((و قال نسوه فى المدینه امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین )).
این آیه و پنج آیه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با یوسف است که در خانه عزیز اتفاق افتاد. آن چه که از دقّت در آیه به دست مى آید و قرائن حالیه هم تاییدش مى نماید و با طبع قضیه هم سازگارى دارد این است که وقتى داستان برخورد یوسف با عزیز و آن گفت و شنودها پایان یافت تدریجا خبر در شهر انتشار پیدا کرد، و نقل مجالس بانوان شد به طورى که در مجالس خود، و هر جا که مى نشستند این قضیه را پیش کشیده زلیخا را به باد سرزنش مى گرفتند، که با این که شوهر دارد عاشق برده خود شده ، و در عشق خود آن چنان عنان از دست داده که با او به مراوده هم پرداخته و لکه ننگى بر دامن خود نهاده .
ولى هیچ یک از آنان این حرفها را از در خیرخواهى نمى زدند، بلکه از در مکر و حیله بود، چون مى دانیم که بیشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند، و همین دو جهت کافى است که نگذارد آرام بگیرند. آرى عواطف رقیق و احساسات لطیف ، در زنان اثرى دارد که در مردان آن چنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطیف و طبیعتى زیبا عنان از دست مى دهند، آرایش و زینت را بیش از مردان دوست مى دارند مثل این که دلهایشان با رسوم ناز و کرشمه بستگى دارد، و همین معنا باعث مى شود که حس خودپسندى و حسد را در دلهایشان طغیان دهد.
کوتاه سخن ، گفتگوهایى که در پیرامون مراوده زلیخا و یوسف مى داشتند بیشتر براى تسکین حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سینه ها بود، و گرنه آنها تاکنون یوسف را ندیده بودند، و آن چه که زلیخا از یوسف چشیده بود نچشیده بودند، و چون او دیوانه و شیدایش نشده بودند. آنها پیش خود خیال مى کردند غلام زلیخا مردى معمولى است ، آنگاه یکى پس از دیگرى قیاسهایى مى کردند، غافل از این که : شنیدن کى بود مانند دیدن .
خلاصه ، آن قدر این تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زلیخا هم رسید، همان زلیخایى که جز رسیدن به وصال یوسف ، دیگر هیچ هم و غمى ندارد، و اگر توانگر است ، هر چه را دارد براى یوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى این مى خواهد تا شاید یوسف به خاطر عزّت هم که شده او را دوست بدارد، و به او و به خواسته او توجّهى کند، و او را به خواسته اش برساند.
این گفت و شنودها، او را از خواب بیدار کرد و فهمید که دشمنان و رقیبان چگونه به رسوایى او دامن مى زنند، لا جرم کس نزد ایشان فرستاد تا در موعد معینى همه آنان که زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از ارکان مملکت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتى که این گونه خانواده ها براى رفتن به این گونه مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترین لباسها و دلنشین ترین آرایشها را تدارک دیده ، به مجلس زلیخا درآمدند، اما ((هم )) یک یک ایشان همه این بود که یوسف را ببینند، و آن جوانى که ملکه مصر عاشقش شده چگونه جوانى است ، و تا چه حد زیبا است که توانسته دل زلیخا را صید و او را رسوا سازد.
زلیخا هم جز این ، همى نداشت که آن روز همه میهمانان یوسف را ببینند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق یوسف افتاده دیگر مجال براى بدگویى او را نداشته باشند، و در نتیجه از شر زبانهایشان راحت و از مکرشان ایمن شود. البته در این مقام اگر شخص دیگرى غیر زلیخا بود، جا داشت از این که دیگران رقیب عشقش شوند بترسد و یوسف را به کسى نشان ندهد، ولى زلیخا از این جهت خیالش راحت بود، چون یوسف غلام او بود و او خود را مالک و صاحب یوسف مى پنداشت ، چون عزیز یوسف را براى او خریده بود. از سوى دیگر مى دانست یوسف کسى نیست که نسبت به میهمانان رغبتى پیدا کند، چه رسد به این که عاشق یکى از آنان شود. او تاکنون در برابر زیباییهاى خود زلیخا تسلیم نشده ، آن وقت چگونه تسلیم دیگران مى شود، او نسبت به این گونه هواها و امیال عزّت و عصمت بى نظیرى دارد.
پس از آن که زنان اشرافى مصر نزد ملکه جمع شدند و هر کس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوال پرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن میوه شد، دستور داد به یک یک آنان کارد تیزى که قبلا تهیه دیده بود داده و بلافاصله میوه ها را تقسیم کردند، در همین موقع که همه مشغول پوست کندن میوه شدند، دستور داد یوسف که تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآید.
به محضى که یوسف وارد شد تو گویى آفتابى درخشیدن گرفت . چشم حضار که به او افتاد عقل از سرشان پرید، و حیرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتیجه از شدت بهت زدگى و شیدایى با کاردهاى تیز دستهاى خود را به جاى میوه پاره کردند. آرى این ، اثر و خاصیت شیفتگى و دلدادگى است ، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چیزى گردد آن هم به طورى که علاقه و یا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از این هم بیشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتی که بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد دیگر نمى تواند تدبیر و تنظیم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در این لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى که از آن مبهوت شده بود پرتاب نماید، مثلا با پاى خود به دهان شیر برود، و چه بسا بر عکس ، حرکت را فراموش کند، و مانند جمادات که حرکتى ندارند بدون حرکت بایستد، و چه بسا کارى کند که قصد آن را ندارد. و نظایر این حوادث در صحنه عشق و محبت بسیار و حکایات عشاق روزگار که سرانجامشان به چه جنونى انجامیده معروف است .
و همین معنا فرق میان زلیخا و سایر زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زلیخا در محبت یوسف به تدریج صورت گرفت ، به خلاف زنان اشرافى مصر که در مجلس زلیخا به طور ناگهانى به یوسف برخوردند، و در نتیجه پرده اى از جمال یوسف بر روى دلهایشان افکنده شد و از شدت محبت عقلهایشان پرید و افکار و مشاعرشان را به کلى مختل ساخت ، در نتیجه میوه را از یاد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع کردند، و نتوانستند کنترل خود را حفظ نمایند و نتوانستند از برون افتادن آن چه که از محبت یوسف در دل یافتند خوددارى کنند، و بى اختیار گفتند: ((حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم )).
با این که مجلس در خانه عزیز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنین مجلسى جا نداشت که میهمانان این طور گستاخى کنند، بلکه جا داشت نهایت درجه ادب و وقار را رعایت نمایند، و نیز لازم بود حرمت زلیخا، عزیزه مصر را رعایت نموده حشمت موقعیت او را نگهدارند. علاوه ، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنین زنانى پرده نشین نمى بایست این چنین نسبت به یک مرد اجنبى اظهار عشق و محبت کنند. همه اینها جهاتى بود که مى بایست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همین زنان نبودند که دنبال سر زلیخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با این که زلیخا سالها با چنین جوان زیبایى هم نشین بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با یک بار دیدن یوسف به این حالت افتادند.
از این هم که بگذریم جا داشت از یکدیگر رودربایستى کنند، و از عاقبت فضیحت بارى که زلیخا بدان مبتلا شده بود پرهیز نمایند. علاوه بر همه اینها، آخر خود یوسف در آن مجلس حضور داشت ، و رفتار و گفتار آنان را مى دید، از او چطور شرم نکردند؟
جواب همه اینها یک کلمه است و آن این است که دیدن ناگهانى یوسف و مشاهده آن جمال بى نظیر، خط بطلان بر همه این حرفها کشید، و آن چه که قبلا با خود رشته بودند (که در مجلس چنین و چنان رعایت ادب کنیم ) همه را پنبه کرد، و مجلس ادب و احترام را به یک مجلس عیش مبدّل ساخت ، که هر که هر چه در دل دارد با هم نشینان در میان گذاشته و از این که درباره اش چه خواهند گفت پروا نکند، لذا بى پرده گفتند: ((سبحان اللّه ! این جوان بشر نیست فرشته اى بزرگوار است )).
آرى ، این گفتار همان بانوانى است که در گذشته نه چندان دور درباره زلیخا مى گفتند: ((امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فى ضلال مبین )).
و در حقیقت آن حرفشان بعد از این گفتارشان ، خود عذرخواهى و پوزشى از ایشان بود، و مفادش این بود که آن بد گوییها که ما دنبال سر زلیخا مى گفتیم در صورتى که یوسف بشرى معمولى بود همه حق و به جا بود، ولى اینک فهمیدیم که یوسف بشر نیست ، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است که به یک بشر دیگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده کند با این که مى تواند حاجت طبیعى خود را با آن چه که در اختیار دارد برآورد، و اما در صورتى که جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى که از هر بیننده اى عنان اختیار را بگیرد دیگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هیچ ملامتى نیست .
به همین جهت بود که ناگهان مجلس منقلب شد و قیود و آداب همه کنار رفت ، نشاط و انبساط وادارشان کرد که هر یک آن چه از حسن یوسف در ضمیر داشتند بیرون بریزند، خود زلیخا هم رودربایستى را کنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت :
((اینکه مى بینید همان بود که مرا درباره آن ملامت مى کردید، من او را به سوى خود توجّه دادم ولى او عصمت گزید))
آنگاه بار دیگر عنان از کف داده به عنوان تهدید گفت :
((اگر آن چه دستورش مى دهم انجام ندهد به طور مسلم به زندان خواهد افتاد، و یقینا در زمره مردم خوار و ذلیل در خواهد آمد)). این بگفت تا هم مقام خود را نزد میهمانان حفظ کند، و هم یوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقیاد وادار سازد.
و اما یوسف ، نه کمترین توجهى به آن رخساره هاى زیبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطیف ، و غمزه هاى دلربایشان کرد، و نه تهدید هول انگیز زلیخا کمترین اثرى در دل او گذاشت .
آرى ، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود که هر عزّت و جلالى در برابرش ذلیل است ، و لذا در پاسخشان یک کلمه حرف نزد و به گفته هاى زلیخا که روى سخنش با او بود هیچ توجهى ننموده ، بلکه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت :
((بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه که اینان مرا بدان دعوت مى کنند، و اگر تو کیدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمایل گشته و از جاهلان مى شوم )).
اگر این کلام را با آن حرفى که در مجلس مراوده در جواب زلیخا گفت که : ((پناه به خدا، او پروردگار من است که منزلگاهم را نیکو ساخت ، و به درستى که ستمکاران رستگار نمى شوند)) مقایسه کنیم از سیاقش مى فهمیم که در این مجلس به یوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى که روز قبل با حرکات تحریک آمیز زلیخا مواجه بود، چون آن جا او بود و کید زلیخا، ولى امروز در برابر کید و قصد سوء جمعى قرار گرفته . به علاوه ، واقعه روز قبل واقعه اى بود که در خلوت صورت گرفت ، و خود زلیخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت ، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها کنار رفته در برابر جمع کثیرى از زنان شهر دارد معاشقه مى کند. آرى ، آن جا تنها زلیخا بود، این جا زیادى اظهار عشق و محبت مى کنند، آن جا یک نفر بود که مى خواست وى را گمراه کند، این جا عده اى بر این معنا تصمیم گرفته اند، آن جا اگر شرایطى زلیخا را مساعدت مى کرد این جا شرایط و مقتضیات بیشترى علیه او در کار است .
لذا در آن جا تنها به خدا پناه برد ولى در این جا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع کید ایشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعایش را مستجاب نمود. کید ایشان را از او بگردانید، آرى خدا شنوا و دانا است .
در این جا به بحث درباره آیات برگشته مى گوییم : کلمه ((نسوه )) در آیه مورد بحث اسم جمع است براى زن ، و از این که مقیدش کرد به ((فى المدینه )) استفاده مى شود که از نظر عدد و یا از نظر موقعیت عدّه و یا اشخاصى بوده اند که گفتگویشان در انتشار قضیه و رسوایى بیشتر موثر بوده است .
و ((امراه العزیز)) همان زنى بوده که یوسف در خانه اش زندگى مى کرده ، و با یوسف بناى مراوده را گذاشته ، و کلمه ((عزیز)) معنایش معلوم است ، و این لقب همان سیدى بود که یوسف را از مکاریان خریدارى نمود، و این لقب مخصوص کسى بوده که بر کشور مصر ریاست مى کرده و لذا وقتى یوسف به ریاست مصر رسید او را هم عزیز لقب دادند.
و از این که فرمود: ((تراود فتیها)) برمى آید که خواسته اند بگویند زلیخا به طور استمرار یوسف را دنبال مى کند، و این بدترین مراوده است ، و کلمه ((فتى )) به معناى غلام جوان و((فتاه )) به معناى کنیز جوان است ، و استعمال فتى در غلام شایع است ، و شای د به همین اعتبار در این جا آن را به ضمیر زلیخا اضافه نموده و فرموده ((جوانش )).
و در مفردات گفته : ((شغفها حبا)) یع%