یا لیتنی کنت معکم نهار امروزم مزه ی اشک میداد ... حتی چند بار اشکهایم روی بادمجانهایی که پوست میکندم هم چکید ... اوضاع این روزهای سوریه، مرا عجیب پرت میکند به 14 قرن قبل ... دیگر میترسم اخبار گوش بدهم.
نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم وقتی میدانم امام مهربانم الان در میدانهای سوریه تنهاست ... در حلب تنهاست ... در گوشه و کنار حرمهای بانوان اهل بیت تنهاست ... بالای سر تک تک کشته شدگان بیگناه این جنگ ناجوانمردانه تنهاست ... حدس زدن حال و روز امام مهربانیها سخت نیست، وقتی سیصد چهارصد بچه حزباللهی شیعه لبنانی و سوری و عراقی را می بینند که در برابر هشتاد هزار مزدور سلفی در حلب، هفتهها میایستند و متر به متر شهید و مجروح میدهند تا نگذارند شاهرگ مقاومت در منطقه با تیغ اسلام آمریکایی بریده شود ، اما هنوز اذن الهی برای مداخله مستقیم ندارند ...
نمیدانم چرا حس میکنم در بحبوحه نبرد حومه ی دمشق، وقتی جوانان حزب الله در چند متری حرم بانوی خردمند بنی هاشم، تن به تن میجنگیدند و مثل برگ درخت به زمین می افتادند و در آخرین لحظات حیات، امام زمانشان را صدا میکردند، اشک روی گونه های امام مهربانیها میغلتید و مثل امام عشق، زیر لب میگفتند : چه سخت است که از پدرت کمک بخواهی و من قادر به یاریت نباشم ... امان از دستهای بسته ...
درست مثل جدشان، حضرت امیر علیه السلام، که در آن روز شوم بیعت گرفتن تنهای تنها بود، و مردم فقط گوسفند وار نظاره کردند تا آن ریسمان به دستهایشان بسته شود، و بشود آنچه نباید میشد ... ریسمانی که تار و پودش از جهالت و بی لیاقتی مردم آن روزگار بافته شده بود ... امان از دستهای بسته ... در مدینه صدها نفر که در غدیر علی علیه السلام را امیرالمومنین خوانده بودند، ایستادند و فقط نگاه کردند ... امام عشق را هم محبین و منتظرانش با لبان تشنه به شهادت رساندند ...
انگار حکایت ما محبان تن پرور و نان به نرخ روز خور، حکایت تازه ای نیست ... و حالا یک امام دیگر، تنها و بی یاور مانده و باید شاهد کشته شدن کرور کرور انسان باشد ... فقط به این خاطر که دستانش بسته است. اما این بار نه با ریسمان : 14 قرن فرصت خوبی بوده تا آن ریسمان دور خود آنقدر بتند و بتند تا تبدیل به یک پرده شود ... پرده ی ضخیمی به نام غیبت ... امام خوبم ... ای صاحب محزونترین قلب، در این روز و روزگار ... قبول داریم که ما دستهایتان را بسته ایم ... حساب کافران و مشرکان جداست، آنها که قرار نیست نقش مثبتی در این عالم ایفا کنند.
به همین خورد و خواب و زندگی حیوانی شان قانعند و ادعایی هم ندارند ... چند صباحی در این دنیا دور خودشان میچرخند و بعد هم خلاص! آنها چه میدانند موازنه بین نیروهای خیر و شر یعنی چه؟ چه میفهمند که اینبار خدا دیگر به نوع بشر اعتماد ندارد، و تا ما انسانها با اعمالمان کفه خیر را سنگین نکنیم و نشان ندهیم که ادعاهایمان شعار نیست، آخرین ذخیره اش – یعنی شما – را به ما هدیه نخواهد داد ... آنها چه میفهمند که هر عملشان در عالم، سرنوشت هستی را به سمت خیر یا شر رقم میزند ... اصلا چه میهمند که شما که هستید و آمدنتان یعنی چه؟ این ماییم که خیر سرمان هر جمعه دعای ندبه و هر صبح دعای عهد میخوانیم، و حواسمان هست که حتما بعد از هر صلوات " و عجل فرجهم" یادمان نرود ...
اما هنوز جانمازمان جمع نشده، بداخلاقیهایمان، دروغهایمان، غیبتها و تهمتها و مال شبهه ناک خوردنهایمان شروع میشود ... و هیچ فکر نمیکنیم که گناهان ما هم دارد به گناهان بقیه آدمها اضافه میشود تا کفه ی ترازوی شر همچنان سنگین بماند و پرده ی غیبتتان، باز روز به روز و ماه به ماه و سال به سال ضخیمتر شود ... چه بازی های غم انگیزی دارد این چرخ گردون! ... سرنوشت بشریت در دستان شماست ، وما مدعیان محبتتان این را میدانیم،
اما آنقدر همت نداریم که در لحظه ی انتخاب بین دروغ گفتن یا نگفتن، به این فکر کنیم که این گناه در عالم وزنی دارد ، و کفه ترازوی شر را سنگین خواهد کرد و آمدنتان به اندازه یک دروغ به تعویق خواهد افتاد ... آنقدر عرضه نداریم که از ایمانمان خنجری بسازیم و پرده ی غیبت را بشکافیم تا شما بتوانید در جهان طرحی نو در اندازید ... همانطور که در آن روز شوم 40 نفر مرد پیدا نشد که آن ریسمان شوم را پاره کند ... دوستانتان که ما باشیم، وااای به حال دشمنانتان! نمیدانم امروز کجا بودید ...
نمیدانم امشب کجایید ... اما خوب میدانم که حالتان خوب نیست ... خوب میدانم که از ما دلگیرید ... اگر مثل منی جای شما بود، تا به حال صدبار نفرینمان کرده بود ... اما شما فرزند خلف پیامبری هستید که رحمه للعالمین بود ... و فرزند مادری که تا لب مرز نفرین کردن مردم مدینه پیش رفت، تا جایی که ستونها مسجد النبی از زمین خدا شد و نزدیک بود زمین و زمان زیر و رو بشود، اما مادرانه دم فرو بست و سکوت کرد ... آقای خوبم ... مهربانم ... ای کسی که این روزها تمام فکر و ذکر و هستیم به شما گره خورده است!
میشد قرنها قبل به دنیا بیایم. در زمان روم باستان، در قرون وسطی، در زمان انقلاب کبیر فرانسه، در عهد شاه عباس یا هر وقت دیگر و هر کجای دیگر ... اما خدا مرا در این دوران به دنیا آورده است. خدا مرا قابل دانسته تا در این پیچ تاریخی عظیم حضور داشته باشم و اعمالم تا این حد در سرنوشت نهایی بشریت تاثیرگزار باشد ... خدا خواسته که بخشی از حادثه شریف ظهور به دست من تحقق پیدا کند ... کمکم کنید که بفهم این روزها چه روزهای خطیریست.
و بدانم که چه بسا کسانی که آرزو داشتند به جای من در این عصر و زمان میزیستند، اما خدا آرزویشان را محقق نکرد ... کمکم کنید که بفهمم خدا من را در این عصر آخرالزمان به دنیا نیاورده که بنشینم و تماشاچی باشم و بگذارم همه چیز از دست برود ... کمکم کنید که کمکتان کنم، با همین دستهای لرزانی که حالا بر روی دکمه های کیبورد سرگردان است ... کمکم کنید که بفهمم دیگر بعد از این هر دعایی که بجر آرزوی تعجیل در فرج شما بکنم، بی چشم و رویی و نمکدان شکنی ست ...
و هر گناهی که مرتکب بشوم، خیانت به شما و آب به آسیاب دشمنان شما ریختن است ... و هر کار خیری که به عنوان پاداشش چیزی بجز شما را از خدا بخواهم، عین خودخواهی ست ... دوستتان دارم آقا ... و تنها سرمایه ام، یعنی تمــــــام ثانیه های بودنم را تقدیمتان میکنم ... و میدانم هیچ گناهی آنقدر لذت ندارد که بیارزد حتی لحظه ای لذت درک " ترانا و نراک " به تاخیر بیفتد ... کمکم کنید که مردانه پای " الهم عجل لولیک الفرج " گفتنم بایستم، و گناهانم را یکی یکی بر سر راه آمدنتان قربانی کنم ...
و مسیرتان را با اشکهای توبه ام شستشو بدهم ... همه اینها را گفتم، اما ... میدانم که خیلی در حقتان کوتاهی کرده ام، اما ... دوستتان دارم آقا ... و میدانم که میدانید ... هواخواه تو ام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی
** ارسال کننده جناب آقای ابوالفضل شعبانجولا **