در «البداية و النهايه» ابن كثير به نقل از زيد بن ارقم آمده كه وقتى پيامبر از حجة الوداع بازگشت و در غدير خم فرود آمد فرمان داد تا سايهبانهاى بزرگى بپاساختند و خود در ميان انبوه جمعيت ايستاد و فرمود : أيها الناس ، من دعوت حق را لبيك خواهم گفت در ميان شما دو گرامى چيز به جاى گذاردهام : كتاب خدا و خاندان اهل بيتم را ببينم كه پس از من با اين دو چه معاملهاى مىكنيد؛ اين دو تا آنگاه كه در رستاخيز بهم رسيم از يكديگر جدا نمىگردند.
آنگاه فرمود:
خداوند مولاى من و من ولى و مولاى هر زن و مرد مؤمنى هستم.و دست على را بلند كرد وادامه داد :
هر آن كس كه من مولاى او بودهام اين على مولاى اوست پروردگارا دوست بدار آن كس كه او را دوست بدارد و دشمن دار آن كس كه او را دشمن دارد.
راوى مىافزايد كه شخصا از زيد بن ارقم پرسيده كه آيا تو اين سخن را از پيامبر خدا شنيدهاى و پاسخ شنيده؛ هر كس در آن بآنها بوده آن را به چشم خود ديده و به گوشش شنيده است.
ابن كثير نيز آن را به نقل از عدى بن ثابت و او به نقل از البراء بن عازب روايت كرده است. در روايت البراء، آمده كه عمر بن الخطاب پس از پايان يافتن سخنان پيامبر، با على (ع) ديدار كرده و به او گفت : نوشت باد كه از اين پس هميشه و همواره مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمنى گرديدهاى، هم چنان كه ابن كثير به نقل از گروه ديگرى از صحابه نيز آن را روايت كرده است.
ابن كثير در دنباله مىگويد: بخش نخستين اين حديث يعنى گفته پيامبر به على : «من كنت مولاه فهذا على مولاه» متواتر است ولى بخش ديگر آن يعنى «اللهم وال من والاه» و هر آن چه كه در بيشتر روايات آمده- به تعبير او- از نظر سند قوى است و مىافزايد : رباح بن حارث گفته است : گروهى در كوفه بر على (ع) وارد شدند و گفتند: درود بر تو اى مولاى ما. به ايشان فرمود چگونه مولاى شما هستم در حالى كه شما عرب هستيد گفتند : ما از رسول خدا در روز عيد غدير خم شنيدهايم كه فرمود :
من كنت مولاه فهذا على مولاه. رباح بن الحارث مىگويد وقتى آنها مرخص شدند ايشان را دنبال كرده و پرسيدم كيستيد؟ به من گفته شد گروهى از انصار هستند كه ابو ايوب انصارى نيز در ميان آنهاست.
هم چنان كه به نقل از ابو هريرة نيز روايت شده كه او وارد مسجد شد و مردم به گرد او جمع شدند؛ جوانى برخاست و به وى گفت ترا به خدا آيا شنيدهاى كه پيامبر خدا در روز غدير خم به على فرموده است : من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؟ گفت : آرى.
و در روايت ديگرى در «البداية» به نقل از ابو هريرة آمده است كه آيه : اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» به همين مناسبت بر پيامبر نازل شد.
ابن كثير در بدايه خود پس از سخنان مفصلى راجع به برخورد پيامبر در غدير خم، مىگويد: على بن ابى طالب (ع) در «الرحبة» مردم را كه گروهى از صحابهاى- كه در سال دهم هجرت با وى حج به جاى آورده بودند- در ميانشان بود گرد آورد و در آن جمع هفده تن از كسانى كه در نبرد بدر شركت داشتند شهادت دادند كه پيامبر دست على را گرفت و فرمود:
آيا من به مؤمنان بر جانشان اولى نيستم؟ گفتند : آرى يا رسول اللّه. آنگاه فرمود :
هر آن كس كه من مولاى او بودم از اين پس على، مولاى اوست. پروردگارا دوست بدار آن كس كه او را دوست دارد و دشمن دار آن كس كه وى را دشمن دارد. ابن كثير در ادامه مىگويد : طبرى در مورد غدير، دو جلد كتاب فراهم آورده كه در آنها اسناد و الفاظ آن را ثبت كرده است ... و پس از آن كه برخى از آنها را به ضعيف بودن توصيف مىكند اعتراف مىنمايد كه حديث متواتر است و جايى براى انكار ندارد ولى به تعبير او اينها به كار شيعه، نمىآيند.
به هر حال حديث غدير را با همان عبارتى كه يادآور شديم همه محدثين و مورخين يادآور شدهاند هم چنان كه امام احمد در «مسند» خود، الرازى در تفسيرش و البغدادى در «تاريخ» خود و الطبرانى در «ذخائر» و صاحب «الرياض النضرة» و «فيض القدير» در اين دو كتاب نيز آن را ذكر كردهاند و همگى تأكيد كردهاند كه پس از پايان يافتن سخنان پيامبر، عمر بن الخطاب پس از اظهار تهنيت به على (ع)، به او گفت : تو اينك مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن گشتهاى هم چنان كه گروهى از مورخين، نيز تصريح دارند كه ابو بكر نيز چنين سخنى به وى گفت و اين كه آيه : الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ به همين مناسبت بر پيامبر نازل شده است.
المفيد در ارشاد خود مىگويد : پيامبر، چادرى را به على اختصاص داد و به مسلمانان امر كرد فوج فوج بر وى وارد شوند و به عنوان امير المؤمنين، تبريك و تهنيتش گويند، همگى حتى همسران او كه همراهش بودند و نيز زنان مسلمان، همين كار را انجام دادند.
در كافى، نوشته كلينى به نقل از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير، از عمرو بن ارينة، از زرارة و الفضيل بن يسار و بكير بن اعين و محمد بن سلم و بريد بن معاويه به نقل از امام محمد باقر (ع) آمده است كه او فرموده : خداوند عز و جل به پيامبرش فرمان ولايت على را صادر كرده و آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» (المائدة- 55) (ولى امر و ياور شما تنها رسول خدا و مؤمنانى هستند كه نماز بپاداشته و فقيران را در حال ركوع زكات مىدهند) ،را بر وى نازل كرد آنها نمىدانستند كه منظور از اين آيه چيست. خداوند به محمد (ص) فرمان داد هم چنان كه نماز و زكاة و روزه و حج را برايشان تفسير كرده است آن را نيز تفسير كند، با اين فرمان الهى، احساس دشوارى كرد و بيم آن داشت كه از دين خود بازگردند و وى را تكذيب كنند بنابراين با دلتنگى به خداى خويش رجوع كرد و خداوند بر وى وحى فرستاد كه : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ آنگاه فرمان خداى را به اجرا گذارد و على را در روز غدير خم، به ولايت منصوب كرد و پس از آن آيه ذيل بر وى فرود آمد : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً».
ابن جوزى در تذكره خود مىگويد : علماى سيره متفق القولند كه داستان غدير پس از بازگشت پيامبر از حجة الوداع در هيجدهم ذى الحجة اتفاق افتاد. با پيامبر، يكصد و بيست هزار تن يارانش بودند كه سخنان صريح و بىهيچ رمز و اشاره او را درمورد على (ع) شنيدند و در ادامه مىگويد : ابو اسحاق الثعلبي در تفسير خود يادآور شده است كه وقتى پيامبر اين سخنان را ايراد كرد در همه جا پخش شد و در هر شهر و ديارى، به گوش همه رسيد، الحرث بن النعمان الفهرى نيز از جمله شنوندگان بود سوار بر شتر خود نزد پيامبر آمد شتر را بر در مسجد به زانو خواباند و گفت : اى محمد تو به ما فرمان دادى كه گواهى دهيم خدايى جز اللّه وجود ندارد و تو پيامبر خدا هستى و ما از تو پذيرفتيم و فرمانمان دادى كه روزانه پنج نوبت نماز گذاريم و ماه رمضان روزه بگيريم و به حج خانه خدا رويم و از اموال خود زكات دهيم اينها همه را پذيرفتيم و عمل كرديم آيا اينها همه كم بود كه به دو دست پسر عمويت را برگرفتى و او را بر مردم برترى بخشيدى و گفتى : من كنت مولاه فهذا على مولاه، آيا اين كار را از سوى خود انجام دادى يا خدا بدين كار فرمانت داده بود؟
رسول خدا كه چشمانش سرخ شده بود فرمود: سوگند به خدايى كه لا اله الا هو از سوى خدا بوده و من نقشى در آن نداشتهام و اين سخن را سه بار تكرار كرد. «الحرث» برخاست و اين سخن را بر زبان مىآورد : خداوندا اگر آنچه كه محمد مىگويد راست باشد از آسمان بر ما سنگ فرود آر يا اين كه عذابى دردناك نثارمان ساز. سوگند به خدا كه هنوز به شترش نرسيده بود كه خداوند پيشانى او را مورد اصابت سنگى قرار داد و خون از وى جارى ساخت و در دم به هلاكت رسيد و آنگاه خداوند آيه: «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ» (المعارج 2- 1) (سائلى از عذاب قيامت كه وقوعش حتمى است از رسول پرسيد كه آن عذاب چه مردمى راست؟ (بداند كه) بر كافران است و هيچ كس از آنان دفع نتواند كرد) را نازل فرمود. آنگاه مىگويد: در مورد عبارت «من كنت مولاه» علماى عرب يادآور شدهاند كه «مولى» داراى معانى متعددى است كه يكى از آنها به معناى مالك است از جمله در اين آيه آمده است :
«ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْءٍ» كه سربار صاحب خويش است. معناى دوم معتق (آزادكننده برده) و معناى سوم معتق (آزاد شده)، معناى چهارم ياور است كه از جمله در اين آيه آمده است: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلى لَهُمْ يعنى كه كافران ياورى ندارند. پنجم به معناى پسر عموست كه در اين شعر نيز منظور شده است:
- عموزادگان ما! (مولىهاى ما)، مهلتى آن چه را كه ميان ما و شما به خاك سپرده شده بر نيانگيزيد. ششم به معناى هم پيمان است كه در اين معنى گفته شده :
(همپيمانان (موالى) سببى و نه نسبى هستند ولى خوديها، از ما رشوه و خراج مىخواهند). هفتم به معنى ناظر بر قصاص گناه و تصرف ارث است كه در جاهليت مرسوم بوده و با آيه ارث، نسخ گرديده است . هشتم به معناى همسايه است و از اين جهت كه داراى حقوق مجاورت (نسبت به يكديگر) هستند به (مولى) تعبير شده است . نهم به معناى سرور و ارباب مطاع است كه مولاى مطلق مىباشد . دهم به معناى اولى (سزاوارتر) است خداوند متعال مىفرمايد : «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ» يعنى كه به آتش سزاوارتريد.
و در ادامه مىگويد: و اگر چنين باشد ديگر نبايد لفظ مولى را در اين حديث به ارباب بردهدار حمل كرد زيرا پيامبر ارباب نبود و به آزاد كننده برده نيز نمىتوان تعبير كرد زيرا پيامبر على را آزاد نكرده بود. برده آزاد شده هم معنى نمىدهد زيرا على آزاده بود. به ياور (معناى چهارم) نيز نمىتوان حمل كرد زيرا او، ياوران پيامبر را يارى مىكرد و آنانى را كه ياريش نمىكردند ياور نبود. به پسر عمو (پنجمين معناى آورده شده براى (مولى) در كتب لغت) نيز نمىتوان نسبتش داد زيرا او پسر عموى پيامبر بود. به هم پيمان نيز معنى نمىشود زيرا همپيمانى ميان رقبا و دشمنان به منظور هميارى و همكارى ميان آنها، صورت مىگيرد كه اين معنى ميان آن دو وجود داشته است. به متولى و ناظر بر قصاص گناه و جرم نيز نمىتوان اطلاق كرد زيرا گفتيم كه اين عنوان با آيه ارث، منتفى شده است. همسايهاش نيز نمىتوان دانست زيرا سخن بيهودهاى است. معناى نهم يعنى ارباب مطاع نيز نمىتواند باشد زيرا او خود فرمانبردارش بود و با جان خود، او را پاس مىداشت و با آن چه در توان و قدرت داشت در راه او جهاد مىكرد بنابراين آن چه مىماند معناى دهم يعنى سزاوارى است كه بايد (مولى) را در اين معنا، تلقى كرد و معناى حديث اين مىشود كه :
هر كس من از خود وى به او سزاوارتر بودم اينك على است كه از او به خودش سزاوارتر است و مىافزايد كه ابو الفرج يحيى بن سعيد الثقفى الاصبهانى در كتاب خود «مرج البحرين» به اين مطلب تصريح كرده است و اين گفته پيامبر در آغاز سخنش نيز كه مىگويد آيا من به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم دليل بر آن مىباشد و نتيجه مىگيرد كه اين سخن آشكارا در اثبات ولايت و پذيرش طاعت اوست.
همراه پيامبر در لحظه وداع
برخورد پيامبر در غدير خم، آخرين برخورد وى در رابطه با گزينش او به عنوان جانشين خود نبوده است. پس از آن و در آخرين روزهاى زندگى خويش، برخورد ديگرى در همين راستا داشت كه در معنا و مضمون كمتر از موارد ديگر از جمله داستان «يوم الدار» [كه طى آن على (ع) مأموريت يافت خويشان پيامبر را دعوت به ميهمانى كند و در پايان آن به عنوان آن به عنوان برادر، جانشين و وصى او تعيين گرديد- م] و غزوه تبوك و غدير خم و ديگر مواردى كه طى آنها به صراحت يا اشاره او را براى جانشينى خود نامزد مىكرد، نبود.
مورخين و محدثين اتفاق نظر دارند كه در روزهاى واپسين زندگى خود آن چه پيش از هر چيز براى او اهميت داشت گسيل سپاهيانى با افراد هر چه بيشتر از مسلمانان از جمله ابو بكر و عمر و سران مهاجرين و انصار به مرزهاى شمالى حجاز به فرماندهى اسامة بن زيد- جوانى با كمتر از سى سال سن- بود. در ميان مسلمانان كسانى بودند كه از وى صلابت بيشترى داشتند و در جنگها و نبردها داراى قدرت مانور و كارايى فزونترى بودند و همين امر بر بزرگان صحابه گران آمده بود و پذيرش فرماندهى وى را بر خود، دشوار يافتند و از اين جا و آن جا، سر و صداهايى برخاست و از پيامبر خواسته شد كه ديگرى را بر ايشان بگمارد. در پى آن، پيامبر- در حالى كه بيمارى بر او چيره شده بود- بر ايشان شد و در برابر آنها، به سخنرانى پرداخت و ايشان را به خروج زير فرماندهى او بر انگيخت و هم چنان كه چهرهاش درهم شده و ناخشنودىاش هويدا بود به ايشان فرمود: به خدا سوگند كه شما آن چه امروز درباره فرماندهى او مىگوييد همان چيزى است كه پيش از آن درباره فرماندهى و
امارت پدرش گفتيد در حالى كه او سزاوار و شايسته چنين پستى است همان گونه كه پدرش نيز شايستگى آن را داشت. او هم چنان كه آنان را به روانه كردن سپاه و همراه شدن با آن فرامىخواند و ايشان وقتكشى مىكردند و تعلل مىورزيدند تا بالاخره به ايشان فرمود : سپاه اسامه را روانه سازيد نفرين خدا بر كسى كه با سپاه اسامه، در نيايد.
در سيره ابن هشام آمده كه رسول خدا (ص) كه مردم را در گسيل داشتن اسامه، سهل انگار ديد در حالى كه دردش شدت گرفته بود، با بستن دستمالى بر سر، بر ايشان شد و آنها را به خارج شدن با سپاه اسامه، برانگيخت و آنگاه فرمود : اى مردم! من دير يا زود دعوت حق را لبيك خواهم گفت و من در ميان شما دو گرامى چيز به جاى گذاردهام : كتاب خدا و خاندان اهل بيتم را و خداى مهربان و آگاه به اطلاعم رسانده كه اين دو تا به رستاخيز، از يكديگر جدايى نمىيابند حال ببينم كه پس از من چگونه با آنها برخورد مىكنيد.
شيخ مفيد در ارشاد خود مىافزايد كه پيامبر فرمود: اى مردم شما را مىبينم كه پس از من به كفر خود بازمىگرديد و گردن يكديگر را مىزنيد و مرا هم چنان كه سيل ويرانگر بر هر چيز مىآورد، به يك سو خواهيد افكند. بدانيد و آگاه باشيد كه على بن ابى طالب برادر و وصى منست و پس از من بر سر تأويل قرآن به جنگ مىپردازد هم چنان كه من در فرود آوردنش، جنگيدم. و ديگر برخوردهايى از اين گونه كه منظور از آنها و فهمشان، بر هيچكس پوشيده يا دشوار نيست. اصرار و پافشارى او در گسيل داشتن سپاه و پيوستن طمعكاران به خلافت به آن على رغم اطلاعى كه از سرنوشت خود داشت، تنها به اين علت بود كه زمينه و شرايط را براى على (ع) فراهم آورد «1».
از جمله برخورد واپسين اوست كه وقتى گروهى از سران مسلمانان براى عيادت وى به دور او جمع شده بودند خواست تا جانشينى على را طى نوشتهاى ويژه، به ثبت رساند تا كسى با توجه به آن و علاوه بر سخنانى كه به تواتر از وى به زبان آمده بود و دلها و گوشها را پر كرده بود- ياراى انكار يا تحريفش نداشته باشد ولى اين گونه كه به نظر مىرسد آنها، بيم همين مسأله را از وى داشتند و تلاشهايى از اين قبيل از سوى وى را كه زمينه را براى جانشينى على (ع) فراهم مىكرد، خنثى مىساختند. راويان
______________________________
(1) نگاه كنيد به جلد سوم از شرح نهج البلاغة، صفحه 172.
--------------------------------------------------------------------
اتفاق نظر دارند كه او از ايشان دوات و استخوان شانه (براى نگاشتن روى آن) خواست تا براى ايشان نوشتهاى بنويسد تا به تعبير راوى، پس از وى هرگز گمراه نشوند. يكى از ايشان برخاست تا آن چه كه درخواست كرده بود فراهم آورد ولى عمر بن الخطاب او را سر جايش نشاند و به اين نيز اكتفا نكرده گفت: او (پيامبر ص) بيهودهگويى مىكند و نمىداند كه چه مىگويد.
در روايت بخارى در فصل (المرض و الطب) آمده است كه كسانى از جمله عمر بن الخطاب، به حضور پيامبر (ص) رسيدند. پيامبر به ايشان فرمود: بياييد نوشتهاى به دستتان دهم تا از آن پس هرگز گمراه نشويد. عمر بن الخطاب گفت : درد و بيمارى پيامبر شدت گرفته است ما قرآن داريم و كتاب خدا برايمان كافى است. با اين سخن ميان حضار، اختلاف افتاد و درگيرى پيش آمد و پيامبر فرمانشان داد كه از آن دست بدارند.
و در روايت ديگرى آمده است كه پس از موضع مخالفتآميزشان نسبت به نوشتن دستنويس، به او گفتند: اى رسول خدا آيا دوات و استخوان كتف برايت نياوريم؟
فرمود: خير پس از اين سخنانى كه شنيدم ديگر لازم نيست بياوريد. حال شما را به برخورد مثبت با اهل بيتم، سفارش مىكنم.
رواياتى كه به توصيف بيمارى پيامبر و حوادث و صحبتهاى مربوط به آن پرداخته و سخن از تمايل مصرانه آن حضرت به نوشتن دست خطى كه آنان را مانع و به راه حق و هدايت رهنمون باشد به ميان آوردهاند تقريبا در اين امر مشتركند كه عمر بن الخطاب مانع از تحقق خواسته پيامبر شد و او را به هذيان گويى و از اين قبيل، توصيف كرد.
و اگر متوجه نشده بود كه نوشته، ارتباط مستقيمى با سرنوشت مسلمانان پس از وفات پيامبرشان و نيز با كسى كه به جانشينى او خواهد آمد، دارد چنين برخوردى نمىكرد چه بسا پيامبر نيز پس از مشاهده اين برخورد از ايشان و شنيدن نسبت هذيان گويى يا چيزى بدين مضمون به خود از سوى عمر بن الخطاب، از نوشتن دست خط مورد نظرش، منصرف شد زيرا چيزى مانع از آن نمىگرديد كه چنين صحبتهايى را براى خنثى ساختن اثر نوشته، بر زبانها نياندازند يا مضمون آن را به گونهاى كه با منافعشان وفق دهد مورد تفسير و تأويل قرار ندهند و پا را از اين هم فراتر گذارند.
لذاست هنگامى كه پس از سخنان عمر بن الخطاب به وى پيشنهاد شد آن چه مىخواهد بنويسد به ايشان فرمود : آيا پس از اين صحبتهايى كه كرديد؟!
از ابن عباس نقل شده كه او وقتى آن روز را به خاطر مىآورد به خاطر از دست رفتن فرصتى كه- به نظر ابن عباس- اگر نرفته بود احدى بر خلافت على ترديدى به خود راه نمىداد، تأسف و حسرت مىخورد و گاه گريه سر مىداد.
البته به نظر من (نويسنده) اين روايت جعلى است زيرا هدفها و تصميم آنها و نقشههايى كه براى دور ساختن على از خلافت و سلطه خود بر آن- به هر قيمت كه شده- بر عبد اللّه ابن عباس پوشيده نبود.
هم چنان كه يادآور شديم آن گونه كه از سخنان پيامبر (آيا پس از اين صحبتهايى كه كرديد) روشن مىشود، براى وى مسلم بود كه اگر دست خطهاى متعددى نيز برايشان مىنوشت آنها به تحريف و تأويل آن مىپردازند همان گونه كه بقيه موارد مشابه را انكار كردند و برخى ديگر را تأويل نمودند و اگر راهى براى اين كار نيابند مانعى نمىبينند كه بگويند او هنگام نگاشتن آنها از شدت درد، فاقد شعور و آگاهى بوده است و بدين ترتيب و پس از آن كه او را به سخن گفتن در حالت ناآگاهى و بىخردى- چيزى كه از كلام عمر بن الخطاب مىتوان برداشت كرد- نسبت دادند باب شك و ترديد را در آن چه كه پيامبر از سوى خود ابلاغ كرد، باز مىكنند لذا وقتى برخى از حضار اقدام به آوردن دوات و استخوان به حضور وى كردند و خواستند تا آن چه را كه مىخواهد بنگارد، به آنها فرمود: آيا پس از سخنانى كه به من گفتيد؟ و تنها به اين بسنده كرد كه ايشان را به سه مورد سفارش كند : يكى بيرون راندن مشركان از جزيرة العرب و دومى اجازه دادن به هيئتهايى كه وارد آن مىشوند هم چنان كه خود اين كار را مىكرد ؛ راويان سفارش سوم را فراموش كردهاند ولى روايتهايى كه از ائمه اطهار عليهم السلام نقل شده تأكيد بر اين دارند كه به مسأله جانشينى وى مربوط مىشود.
در جلد سوم از صحيح بخارى بخش بيمارى پيامبر (ص)، با اسناد به سعيد بن- جبير آمده كه ابن عباس مىگفت: روز پنجشنبه، درد پيامبر شدت گرفت و در پى بىآن فرمود: بياييد دست خطى براى شما به جاى گذارم تا پس از اين هرگز گمراه نشويد و به بيراهه نرويد. در اين باره حضار به نزاع برخاستند حال آن كه شايسته نبود در حضور پيامبر از اين برخوردها، وجود داشته باشد. به هم ديگر مىگفتند : ببينيد كه چرا او هذيان مىگويد. رفتند و اين سخن را با وى در ميان گذاشتند. فرمود مرا به حال خود بگذاريد وضع و حالم بهتر از آنى است كه شما مرا بدان مىخوانيد و ايشان را به سه چيز، سفارش كرد بيرون راندن مشركان از جزيرة العرب، و اجازه دادن به هيئتهايى كه بدان گسيل مىشدند به همان گونه كه خود اين كار را مىكرد. راوى سخنى از سفارش سوم به ميان نياورده يا به تعبير بخارى در صحيح خود، آن را فراموش كرده است.
همين روايت را عينا ابن سعد در طبقات خود، طبرى در تاريخش و ابن كثير در بداية و مسلم در صحيح نقل كردهاند و بيشتر محدثين آن را به همين صورت در مجاميع حديث خود يادآور شدهاند و از سفارشهاى پيامبر تنها دو سفارش را ذكر كرده و در مورد سومى سخنى نگفتهاند و براى خود شيرينى برابر حاكمانى كه خلافت را پس از پيامبر، غصب كردند آن را به فراموشى سپردهاند در حالى كه واقعا براى هيچ كس از راويان حديث سابقه نداشته كه چيزى از گفتهها و كردههاى او را از قلم اندازند.
آنها حتى نفسهاى او را شمردهاند با اين حال چگونه مىشود كه حاضران على رغم تعداد بسيارشان، سومين سفارش وى را در واپسين لحظات حياتش، فراموش كرده باشند و البته در صورتى كه تأكيدى بر اظهارات پيشينش نسبت به جانشينى على (ع) نبود كسى آن را فراموش نمىكرد يا مدعى فراموش كردنش نمىشد.
به هر حال، پيامبر چند روزى از درد و بيمارى رنج مىبرد و در عين حال فرمانشان مىداد و پافشارى مىكرد كه با اسامه راهى شوند و به اسامه نيز تأكيد مىورزيد.
اسامه چند روز از پيامبر مهلت خواسته بود تا اعزامش را تأخير اندازد تا وى از سلامت پيامبر، اطمينان حاصل كند.
چند ساعتى پيش از مرگ، از شدت بيمارى كاسته شد و او با كمك فضل بن عباس و حضرت على (ع) بيرون آمد. مسلمانان گمان كردند كه حضرتش رو به بهبودى است بنابراين عدهاى به دنبال كار خود رفتند ولى اين تنها فاصله كوتاهى بود و پس از آن درد و ضعف گريبانگيرش شد و شنيده شد كه مىفرمود : رفيق اعلى را انتخاب مىكنم. على (ع) هنگامى كه او را با مرگ دست بگريبان ديد به آغوشش كشيد و جان گراميش هم چنان كه بر سينه على (ع) تكيه داده بود، به آسمانها پرواز كرد. اين واقعه بنا به ترجيح بيشتر مورخين دو روز مانده از صفر، اتفاق افتاد.
او رفيق اعلى را بر جاودانگى در اين دنيا، ترجيح داد. پس از جهاد و مبارزهاى كه بيش از بيست سال به طول انجاميد و طى آن به خاطر تحكيم و تثبيت ارزشهايى كه بدانها دعوت كرد به دل و جان يارانش، طعم آسايش و راحتى را نچشيد تا اين ارزشها، هم چون ميراثى براى نسلهاى بعدى در هر وقت و هر جا، به جاى ماند. او در بسترمرگ و در حالى كه از رنج و درد و بيمارى متأثر بود، آنان را به كتاب خدا و خاندان اهل بيتش سفارش مىكرد و از آنها مىخواست كه دست خطى برايشان بنويسد تا از آن پس و با سرمشق قرار دادن تعاليم قرآن و پيروى سيره خاندانش، هرگز به بيراهه نشوند ولى آنها او را به هذيان گويى متهم كردند. بنابراين و بنا به روايت بخارى و ديگر محدثين، نااميد از آنها، رفيق اعلى را برگزيد تا با پيامبران و فرستادگان پيش از خود محشور شود. در آن لحظات واپسين، چشماندازى از آينده نزديكشان را در نظر آورد و ديد كه چگونه به گذشته خويش روى آوردهاند و جز به (به تعداد گوسفندان دور مانده از گله)- تعدادى انگشت شمار- از آنها، راه نجاتى نمىيابد.
مورخين متفق القولند كه به هنگام وفات پيامبر، ابو بكر خارج از مدينه بود و در اطراف پيامبر، جز على و بنى هاشم، كسى نبود. مردم، از شيون و زارى زنان بر اثر مرگ وى، با خبر شده بودند و به شتاب در مسجد و بيرون از آن اجتماع كردند. عدهاى مات و مبهوت بودند و عدهاى ديگر، فرياد و شيون و ناله سر مىدادند در همان حال كه مردم در اين حالت غم و اندوه بودند عمر بن الخطاب كه بر چهرهاش خشم شديدى نمايان بود، به سوى پيامبر آمد و پرده از چهرهاش گشود و آنگاه سراسيمه و هم چنان كه شمشيرش را در دست تكان مىداد به عقب سوى انبوه جمعيت بازگشت و گفت: برخى منافقان بر اين گمانند كه پيامبر مرده است به خدا سوگند كه او نمرده است بلكه هم چون موسى بن عمران، نزد خدايش رفته و به خدا كه مطمئنا بازخواهد گشت و دست و پاى برخى را قطع خواهد كرد و بنا به توصيفى كه روايات دارند بر هر كس كه مدعى مرگ رسول خدا بود مىگذشت با شمشير تهديدش مىكرد و وعده مجازات و تنبيهش مىداد. بنا به آن چه در روايتهاى ابن سعد و ابن كثير و ديگران آمده، مدت زمانى بر همين منوال گذشت به ميان انبوه جمعيت گرد آمده در مسجد و خارج از آن مىرفت و مىآمد و فرياد بر مىآورد و مىگفت : او هم چنان كه موسى بن عمران بازگشت تا چهل شب ديگر بازخواهدگشت.
مسلمانان سادهلوح، از اين عمل تحت تأثير قرار گرفته و نسبت به بازگشت پيامبر، اميدوار گرديدند؛ گروهى ديگر چنين برخوردى را از سوى كسى هم چون عمر بن الخطاب شگفتآميز دانستند به ويژه كه خود اين همه نسبت به ترويج چنين افسانهاى، جنب و جوش به خرج مىداد چون مىدانستند كه عمر، در سطح كسانى نيست كه به خرافات و اوهام اعتقاد داشته باشند و مسأله مرگ را كه هيچ كس گريزى از آن ندارد، ناديده بگيرند.
عمر بن الخطاب بر همين موضع ماند تا اين كه ابو بكر سر رسيد. هر دو بر جنازه پيامبر شدند ابو بكر اشياء و پرده از چهره مقدسش برگرفت و با شتاب به سوى مردم بازگشت و گفت :
اى مردم! هر كس محمد را مىپرستيد (بداند كه) محمد (ص) مرده است و هر كس خداى را پرستش مىكرد او زنده و جاودان است و مرگ ندارد. آنگاه اين آيه را تلاوت كرد :
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أ فإن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا».
انبوه جمعيت از اين سخنان ابو بكر، به خود آمدند و جريان (مرگ پيامبر) را پذيرفتند و شروع به تكرار آيه پيش خود كردند تو گويى بنا به تعبير ابن هشام در سيره خود، پيشتر، آن را هرگز نشنيده بودند. شور و هيجان عمر بن الخطاب نيز فرو كش كرد مثل اين كه تا آن لحظه مشغول هيچ كارى نبود. او به اتفاق ابو بكر و ابو عبيدة بن الجراح از خانهاى كه جنازه پيامبر در آن بود، خارج شدند و آن را با على و خانواده سوگوارش، رها كردند. مصيبت چنان بر آنها سنگين بود كه به هر چيز ديگرى از جمله انديشيدن به خلافت و مسائل مربوط به آن، نمىتوانستند بپردازند.
اما اين كه آن سه، به كجا رفتند و به چه منظور نقشه مىريختند تاريخ در اين ميانه، چيزى نمىگويد ولى برخورد عمر بن الخطاب با مرگ پيامبر و تلاش و كوشش ظاهرا جدى وى در القاى انديشه زنده شدن او و بازگشتش- هم چون بازگشت موسى بن عمران- و سپس بيرون شدن وى به اتفاق ابو بكر و ابو عبيدة و عدول از نظريات خويش با چنان سرعتى به اضافه آن چه كه در برخورد با نوشتن دست خطى از سوى پيامبر پيش از وفات ايشان داشته و نيز تعلل او و ابو بكر در پيوستن به سپاهيان اسامه على رغم پافشارى فزاينده پيامبر در اين مورد به خصوص و ديگر قراين و شواهد همه و همه حكايت از آن دارند كه آنها نقشه به دست گرفتن قدرت از سوى خود و دور نگه داشتن على (ع) از آن را مىكشيدند و برخورد عمر در رابطه با وفات پيامبر نيز حلقهاى از زنجيره تدابير و اقداماتى بوده كه به منظور به موفقيت رساندن نقشههايى كه از پيش طرحريزى كرده بودند- انجام گرديد.
گروهى از خاورشناسان و نويسندگان معاصر نيز اين حقيقت را درك كرده و برخى از مؤلفين پيشين نيز به اين نكته اشارههايى داشتهاند. خاورشناس «لامنس» دركتاب خويش به همين مناسبت مىگويد :
حزب قريشى كه ابو بكر و عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح در رأس آن قرار داشتند زاييده لحظه نبود بلكه رهاورد توطئه محرمانه و جنايتآميزى بود كه تاروپود و همه جنبههاى آن با محكم كارى و دقت تمام تنيده و تنظيم شده بود؛ قهرمانان اين توطئه ابو بكر، عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح بوده و عايشه [دختر ابو بكر] و حفصه [دختر عمر بن الخطاب] از جمله اعضاى اين حزب بشمار مىرفتند.
سقيفة
مورخين و محدثين جملگى بر آنند كه موضع عمر بن الخطاب نسبت به وفات پيامبر (ص)، با حضور ابو بكر و خواندن آيه قرآن از سوى وى بر مردم، پايان يافت و جوش و خروش او فرو نشست و آن دو به اتفاق، از آن خانه بيرون شدند و پيامبر را در ميان خانواده سوگوارش، رها كردند و هم چنان كه يادآور شديم قراين و شرايط و سير حوادث تأكيد بر اين دارند كه آنها به جايى رفتند كه از پيش، براى اتخاذ تدابير، لازم، تدارك ديده شده بود و به نظر من [نويسنده] بيشتر انصار از جمله سعد بن عبادة، جز على (ع) را براى جانشينى پيامبر (ص) در نظر نداشتند. اعتقاد رايج ميان توده مسلمانان اين بود كه جامه خلافت جز بر او برازنده نيست ولى پس از آن كه براى انصار روشن شد كه سران مهاجرين، براى برگرداندن اين ورق و دستيابى به قدرت، گرد هم آمده و اظهارات صريح پيامبر در اين مورد را ناديده گرفتهاند و در واقع با اين همپيمانى و تبانى قريش، روح جاهليت و گرايشهاى قبيلهاى را احيا كردهاند حال آن كه خود (انصار) در راه اين آيين و پيامبر آن به ميزانى كه هيچ يك از مهاجرينى كه اينك براى به دست گرفتن قدرت پس از وى، توطئه مىچينند، مبذول نداشتهاند از جان و مال خود دريغ نكردهاند. پس از آن كه اين مسائل برايشان روشن شد جمعى از آنان به رهبرى سعد بن عبادة در سقيفة بنى ساعده گرد آمدند تا درباره خلافت به بحث و گفتگو بنشينند و بنا به آن چه كه بيشتر روايات تصريح دارند گروهى نام سعد بن عبادة را به عنوان (نامزد) بر زبان آوردند. وقتى اين خبر از طريق برخى انصار كه خود را رقيب سعد مىدانستند و به خلاف وى عمل مىكردند و به سمع مهاجرين رسيد به شتاب خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند.
سخنران آنها برخاست و سخنانى در ستايش از انصار و مواضع و فداكاريهاى آنها در راه اسلام بيان داشت و اظهار اميدوارى كرد كه آنها را ناديده نگيرند و سهمى نيز به ايشان اختصاص يابد. پس از وى ابو بكر به سخن پرداخت و فضل و برترى قريش و افتخارات آنها را مطرح ساخت و بدين ترتيب ارزشهاى اعراب پيش از اسلام و فخرفروشى آنان را به حسب و نسب خويش، به اذهان بازگرداند.
در روايت «العقد الفريد» آمده است كه او گفت: ما مهاجرين پيش از همه اسلام آورديم، اصالت و نجابت خانوادگى والاترى داريم از همه آبرومندتريم و خويشاوندى ما با رسول خدا از ديگران مستحكمتر است و از همه به وى نزديكتريم و در ادامه گفت: اعراب تنها به اين بخش از قريش (مهاجرين) مديونند و فضل و موهبتى را كه خداوند برادران مهاجرتان را بدانها ارزانى داشته ناديده نگيريد و (با اشاره به عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح) گفت كه من يكى از اين دو تن را براى شما در نظر گرفتهام.
سخنان ابو بكر كه درباره قريش و افتخارات آنها به ويژه مهاجرين دور مىزد با صداى بشير بن سعد الخزرجى درآميخت. او تحت تأثير حسادت بر پسر عمويش (سعد بن عبادة) صدايش را از گوشهاى بلند كرده گفت :
اى مردم بدانيد كه محمد از قريش بوده و قوم او سزاوارتر و محقتر به اويند.
به خدا سوگند نباشد كه من هرگز با آنان درگير اين مسأله شوم.
الحباب بن منذر الخزرجى، در پيش گرفتن چنين شيوهاى كه حكايت از مفسدهجويى و نفاق و رشك بر پسر عمويش دارد از سوى وى را نكوهش كرد و گفت: بر بشير بن سعد از حسادت و كينهاى كه به پسر عمو دارد گران آمده كه او پس از پيامبر، زمام قدرت را بدست گيرد لذا چنين وانمود كرده كه خواهان درگيرى با كسانى كه حقا از وى سزاوارترند، نيست و آنگاه به وى گفت : اى بشير! چه نياز به اين كار داشتى تو نسبت به خلافت پسر عمويت سعد بن عبادة رشك بردهاى.
بحث و جدل آنها بدين جا خاتمه نيافت. اسيد بن حضير يكى از سران «اوس» برخاسته كينههاى جاهليت را برانگيخت و اختلافها، كينتوزيها و تعصباتى را كه ميان دو قبيله اوس و خزرج وجود داشت و اسلام آنها را با انعطاف و بلند نظرى خود زايل ساخته بود، به خاطر آورد و پس از يادآورى آنها، خطاب به «اوس» مىگويد:
اى «اوس» ها! به خدا سوگند كه اگر حتى براى يك بار سعد را به ولايت خود برگزينيد خزرجيها تا ابد بر شما چيرگى خواهند يافت و هرگز بهرهاى براى شما در آن، منظور نكنند.
ابو بكر از اين صحبتهاى بشير بن سعد كه دوگانگى ميان آنها (انصار) را تشديد كرده بود استفاده كرد و به يك دست عمر بن الخطاب و به دست ديگر ابو عبيده را گرفت و گفت: اى مردم! اين عمر و اين هم ابو عبيدة است با هر يك كه مىخواهيد بيعت كنيد. «حباب بن المنذر» در پى اين اقدام از پيش تنظيم شده ميان آن سه نفر، برخاسته گفت : اى توده انصار! دست نگه داريد و به سخن او و يارانش گوش ندهيد اينان بهره شما از امر خلافت را ناديده مىگيرند. بدين سخن، عمر بن الخطاب، از شدت خشم برآشفت و گفت: كيست آن كه با ما در خلافت و امارت پس از محمد به مشاجره مىپردازد در حالى كه ما دوستان او و هم عشيره او هستيم جز آن كه او به باطل رهنمون باشد و به گناه آلوده و مفسدهجويى پيشه گرفته باشد.
وقتى حباب بن منذر چنين لاف وگزافهايى از عمر بن الخطاب شنيد رو به انصار كرده و گفت: حال اگر آن چه كه خواستيد از شما دريغ داشتند از اين ديار بيرونشان كنيد سوگند به خدا كه شما از ايشان در اين مهم، سزاوارتريد. با شمشيرهاى شما بود كه اين دينداران كنونى، اين دين را برگزيدند. آنگاه شمشيرش را از نيام برگرفت و ضمن اشاره به او ادامه داد : من از همه شايستهتر و بدان برازندهترم، سوگند به خدا كه اگر شما خواسته باشيد به همان صورت نخستين بازش مىگردانيم. در اين جا بود كه خشم، سراپاى عمر بن الخطاب را فرا گرفت و از كوره درش برد و مىرفت كه بلوايى ميان طرفين به پا افتد.
ابو عبيدة بن الجراح برخاست تا از بروز هر فتنهاى جلوگيرى كند و به صداى آرامى گفت: اى توده انصار! شما نخستين گروهى بوديد كه به يارى و ياورى شتافتيد حال نخستين كسانى نباشيد كه به تغيير و تبديل مىپردازند و همه چيز را به حال اولش بازمىگردانند. و هم چنان به سخنان خود با لحنى خواهشآميز و ملتمسانه ادامه داد ديرى نگذشت كه آرامش برقرار شد و ميان انصار چندگانگى پديد آمد. پس از اين گفتگو عمر بن الخطاب به سوى ابو بكر شتافت و گفت :
دستت را پيش آر اى ابو بكر، هيچ كس ياراى آن ندارد كه ترا از مقامى كه رسول خدا ترا در آن قرار داده، بازدارد. پس از وى ابو عبيدة بن الجراح برخاست و به او گفت :
تو از همه مهاجرين برترى و يكى از دو نفرى هستى كه در غار شدند و جانشين رسول خدا در نمازش مىباشى. ابو بكر دستش را براى هر دوى آنها گشود و آن دو با وى بيعت كردند. پس از آن دو، بشير بن سعد و گروهى از خزرج نيز به شتاب با وى بيعت كردند؛ اسيد بن حضير و اوسيهايى كه با وى بودند نيز چنين كردند و در حالى كه به ابو بكر تهنيت مىگفتند از سقيفه بنى ساعده خارج گرديدند، هر كس را مىديدند دستش را در دست ابو بكر مىگذاردند و از وى بيعت مىگرفتند و هر كس از اين كار خوددارى مىكرد عمر بن الخطاب بر سينهاش مىكوفت و آن چنان بر سرش حمله مىآوردند كه او را وادار به بيعت مىكردند و بدين ترتيب بيعتى كه براى بيشتر مردم غير منتظره بود براى ابو بكر حاصل گرديد.
با توجه به همه اين مقدمات و مؤخرات روشن مىشود كه برنامهريزى براى دور- نگهداشتن على از سلطه و دستيابى به آن همان گونه كه پيش زمينههاى آن نيز تأكيد مىكنند، ساخته و پرداخته خلق الساعهاى نبوده و موضع انصار نيز به رهبرى سعد بن عبادة كتيبه از پيش مطالعه شده نداشت و اين را اختلافهاى ميان آنان و تشتت آراء ميان ايشان نشان مىدهد و اين كه سران سهگانه يعنى ابو بكر، عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح رهبر حزب توطئهگر قريشى بودهاند كه براى دستيابى به قدرت و دور ساختن على بن ابى طالب از آن، نقشه ريخته بودند و محكمترين دليلى كه در برابر انصار مطرح كردند گرد اين دو مسأله دور مىزد يكى اين كه مهاجرين پيش از همه اسلام آوردند و دوم آن كه آنها از همه به وى نزديكتر و خويشاوندترند. اين رهبران با چنين استدلالى، خود را محكوم كردند زيرا اگر خلافت و جانشينى پيامبر بنا به ادعاى آنها به پيشى گرفتن در اسلام و خويشاوندى نزديك با رسول خدا بستگى داشته باشد تنها برازنده على و حق اوست زيرا او از همه پيشتر اسلام آورد و به اتفاق همه مسلمانان، ايمان فزايندهتر و صادقانهترى به رسالت محمدبن عبد اللّه، داشت و به مقتضاى برادرخواندگى كه پيامبر، در روزى كه مهاجرين را در مكه و مهاجرين و انصار را در مدينه با هم برادر خواند ميان او و پيامبر پيوند برادرى خوانده شد و پسر عموى يكديگر نيز هستند و از همه به او نزديكتر است و در اينها، هيچ كس ترديدى ندارد.
هنگامى كه ابو بكر مسئله خويشاوندى و پيشتر اسلام آوردن را با انصار مطرح كرد و عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح را به اين دليل كه پيش از انصار اسلام آورده و به پيامبر نزديكى بيشترى دارند كانديداى خلافت كرد و على بن ابى طالب را كه اندكى پيش كه از سه ماه تجاوز نمىكند در غدير خم يكصد هزار يا بيشتر با وى بيعت كردند و اسلام آوردنش از همه مردم پيشتر بود ناديده گرفت در واقع با خودش نيز دچار تناقض گرديد. او پسر عموى پيامبر بود و به اجماع محدثين و مورخين تنها برادر دينىاش بود و چه فداكاريها و جانبازيهايى كه در راه اسلام و پيروزى بر شرك و بتپرستى و قريشى كه اينك به آيين گذشتهاش بازگشته و با ستيز با شخص على (ع) به جنگ با محمد رفته است، از خود نشان نداده بود.
ابو بكر هنگامى كه آن دو تن را كانديدا كرد نسبت به درستى اين شيوه برخورد و نيز كفايت على (ع) ناآگاه نبود ولى او و حزبش و دارو دستهاش براى اين كار نقشه ريخته بودند و نسبت به دور ساختن على و محروم كردن او از خلافت به هر شيوهاى با برخى انصار و مهاجرين به توافق رسيده بود و روى سخنش با گروه ديگرى از انصار بود كه برخورد ابو بكر و يارانش آنها را برانگيخته بود و در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند تا در سرنوشت خلافت به بحث و گفتگو بپردازد او و دو يارش با منطق زورمندانهاى كه سفسطهآميز و گمراهكننده بود با ايشان سخن مىگفتند.
دليل اين امر نيز از پاسخ عمر بن الخطاب به او روشن مىشود كه وقتى خطاب به جمع از آنها خواست تا با يكى از اين دو تن عمر بن الخطاب يا ابو عبيدة بيعت كنند به فوريت پاسخش داد كه مگر با وجود تو، چنين چيزى ممكن است هيچ كس ياراى آن ندارد كه ترا از مقامى كه نزد رسول خدا داشته و دارى، بدور نگه دارد «1».
اين پاسخ نمايانگر نقشه و توافق ميان آنها نسبت به پى گرفتن شيوهاى است كه به بيعت با ابو بكر انجامد و در عين حال عمر بن الخطاب سعى كرده كه بدين ترتيب به تشويه افكار عمومى بپردازد و چنين وانمود كند كه گويا پيامبر خدا او را به جانشينى خود برگزيده است چه مىگويد:
(هيچ كس ياراى آن ندارد كه ترا از مقامى كه پيامبر خدا برايت در نظر گرفته، بازدارد).
حال آن كه مورخين اوليه زندگى پيامبر (ص) و محدثين و افراد ثقهاى كه سخنانش را گرد آورده و براى نسلها به جاى گذاشتهاند هيچيك مدعى نشدهاند كه پيامبر حتى اشارهاى گذرا نيز به آن چه عمر بن الخطاب نسبت به مقام او كرده، داشته است و حتى مسأله عكس آن بوده است پيامبر هيچ مسئوليتى به وى نسپرد و در موقعيتى قرارش
______________________________
(1) نگاه كنيد به جلد اول صفحه 150 از «حياة الامام الحسن» نوشته (القرشى).
-------------------------------------------------------------------------
نداد كه امتيازى برايش به شمار آيد و اگر همان گونه كه در غزوه ذات السلاسل اتفاق افتاد او را در رأس سريهاى روانه مىكرد يا آن گونه كه در خيبر پيش آمد پرچم نبرد را به او مىسپرد ناكام و شكست خورده بازمىگشت و در روزهاى واپسين زندگى، پيامبر كه نزديكى اجلش را دانسته بود در صدد بر آمد كه او و عمر بن الخطاب را هم چون يكى از سربازان مسلمان تحت فرماندهى جوان نوخاستهاى چون اسامة بن زيد كه حد اكثر در آن هنگام بيست سال برايش تخمين زدهاند از مدينه خارج كند.
و اما در مورد نمازگزاردنش براى مردم در برخى روزها طى بيمارى پيامبر كه ابو عبيدة در سخنش با انصار بدان اشاره كرده بايد گفت كه با وجودى كه امامت نمازگزاران در مورد كوچك و بزرگ و عالى و دانى صدق مىكرده و مىكند و به فرض كه اين كار هم صورت گرفته باشد امتياز به نفع وى بر احدى شمرده نمىشود و چنين مهمى ويژه پيامبران و اوليا و قدسيان هم نيست تازه در مورد ابو بكر، وقتى پيامبر بسترى بود و نمىتوانست از جايش برخيزد دخترش عايشه (از پيش خود) او را به امامت مسجد گسيل داشت و وقتى پيامبر از جريان خبر يافت با تكيه گذاردن بر على و عباس بيرون شد و از محرابش كنارش كشيد و در حالى كه از شدت درد و بيمارى در رنج بود پيشاپيش مردم به نماز ايستاد.
و آن چه شگفت است و عقل و منطق آن را نمىپذيرد اين است كه گروهى از علماى اهل سنت و محدثين آنها، چنين كارى را آن چنان فضيلتى براى ابو بكر به شمار مىآوردند كه وى را سزاوار و لايق خلافت مىسازد حال آن كه خود به برخوردها و مواضع پيامبر (ص) نسبت به على در «يوم الدار»، «احد»، «احزاب»، «الحديبية»، «خيبر»، «حنين»، «تبوك» و «غدير خم» و نيز برادرخواندگى با او در مكه و مدينه اعتراف دارند ولى در هيچ- يك از آنها، دليلى بر انتخاب او به جانشينى وى و حتى اشارهاى در اين مورد نمىيابند ولى در دو ركعت نماز گزاردن ابو بكر بر مسلمانان دليلى آشكار و روشن در انتخاب او به جانشينى و واگذارى صلاحيتهاى متعلق به پيامبر به او مىيابند.
از جمله دليلى كه نشان مىدهد حركت انصار و گرد هم آمدن آنها در سقيفه واكنشى در برابر توطئه و دسيسهچينى مهاجرين براى دستيابى به قدرت بوده مطلبى است كه در روايت «الزبير بن بكار» آمده كه مىگويد:
وقتى آن گروه با ابو بكر بيعت كردند او را هلهلهكنان و تبريكگويان به در مسجد آوردند. اواخر روز بود كه گروهى از انصار و گروهى از مهاجرين به دور هم نشستند و به گفتگو پرداختند. از آن ميان عبد الرحمن بن عوف گفت : اى گروه انصار شما اگر چه در فضل و ياورى و سابقه برتر هستيد ولى كسانى چون ابو بكر، عمر، على و ابو عبيده در ميان شما يافت نمىشود.
زيد بن ارقم گفت : اى عبد الرحمن، ما فضل و بزرگى كسانى را كه نام بردى انكار نمىكنيم ولى ما نيز كسانى چون سعد بن عباده سرور انصار را داريم و ابى بن كعب را كه خداوند پيامبرش را فرمان داد كه درودش گويد و قرآن را از او گيرد و معاذ بن جبل را كه به روز قيامت در برابر علما مىآيد و ثابت بن خزيمه را كه پيامبر خدا شهادتش را برابر شهادت دو نفر مرد دانسته است. ما مىدانيم كه در ميان كسانى از قريش كه نام بردى كسى هست كه اگر در پى خلافت آيد هيچ كس با او مخالفتى نخواهد داشت و او على بن ابى طالب است.
در تاريخ طبرى نيز آمده است وقتى ابو بكر پيشنهاد كرد كه عمر بن الخطاب يا ابو عبيده را برگزينند و آنها به سود ابو بكر خود را كنار كشيدند انصار گفتند كه ما جز با على بن ابى طالب (ع) بيعت نمىكنيم «1».
اين دو روايت يعنى روايت شرح نهج البلاغه از« ابن بكار» و روايت طبرى صراحت دارند كه انصار در صورتى كه على بن ابى طالب از سوى مهاجرين كانديدا مىشد با وى مخالفت نمىكردند و اين به معناى آن است كه موضع مخالفتآميز آنها نسبت به ابو بكر در سقيفة واكنشى در برابر توطئهچينى قريش براى دستيابى به قدرت و سلب آن از صاحبان شرعىاش، بوده است.
استاد توفيق ابو علم در كتاب خود اهل البيت مىگويد : بعيد نيست كه سعد بن عبادة وقتى تصميم مهاجرين را در عدم واگذارى حق به صاحبانش ديد آن را براى خودش، درخواست كرد.
به هر حال مواضع و برخوردهاى پيامبر نسبت به على و اظهارات پياپى در مناسبتهاى مختلف، او را در نظر توده مسلمانان، سزاوار و شايسته اين پست ساخته بود و حتى خود على (ع) نيز مطمئن بود كه مسأله جز بدين گونه نخواهد گرديد.
در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده كه على (ع) ترديدى در اين كه جانشينى و خلافت تنها از آن اوست و هيچكس با وى در اين امر به مخالفت نخواهد برخاست،
______________________________
(1) نگاه كنيد به صفحه 198 جلد سوم تاريخ طبرى.
------------------------------------------------------------------
نداشت و در ادامه مىگويد:
عمويش عباس به او گفته بود: دستت را پيش آر تا با تو بيعت كنم و آنگاه مىگويند كه عموى پيامبر با پسر عموى پيامبر بيعت كرده و ديگر هيچ كس با تو به مخالفت برنخواهد خاست. على (ع) فرمود: عمو مگر كسى جز من نيز بدان چشم دوخته است؟ گفت خواهى ديد. فرمود ولى من خلافت را پشت دژى بسته، نمىخواهم.
طبيعى است كه او و همراهانش وقتى مردم را ديدند و شنيدند كه چگونه ابو بكر را هم چون عروسى، هلهله كنان به مسجد بدرقه مىكنند در حالى كه پيامبر (ص) هم چنان ميان خانواده و همسرانش آرميده و منتظرند كه او را به آرامگاه ابديش بسپارند دچار شگفتى زايد الوصفى گرديدند و وقتى به اطلاعش رسيد كه ابو بكر در برابر مخالفينش از انصار به خويشاوندى خود با پيامبر و اسلام آوردنش پيش از آنها را دليل حقانيت خويش آورده لازم مىآمد كه آنها را به آن چه خود ديگران را ملزم كردهاند، ملزم سازد هر چند خود بدين استدلال و نتيجهگيرى كه از آن مىشود، اعتقادى نداشته باشد. او مىتوانست دهها دليل خدشهناپذير برابر آنها عرضه كند مشروط بر آن كه منطقپذير باشند و دلائلش آنان را از تلاشى كه نقشهاش ريختهاند بازدارد ولى با اين حال او تنها با همان استدلالى كه در برابر انصار مطرح كردند و نيز سخنان پيامبر و سفارشهاى وى نسبت به او و گذشته و سابقهاش و جهاد و مبارزهاش و برادريش با رسول خدا به مصافشان رفت و هم چنان حق خود را طلب مىكرد و همسرش فاطمه زهرا در كنار و همراهش بود و هديه پدرش به خود (فدك) را و حق همسرش در خلافت را طلب مىكرد و بالاخره بسيارى را برانگيخت و احساساتشان را بيدار كرد و در نتيجه بسيارى از مسلمانان از آن بيعت كذايى خود و برخورد زبونانهاى كه با وى و پسرعمويش (على ع) داشتند پشيمان گشتند و اقدام به گرد آمدن در خانه على (ع) كردند و عليه رژيم موجود و اين كه چه بايد بكنند به تبادل نظر مىپرداختند.
ابو بكر و يارانش، احساس خطر كردند؛ به اتفاق تصميم گرفتند بر آن خانه يورش آوردند و با شدت و قاطعيت با وضعى كه انفجارآميز مىنمود، مقابله كنند و به هر وسيله حتى به آتش كشيدن خانه با هر آن كه در آن است متوسل شوند. ابو بكر در پى چنين تصميمى به دارو دستهاش فرمان حمله به خانه را صادر كرد. عمر بن الخطاب به اتفاق همراهانش در حالى كه هيزم با خود برده بودند روانه شدند تا اگر آنها كه در خانه بودند تسليم خواستههايشان نشوند خانه را به آتش بكشند. آنها به خانه يورش آوردند و عمر بن الخطاب فرياد مىزد: سوگند به آن كه جان عمر به دست اوست خارج مىشويد و تن به بيعت مىدهيد يا اين كه آن را با هر آن كه در آن هست به آتش مىكشم؟ واقعا هم چنين تصميمى داشت. يكى از همراهانش به او گفت فاطمه زهرا (س) در خانه است. گفت :
بگذار باشد.
زبير بن العوام شمشير به دست از خانه بيرون آمد ولى بر اثر لغزش پا، شمشيرش از دست افتاد، عمر بن الخطاب بر همراهانش فرياد كشيد شمشير را برداريد آنها بنا به آن چه در روايت طبرى و ديگران آمده شمشير را برداشتند و با آن بر ديوار كوفتند. آنها سعى كردند وارد خانه شوند فاطمه زهرا پشت درب خانه قرار گرفت و سعى كرد مانع از ورود آنها شود ولى آنها حرمت و مقامش را به پاس پيامبر خدا نيز نگذاشتند. گفته مىشود در جريان همين گيرودار بود كه فاطمه زهرا فرزندى را كه حامله بود و رسول خدا محسن ناميده بود، سقط كرد؛ اعم از اين كه اين روايات درست باشند يا نه آن چه ترديدى در آن نيست برخورد آنها با او در نهايت خشونت و جفاكارى و بىتوجهى به مقام والايش نزد رسول خدا بود و حال آن كه خود بارها شنيده بودند كه پيامبر خدا به او مىفرمود : خدا با خشم تو خشم مىگيرد و به خشنوديت خشنود مىشود هم چنان كه بارها از وى شنيده بودند كه مىفرمود: فاطمه پاره تن من است آن كس كه او را بيازارد مرا آزرده است و هر كس خشمگينش سازد مرا به خشم آورده است. اين حديث را محدثين اهل سنت نيز در صحاح و مجاميع خود آوردهاند. شاعر بزرگ معاصر مصر، حافظ ابراهيم (معروف به شاعر نيل) برخورد آنان را با وى طى اين ابيات به توصيف كشيده است :
- سخنى به على كه عمر آن را به زبان آورده شنوندهاش را بزرگ دار و درباره گويندهاش انديشه كن.
- خانهات را به آتش مىكشم و ترا در آن نخواهم گذارد اگر بيعت نكنى هر چند دختر پيامبر نيز در آن باشد.
- كسى جز ابو حفص (عمر) نبود كه چنين سخنى مىگفت در برابر شجاع و قهرمان عرب و حاميانش.
ماخذ : زندگانى دوازده امام عليهم السلام ، هاشم معروف الحسيني(متوفي1404ق) ، مترجم محمد مقدس ،جلد اول ، صفحه 261 تا 285 ، ناشر امير كبير سال1382
(استفاده از اين مطلب بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)