تهيه و تنظيم : ميكائيل جواهري
عابِس از شيعيان سخنور ، با تقوا ، شب زنده دار و شجاعــي بود كـه به خانـدان عصمـت وطهـارت عشـق مي ورزيـد . همـه افراد قبيله ي او از دليران و جنگجويان عرب و از ارادتمندان ولايت حضرت اميرالمومنين (ع) بودند به طوري كه آن حضرت در جنگ صفين درباره ايشـــان فرمود : اگــــر تعداد بني شاكر به هزار نفر مي رسيد خداي متعال به درستي و شايستگي پرستش مي شد .
هنگامي كه حضرت مسلم بن عقيل نامه ي امام حسين(ع) را براي مردم كوفه مي خواند ، عابس برخاست و حمد و ثناي الهي به جا آورد و گفت : اي پيك امام ، من نمي دانم كه در دل مردم كوفه چه مي گذرد بنا براين در باره آنها سخني نمي گويم و شما را مغرور نمي سازم بلكه من از طرف خودم سخن مي گويم و از اين كه چه تصميم گرفته ام با خبرتان مي سازم . به خدا سوگند هرگاه مرا بخوانيد شما را جواب دهم و با دشمنان شما كارزار خواهم كرد و پيوسته در ياري شما شمشير خواهم زد تا خدا را ملاقات كنم و اجر و ثواب خود را فقط از خدا مي خواهم
.
هنگامي كه هجده هزار نفر از مردم كوفه با مسلم بيعت كردند او نامه اي به اين مضمون به امام حسين(ع) نوشت : تا كنون هجده هزار نفر به بيعت شما در آمده اند و همه مردم با شما هستند و كوچكترين تمايلي به خاندان معاويه ندارند. اگر به سوي مردم اين ديار بياييد آنان از شما به خوبي استقبال خواهند كرد.
ايشان نامه را به وسيله عابس و شَوذَب بن عبدالله كه غلام عابس بود به سوي حضرت فرستاد. هنگامي كه در روز عاشورا آتش جنگ شعله ور شد و برخي از ياران امام حسين (ع) به شهادت رسيدند ، عابس به غلامش شوذب ؛ كه از شيعيان و حافظ و حامل احاديث بود ، به طوري كه شيعيان به خدمتش مي رسيدند و از او حديث مي آموختنـد ؛
گفـت : اي شـوذب امـروز چـه انديشـه اي در سر داري ؟
شوذب گفت : قصد كرده ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر(ص) مبارزه كنم تا كشته شوم .
عابس گفت : من هم همين انتظار را داشتم، حال به خدمت آن حضرت بشتاب تا تو را همانند ديگر كسان در زمره شهداء به حساب بياورد، بدان ديگر روزي مانند امروز نخواهد آمد.امروز روزي است كه آدمي مي تواند از خاك به افلاك پرواز كند. امروز روز عمل و زحمت و پس از آن روز حساب و بهشت است
.
شوذب به خدمت ابي عبدالله رسيده و با ايشان وداع كرد و به ميدان رفت و جنگيد تا شهيد شد. پس از او عابس به نزد امام حسين(ع) رسيده و پس از سلام عرض كرد:
يا ابا عبدالله هيچ يك از آفريده هاي خداوند متعال نيست كه در نظر من عزيزتر و محبوب تر از تو باشد و اگر قدرت داشتم از اين ظلم و ستم جلوگيري مي كردم و از آن مانع مي شدم و نمي گذاشتم به شما و اهل بيت شما آسيبي برسانند . گواه باش كه من پيرو دين تو و دين پدر بزرگوارت هستم .
سپس با شمشير كشيده مانند شير به ميدان تاخت در حالي كه زخمي نيز بر پيشاني داشت . يكي از لشكريان عمر سعد به نام ربيع بن تميم مي گويد :
وقتي عابس راديدم كه به ميدان نبرد گام نهاده سراپاي وجودم را ترس فراگرفت . زيرا شجـاعت و مردانگي او را در جنگهايــي ديده بودم و شجاعتـــر از او كسي را نمي شناختم، بنابراين رو به لشكر كردم و فرياد زدم :
اي لشكريان ! اين فردي كه گام به ميدان نهاده شير شيران ، عابس پسر ابي شبيب است ، هر كس به جنگ او برود كشته خواهد شد .
عابس در ميدان جنگ چون كوه ، استوار و چون شعله ي آتش ، سـوزان ايستـاده بود و پيوستـه مبارز مي طلبيـد و مي گفت :
آيا مردي در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد ؟ و هيچ كس جرات جنگيدن با او را نداشت.
عمر سعد كه از ديدن اين صحنه به شدت خشمگين شده بود دستور داد عابس را سنگ باران كنند. لشگر از هر سو به طرف او سنگ مي انداختند ، عابس كه چنين ديد زره و كلاه خود را از تن بيرون آورد و به لشكر حمله نمود.
وقت آن آمد كه من عريان شوم
جسم بگذارم سراسر جان شوم
آن چه غير از شورش و ديوانگي است
اندرين ره روي در بيگانگي است
آزمودم ، مرگ من در زندگي است
چون رهم زين زندگي پايندگي است
ربيع مي گويد : به خدا سوگند ، عابس را ديدم كه به لشگر يزيد حمله مي كرد ، در هر حمله بيش از دويست نفر از آنان مي گريختند و بر روي هم مي افتادند . او به همين گونه مي جنگيد تا آن كه لشكريان از هر طرف او را محاصره كردند و او را كه از شدت جراحتها و زخمها بي جان شده بود به شهادت رساندند و سپس سرش را بريدند .
گروهي از بزرگان و شجاعان لشگر سر او را در دست گرفته و هريك ادعا مي كردند كه او را به تنهايي كشته اند. عمر سعد با ديدن اين صحنه گفت : به اين نزاع و مخاصمه پايان دهيد ، هيچ كس به تنهايي نتوانست او را بكشد ، شما همگي در كشتن او هم دست بوده ايد.
سلام و صلوات خداوند بر عابس و شيران وجنگاوران كربلا و مدافعين از فرزند و حريم پيامبر و لعنت ابدي بر قاتلين ايشان باد.
لا حَولِ ولا قُوَه إلا بِالله العَليُ العَظيمْ
(استفاده از اين مقاله بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)