند كه در اين دنيا، كسانى را در خانهام آزاد كردهام بدين اميد كه مرا از آتش دوزخ، آزاد سازد.
راويان روايت مىكنند كه وقتى ايشان براى نماز وضو مىساخت چهرهاش زرد مىشد از ايشان پرسيده مىشد چرا هنگام وضو ساختن اين چنين مىشويد مىفرمود :
آيا مىدانيد به پيشگاه چه كسى مىخواهم بايستم. و هنگامى كه به نماز مىايستاد لرزشى بر اندامش مىافتاد، از ايشان سؤال مىشد : اى فرزند رسول خدا شما را چه مىشود؟ مىفرمود : شما نمىدانيد كه به مناجات چه كسى مىخواهم بايستم. و در حالى كه به سجده رفته بود در خانهاش آتشسوزى شد مردم گرد آمدند و گفتند : اى فرزند رسول خدا آتش آتش. او توجهى به آنها نمىكرد و سرش را نيز بلند نمىكرد و وقتى آتش خاموش مىشد به ايشان گفته شد : چه چيز ترا از انديشه آن بدور داشت؟
مىفرمود : آن آتش بزرگ (دوزخ) چنين كرد.
و ديگر روايات بسيارى كه سخن از نيكى و احسان و گذشت و عبادت و سخاوتمندى آن حضرت، سخن گفتهاند. مضمون همه اين روايات تأكيد اين مطلب است كه دوست و دشمن و مورخين و محدثين خودى و بيگانه بر آنند كه او برترين مردم و سخاوتمندترين اهل زمان خود و از همه پرهيزگارتر بوده است.
و با همه اينها، با هيبت و پرعظمت بود يك بار بر عبد الملك بن مروان كه كينه ديرينى از وى به دل داشت وارد شد همينكه نگاهش به امام افتاد كه به سوى او مىآمد برخاست و او را در كنار خود نشاند و گرامىاش داشت. در اين باره از او جويا شدند گفت وقتى ايشان را ديد دلم پر از ترس ايشان شد. و هنگامى كه در مدينه بر مسلم بن عقبة وارد شد گفته بود قلبم از ترس او لبريز شده بود.
و در روايت السبكى در طبقات الشافعية آمده است كه يك سال هشام بن عبد الملك به حج رفت و به طواف كعبه پرداخت و سعى كرد حجر الاسود را لمس كند ولى از بسيارى جمعيتى كه در آن جا بود موفق بدين كار نشد، در يكى از اطراف كعبه برايش صندلى گذاردند تا بنشيند و منتظر كاهش ازدحام باشد تا بتواند آن را لمس كند مردم شام نيز در اطراف او ايستادند، در همان حال كه به تماشاى مردم نشسته بود امام زين العابدين (ع) وارد شد، او به تعبير راوى از همه خوشسيماتر و برازندهتر بود.
به طواف كعبه پرداخت و هنگامى كه به حجر الاسود رسيد مردم به احترام و بزرگداشت او به كنارى رفتند و راه باز كردند تا موفق شد حجر الاسود را لمس كرده و آن را ببوسد مردم ايستاده بودند و تماشايش مىكردند تو گويى پرندگانى روى سر آنها لانه داشتند، وقتى او رد شد آنها دوباره به طواف خود بازگشتند هشام بن عبد الملك و همراهانش اين صحنه را مىديدند و هشام در دل كينه و نفرت سختى از آن حضرت گرفت.
بزرگان و سرشناسان شام كه همراهش بودند مردى را كه مردم اين همه احترام برايش قائل شدند و راه باز كردند، نمىشناختند و خليفه (هشام) و سربازانش سعى مىكردند راهى به حجر الاسود بيابند ولى موفق بدين كار نمىشدند، يكى از ايشان رو به هشام كرده پرسيد : اين مردى كه مردم اين همه احترام برايش قائل شدند چه كسى بود؟ و او از ترس اين كه اهل شام شيفتهاش گردند پاسخ داد كه او را نمىشناسم.
فرزدق شاعر نيز حاضر بود گفت من او را مىشناسم. مرد شامى گفت : اى ابو فراس، بگو كه او چه كسى بود. فرزدق پاسخ داد : او على بن الحسين بن على بن ابى طالب (ع) و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) بود و در ميان انبوه جمعيتى كه حاضر بودند فى البداهه اين اشعار را سرود :
- اين همان كسى است كه همه مردم كوچك و بزرگ و زن و مرد او را مىشناسند.
- او فرزند بهترين خلق خداست او همان پرهيزگار، سرشناس و طاهر و پاكيزه است.
- در صورتى كه خود به نزديك (خانه كعبه) نيامده بود چه بسا خانه كعبه او را از عرفان دل انگيزش، سرشار سازد.
- وقتى قريش او را مىبينند مىگويند همه بزرگواريها و بزرگيها به او ختم مىشود.
- اگر او را نمىشناسى او فرزند فاطمه است و به جد او، پيامبران خدا، خاتمه يافتند.
- اين كه مىگويى او كيست، لطمهاى بر وى وارد نمىكند؛ عرب و عجم همه او را كه نمىشناسى، مىشناسند.
- سرشار بزرگى و آزرم است و چشم از مهابتش خيره مىماند؛ و تنها هنگامى سخن مىگويد كه لبخندى بر لب دارد.
- به اوج عزت و شرفى كه دستها را بدان دسترسى نيست و پاها توان رسيدن به آن را ندارند، رسيده است.
- از جد بزرگوارش، بزرگى پيامبران را به ارث برده و امتها، به امت وى، بزرگى يافتهاند.
- نور هدايت از سپيده پيشانىاش مىتراود؛ هم چون خورشيدى كه تاريكيها را مىزدايد.
- خداوند شرافت و فضل به او بخشيده؛ و در لوح او از ازل چنين فضلى بر او رقم زده شده است.
- هر دو دستانش، هم چون ابر پربارى همه جا را از باران خود بهرهور ساخته و عطا و بخشش اين دستان را پايانى نيست.
تا آخر اين قصيده كه بنابه آن چه در روايت ابن الجوزى و السبكى در طبقات- الشافعية آمده به حدود سى بيت بالغ مىشود.
داستان همين برخورد فرزدق شاعر با هشام بن عبد الملك را بيشتر مورخين و محدثين با تفاوت اندكى در نحوه چنين برخوردى و تعداد ابياتى كه اين شاعر در آن موقع سرود و بدانها به جنگ قدرت و سلطه ستمگرانى رفت كه به قدرت و سربازان خويش مىباليدند ولى اين قدرت و اين سربازان در آن هنگامهاى كه انبوه جمعيت براى دست يافتن به حجر الاسود بر يك ديگر پيشى مىگرفتند، كارى از پيش نبرد، نقل كردهاند ولى امام (ع) كه تنها به خدا و يارى او مىباليد بلافاصله پس از رسيدن به نزديكى آن جمعيت، سيل مردم برايش راه باز كردند و امكانش دادند تا به حجر الاسود راه يابد مردم به كنارى ايستاده بودند تو گويى زمين ايشان را به خود بسته بود تا اين كه امام، از كار خود فراغت يافت و آن جا را ترك گفت و مردم دوباره هم چون گذشته، هجوم آوردند. اهل شام نظارهگر همه اين جريانهاى شگفتانگيز بودند و منتظر بودند كسى اين جوان را كه اين همه مورد احترام و ارج مردم قرار گرفت، به آنها معرفى كنند چون خليفه آنها اظهار بىاطلاعى كرده بود و گفته بود او را نمىشناسم او اميدوار بود كه مردم شام امام را نشناسند زيرا خود وى و اسلافش از بنى اميه براى مردم شام چنين وانمود كرده بودند كه خاندان پيامبرى (ص) كه خداوند به دوستى و مودت آنها فرمان داده، خودشان هستند و هرگز تصور هم نمىكرد كه فرزدق شاعر با آن اشعار جانانهاش ضربههايى كوبندهتر از صاعقه بر وى فرود آورد و بگويد :
- اين كه مىگويى او كيست لطمهاى بر وى وارد نمىكند؛ عرب و عجم همه او را كه نمىشناسى، مىشناسند.
- اين على است كه رسول خدا پدر اوست كه همه امتها، اينك از نور هدايتش راه مىيابند.
- اگر او را نمىشناسى او فرزند فاطمه است و به جد او، پيامبران خدا، خاتمه يافتند.
راويان مدعيند كه هشام بن عبد الملك از فرزدق به شدت خشمگين شد و دستور داد در تنگنايش قرار دهند و مىافزايند كه امام زين العابدين (ع) مبلغ هزار دينار براى او فرستاد ولى فرزدق آنها را رد كرد و به فرستاده گفت : آن چه را گفتم تنها براى خشنودى خدا و رسولش بود و براى طاعت خدا، اجر و پاداشى نخواهم گرفت.
امام (ع) مبلغ را دوباره به وى بازگرداند و فرمود : ما اهل بيت چيزى را كه مىدهيم بازپس نمىگيريم لذا فرزدق مبلغ را پذيرفت و مدتى را در زندان هشام به سر برد و بالاخره نيز با اين ابيات هجو او را گفت:
- آيا مرا در مدينهاى كه دلهاى مردم همه، اميد و آرزويشان را در آن مىبينند، زندانى مىكند.
- بر جايى نشسته كه هرگز شايستهاش نيست و چشمانى چپ دارد كه پر از عيب و زشتى است.
راويان مدعيند وقتى هجو او به سمع هشام رسيد دستور داد از زندان بيرونش كنند خداوند او را بيامرزد و پاداش نيكو دهد، او در اين برخوردى كه با هشام بن عبد الملك داشت در شمار برترين مجاهدان در راه خدا مىباشد زيرا از پيامبر اكرم (ص) نقل شده كه فرمودند : برترين مجاهدان راه خدا حمزة بن عبد المطلب و مردى است كه در برابر سلطان ستم پيشهاى، دم از حق زند.
يكى از راويان روايت مىكند كه عبد الملك بن مروان خبردار شده بود كه شمشير پيامبر خدا (ص) نزد امام زين العابدين (ع) است لذا به وسيله فرستادهاى خواست كه آن را به وى بدهد و در اين خواست اصرار ورزيد امام زير بار نرفت، عبد الملك به تهديد پرداخت و گفت كه سهم او را از بيت المال قطع خواهد كرد و در روايت ديگرى او كسى را به حجاز فرستاد تا امام را دست بسته نزد وى آورد امام (ع) طى نامهاى پاسخش داد كه : اما بعد بدان كه خداوند براى پرهيزكاران از همان جايى كه خوش ندارند، برون رفت قرار داده و آنان را از جايى كه تصورش نمىكنند، روزى مىدهد. و خداوند متعال در كتاب خود مىفرمايد : «ان اللّه لا يحب كل خوان فخور» حال ببين كه كدام يك از ما بيشتر مورد خطاب اين آيه هستيم.
روايتى را كه در آن آمده كه او كسى را فرستاد تا ايشان را دست بسته نزد او آورد، ابن جوزى در تذكره خود به نقل از ابن حمدون در كتابش التذكره به نقل از زهرى، روايت كرده است.
در اين روايت آمده است كه عبد الملك امام زين العابدين را در غل و زنجير از مدينه به سوى خود احضار كرد و محافظانى را بر او گمارد . زهرى مىگويد : از آنها اجازه خواستم تا به وداعش آيم اجازهام دادند و در حالى بر وى وارد شدم كه دست و پايش در غل و زنجير بود به گريه افتادم و گفتم اى كاش من به جاى تو بودم و تو سالم بودى و در امان مىماندى.
فرمود : اى زهرى گمان مىكنى آن چه بر سر و گردنم مىبينى، ناراحتم مىكند اگر بخواهم مىتوانم آنها را از خود دور سازم ولى اينها مرا به ياد عذاب الهى مىاندازد.
محمد بن شهاب در ادامه مىگويد : آنگاه او دست و پاهاى خود را از زنجير بيرون آورد و هنوز چهار شب نگذشته مأموران او به مدينه بازگشته در پىاش مىگشتند ولى او را نيافتند. از يكى از ايشان جويا شدم گفت كه ما ايشان را گم كرديم و نيافتيم و زنجيرى را كه به دست و پايش بسته بوديم يافتيم و زهرى، مىافزايد : پس از آن من نزد عبد الملك بن مروان فرا خوانده شدم، درباره ايشان از من پرسيد آن چه مىدانستم گفتم.
گفت : روزى كه يارانم او را گم كردند نزد من آمد و بر من وارد شد و فرمود : «ما أنا و انت» به ايشان گفتم : نزد من بمان. فرمود: خوش ندارم آنگاه بيرون رفت و به خدا سوگند دلم سرشار ترس از او شده بود.
برخى راويان نيز كرامات ديگرى از اين دست به ايشان نسبت دادهاند كه در برابر نقد و بررسى، قابل اثبات نيستند و به گمان من (نويسنده) برخى از اين كرامات نسبت داده شده به ايشان و ديگران، ساخته و پرداخته قصهپردازانى است كه در صدد برآمدهاند تا با اين داستانها، توجه عوام الناس را جلب كنند و عواطفشان را برانگيزانند و تاريخ سرشار از چنين شواهدى است. حال آن كه به اعتقاد من آنها (امامان) اگر از خداوند چيزى مىخواستند خداوند هر آن چه را كه مىطلبيدند در اختيارشان مىگذارد ولى آنها به اميد نيل به آن چه خداوند براى شكيبايان و راضيان به قضاى او وعده داده، در برابر سختيها و محنتها، شكيبايى پيشه مىكردند. تاريخ سرشار و درخشان و غنى از فضايل و نيكى و فداكاريهاى ايشان در راه خدا، تأكيدگر همين نكته است.
و از امام محمد باقر (ع) آمده كه امام زين العابدين (ع) فرمود : روزى بيمار گشتم پدرم به من گفت فرزند، اشتهاى چه دارى؟ به ايشان گفتم : مىخواهم از جمله كسانى باشم كه تكليفى براى پروردگارم در مورد امور خود، معين نكنم. پدرم به من فرمود :
آفرين بر تو باد پسرم. تو اينك به ابراهيم خليل مانند شدهاى كه جبراييل به او گفته بود : آيا نيازى دارى؟ و پاسخ داده بود : من پيشنهادى به خدايم نمىكنم خدايم همان چه بر من مىكند نيك است و هم او بهترين ياور است.
امام زين العابدين (ع) همواره از دوستداران و شيعيانش مىخواست كه در سخن راندن از ايشان راه مبالغه نپيمايند و در بزرگداشت آنها، راه اعتدال پيشه كنند، ابن سعد در طبقات خود روايت كرده كه امام زين العابدين (ع) همواره مىفرمود : اى مردم همان گونه كه اسلام مىخواهد ما را دوست داشته باشيد كه به خدا سوگند كه دوستى شما در حق ما به گونهاى شده كه به صورتى ننگى بر ما درآمده و ما را مورد خشم و نفرت مردم، ساختهايد.
و در روايت ديگرى، ايشان خطاب به شيعيانشان مىفرمودند : نام و ياد ما در كتاب خدا آمد و نسب ما به رسول اللّه مىرسد و تولدى نيكو داريم. كه به نظر مىرسد با اين سخن خواسته تا آنها (شيعيان) به همين موارد و مزايا بسنده كنند و افتخار و شرف ايشان را در آنها بيابند و با مردم از مواردى سخن نگويند كه عقل و منطقشان ياراى تحملش ندارد.
و در مناقب ابن شهر آشوب آمده كه به ايشان گفته شد : اى فرزند رسول خدا براى چه هنگامى كه به مسافرت مىروى خود را به همراهانت نمىشناسانى؟ فرمود : من خوشندارم از پيامبر خدا (ص) چيزى بگيرم كه قادر به بازدادنش نيستم.
و در روايت ديگرى، فرمود : يك بار با گروهى كه مرا مىشناختند مسافرت كردم آنها از قبل رسول خدا (ص) برخوردى با من كردند كه سزاوارش نبودم لذا از آن پس خوشتر دارم كه خويشتن را نشناسانم.
منبع : زندگاني دوازده امام عليهم السلام ، هاشم معروف الحسيني ، مترجم محمد مقدس ، جلد دوم ، صفحه 159 تا 170 ، انتشارات امير كبير سال 1382
(استفاده از اين مطلب با ذكر نشاني سايت اشكال ندارد)