زندگی نامه ی حضرت آدم عليه السلام
«انی جاعل فی الارض خلیفة قالو اتجعل فیها من نفسه فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لا تعلمون»
پروردگار عالمیان خطاب به فرشتگان فرمود: بدرستی که با خلقت آدم در زمین خلیفه ای قرار دادم و ملائک گفتند آیا کسی را آفریدی که در زمین فساد کند و خونهای زیاد بریزد در حالی که ما همه شکر و حمد ترا به جا ما آوریم و خداوند فرمود: آنچه را که من میدانم شما نمی دانید.
آن گاه كه خداوند رحمان و آفریدگار بزرگ مقدر فرمود موجودي بيافريند که حتی از فرشتگان هم شریفتر باشد. این موجود را آدم صفت اله نامید . خداوند به جبرئیل فرمان داد که از زمین مشتی خاک بیاور، و چون جبرئیل چنین کرد، زمین به فریاد آمد و جبرئیل رابه ذات خداوند سوگند داد که موجودی خلق می شود که بر روی من آشوب ها به پا می کند و چون جبرئیل سوگند را شنید به عرش بازگشت و گفت: خداوندا تو خود واقف به اسراری ، این بار میکائیل حاضر به چنین کاری شد و او نیز چون جبرئیل دست خالی بازگشت .
چنان چه پس از او اسرافیل عازم زمین شد و او نیز هم چون دو فرشته دیگر بدون خاک از زمین بازگشت .و خداوند این بار عزرائیل را فرستاد و عزرائیل به سوگند زمین توجه نکرد و چون خاک را آورد خداوند به او گفت: چرا سوگند زمین را گوش نکردی؟
عزرائیل پاسخ داد : اجرای امر پروردگارم را نمودم و خداوند فرمود حال که چنین شد تو را مأمور گرفتن جان اولاد آدم خواهم کرد .
خاکی را که عزرائیل از زمین آورده بود در جایگاهی نهادند و طبق امر خداوند با آب باران خیس شد تا سر انجام تبدیل به گل گردید و از این گل پیکر آدم شكل گرفت و روح خدا در آن دمیده شد و آدم از عالم نیستی قدم به عالم هستی گذارد .
چون آدم خلق گردید خداوند به فرشتگان فرمان داد تا او را تعظیم کنند همه فرشتگان آدم را تعظیم کردند اما در میان آنها فرشته ای متکبر بود که ابلیس نامیده می شد، و او بر خلاف سایرین در مقابل خداوند ایستاد و چنین گفت ،جنس من از آتش است و جنس آدم از خاک ، من هزار سال تو را عبادت کردم و او هنوز تو را عبادت نکرده ، پس من او را تعظیم نمی کنم .خداوند خطاب به او گفت من چیزی می دانم که تو نمی دانی ، او به تمام علوم آگاه است و اسماء را می داند، او خلیفه و جانشین من در زمین است و تو هیچ چاره ای نداری مگر این که او را تعظیم کنی و اگر چنین نکنی از درگاه رانده می شوی .
اما با این وجود باز هم ابلیس گفت: حاشا که من این چنین نخواهم کرد .
پس از آن خداوند، ابلیس را از پیشگاه کبریائی خود راند و فرشته ای که هزار سال عبادت خدا را کرده بود به خاطر نا فرمانی رانده شد که از این مطلب شاید بتوانیم نتایج زیادی کسب کنیم . یکی از این نتیجه ها این است که فرشته ای با هزار سال عبادت برای خود داری از تعظیم به آدم مغضوب واقع شد ، یعنی درواقع به خاطر نافرمانی از دستور خدا ، پس تکلیف بنی آدم چیست که عمری در نافرمانی خداوند به سر می برند !
اما ابلیس به این مطلب اکتفا نکرد و پادش عبادات خود را طلب کرد، و خداوند فرمود به جز حضور در عرش هر چه می خواهی طلب کن ، ابلیس که با آدم دشمنی وکینه پیدا کرده بود گفت:
می خواهم قدرت نفوذ در آدم واولاد او را داشته باشم و خداوند گفت به جز قلب آدم و اولادش که جایگاه من است اشکالی ندارد و شاید به خاطر همین مطلب است که قلب انسان که همانا وجدان هر شخص می باشد مظهر تمام پاکی هاست و هرگز خطا ها را قبول ندارد . کما این که هر خطا کاری هم شخصاً اعتقاد دارد که کارش صحیح نیست . مثلاً هیچ دزدی نمی گوید دزدی خوب است و هیچ قاتلی قتل را تائید نمی کند ، و هیچ فرد گناهکاری ، گناه را نمی پسندد .
حضرت آدم پس از طی مراحلی سر انجام وارد بهشت شد ، اما از تنهایی بسیار رنج می برد واز این جهت غمگین بود تا این که یک روزکه خوابیده بود خداوند استخوانی از سمت چپ پهلوی آدم جدا کرد و از آن حوا را آفرید و از آن پس این دو از نعمت های خداوند استفاده می کردند ، آنها همه چیز می خوردند الا یک میوه و آن هم گندم بود ،چرا که خداوند آنها را ا زخوردن منع فرموده بود .
البته آدم از این مطلب اصلاً ناراحت نبود و زندگی خود را با خوبی و خوشی می گذراند .
شیطان که با خود عهد کرده بود آدم و اولاد آدم او را گمراه کند از خوشی آدم در رنج بود و پیوسته در صدد طرح نقشه ای برای باز گرفتن عزت آدم بود و سر انجام آن چه را که درنظر داشت اجرا کرد .
او خود را در دهان ماری پنهان کرد و طاووس را فریفت که آن مار را به بهشت ببرد و پس از آن در بهشت به کمین آدم نشست .دریکی از روزها که آدم و حوا در بهشت گردش می کردند مار یا همان شیطان بر سر راه آدم حضور یافت و به گریه و زاری پرداخت آدم که دلش برای او سوخته بود نزدیک مار رفت و گفت ترا چه می شود که این قدر بی تابی می کنی ، شبطان پاسخ داد: بی تابی من برای خودم نیست ، بلکه برای شماست .
آدم گفت ما که اندیشه رنجي نداریم ، تو از چه جهت برای ما ناراحتی ؟ شیطان گفت : برای این که شما از انعام بهشتی محروم هستید .آدم گفت ما خیلی هم خوش هستیم و تو بی مورد برای ما دلسوزی می کنی ، اما در این میان حوا به میان صحبت آدم پریده گفت: چرا نمی گذاری ما را راهنمایی کند ؟ آدم گفت مارا خدا راهنمایی می کند و به راهنمایی یک مار نیازی نداریم . اما حوا دست بردار نبود و گفت ممکن است خواهش کنم برایمان بیشتر توضیح دهید . ومار گفت این میوه ( اشاره به درخت گندم) از تمام میوه های بهشت خوشمزه تر است در حالی که مجاز به خوردن آن نیستید . آدم در پاسخ گفت: خداوند همه نعمت های را به ما داده و گندم را هرگز و حوا گفت چرا نه؟
آدم گفت: امر، امر حضرت حق است و اطاعت از فرمانش بر ما واجب است . و دراین میان شیطان وسوسه می کرد و حوا سست می شد و سر انجام به گریه و زاری پرداخت تا این که آدم را نیز سست کرد وآدم و حوا میوه ممنوعه را خوردند و این اولین نا فرمانی نوع بشر از دستور خداوند بود که به اخراج آدم و حوا از بهشت انجامید . آدم و حوا درسواحل دریای هند ،....نزدیکی جده و آدم به کوه سر اندیب افتاد...
با چنین اقدامی نه تنها آدم و حوا از بهشت رانده شدند بلکه از یکدیگر هم جدا افتادند ، و این جدائی میان آدم و حوا بیش از دویست سال طول کشید و در این مدت هر دو سرگردان و سر در گریبان و گریان بودند تا این که به وساطت حضرت جبرئیل به یک دیگر رسیدند که زندگی آنان از این پس توأم با عشق یکدیگر بود ، و خداوند را متفقاً عبادت می نمودند .
پس از چندی فرزندان بسیاری از آدم و حوا به وجود آمد و هر بار که حوا زایمان می کرد دو قلو می زایید یک پسر و یک دختر و به همین ترتیب تا 30 سا ل حوا زایمان کرد و 40 دختر و 40 پسر از او به وجود آمد و آدم و حوا دختران و پسران خود را به ازدواج هم در می آورند . البته آنان موظف بودند از ازدواج پسر و دخترهایی که با یکدیگر هم زایمان بودند جلوگیری کنند . و هر پسر و دختری را می گرفت که با او هم زاد نبود و غالباً چند سال پس از او به دنیا آمده بود و این فرمان خدا بود که دختر و پسری را که از یک زایمان متولد شده اند به یکدیگر ندهد . در میان اولاد آدم دو پسر او هابیل و قابیل مشهورترند . هابیل جوانی بود زیبا روی و مومن و قابیل درست نقطه مقابل او .
و این مطلب همواره بهانه ای بود که موجبات اختلاف اولاد آدم را فراهم می ساخت و اما هابیل همواره با گذشت خود اختلاف را کم می کرد تا این که سر انجام هنگام ازدواج آنان پیش آمد و با توجه به دستور العمل آدم ( که امري خدائی بود و او موظف به اجرای آن بود.) در رابطه با نحوه ازدواج اولادش ،..... بزرگترین اختلاف میان هابیل و قابیل شکل گرفت زیرا که هنگام تولد قابیل دختری هم زاد او بود که اقلیما نام گرفت و آدم در صدد بود که اقلیما با هابیل ازدواج کند . اما قابیل به این مطلب اعتراض کرد ،... او گفت اقلیما هم زاد من است باید با من ازدواج کند . آدم گفت: پسرم، این گفتار خواستۀ من نیست که با اراده تو از آن برگردم ، بلکه فرمان رب جلیل است ، که اجرای آن بر همگان لازم می باشد.
اما قابیل باز هم فقط پا فشاری کرد او کسی نبود که از خواسته اش به سادگی بگذرد ، به ویژه این که بواسطه برتری های هابیل همواره تمایل داشت آتش میان خود و او را مشتعل تر سازد ، لذا به پدر گفت: اقلیما فقط همسر من است.
حضرت آدم که چنین دید ، چاره منحصر به فرد را کسب تکلیف از درگاه الهی دانست و به فرزندان خویش فرمود هر یک از شما ، به نزد خداوند قربانی تقدیم کنید و قربانی هر کس پذیرفته شد اقلیما از آن او باشد.
هابیل و قابیل این گفته پدر را پذیرفتند . هابیل گوسفندی سفید و چاق و قابیل دسته ای گندم زرد و خشک بر سر کوهی نهادند و هابیل گفت اگر قربانی من مقبول خداوند واقع نگردد از اقلیما دست بر میدارم . قابیل گفت...تو باید از فکر اقلیما بیرون روی زیرا اگر حتی قربانی من مقبول واقع نشود باز هم اقلیما از آن من است ، و فردای آن روز آتش از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را در خود کشید ، و حضرت آدم پس از این حادثه ، اقلیما را به هابیل داد و با این کار کینه مشتعل قابیل نسبت به هابیل فزونی یافت و به گونه ای زبانه کشید که فرزندان آن دو تا عصر حاضر نیز در فکر جان یکدیگرند ، و قابیل نیز همواره در صدد تو طئه بر علیه هابیل بود .
در واقع حضور هابیل برای قابیل غیر قابل تحمل بود اما دراين میان نمی توانست کاری انجام دهد ، زیرا که تا آن روز جنایت در زمین انجام نگرفته بود و فرزندان آدم نمی دانستند که امکان قتل یکدیگر را دارند ، و لذا هم چنان قابیل خود خواه ، سر در گریبان بود تا این که ابلیس به یاری او شتافت و ماجرای آن از این قرار است .
فصل بهاری بود و هوای دل انگیز و زمین با این گستردگی تنها اولاد آدم را در خود داشت و روزی از روزها قابیل به قصد سیر و سیاحت به صحرا رفت.
و شیطان که همواره مراقب او بود تا در گمراهی فرزندان آدم لحظه ای را از دست ندهد، او را تنها یافت . براستی که حالات انسانی ، حالاتی عجیب است ، مثلاً همین تنهائی که می تواند برای مردمان خوب و برای هابیل منبع خیر و برکت و تفکر به ذات اقدس خداوندی باشد ، چون نصیب قابیل می گردد، شیطان است که یک پای خلوت او می شود .
آری ابلیس ... ابلیس در حالی که ماری پر تلاش را در دست داشت در مقابل قابیل ظاهر گشت، و به گونه ای رفتار می نمود که تمامی رفتارش را قابیل مشاهده کند .
لذا چندین بار مار را پس و پیش کرد آنگاه با حرکاتی که گویا درصدد تنیه مار است ، او را بر زمین کوفت، اما مار به حرکت خود ادامه داد، زیرا که در واقع این مار دست آموز شیطان همان ماری بود که ابلیس را در دهان خود به بهشت برد و ابلیس به یاری همین مار توانسته بود آدم و حوا را از بهشت خارج کند ، و در واقع در میان مخلوق خداوند پس از خود که نا فرمانی رب جلیل را نموده بود، دو تن دیگر را به گروه نا فرمانان افزود، اما آدم که به سرعت پشیمان گشت به درگاه حق عجزو لابه نمود و از پیشگاهش عفوو مغفرت خواست، و اکنون بار دیگر ابلیس تنها خاطی در میان مخلوقات است و به دنبال دستیار می گردد، و اولاد آدم بهترین دستیاران شیطان می توانند باشند . ابلیس که مار را بر زمین کوبید نحوۀ کشتن را به قابیل آموخت و به وسیله سنگ ضربات سحتی بر سر مار وارد ساخت ، تا این که حرکات مار پایان یافت، آنگاه از جای برخاست و روی به قابیل گفت:
از این مار بیزاربودم ، و حالا دیگر او را کشتم که حیات نداشته باشد ، آنگاه .... زمزمه کنان خطاب به قابیل گفت : تو نیز می توانی هنگامی که هابیل در خواب است سنگی عظیم را با قوت بر سرش بکوبی، او از این ضربه خواهد مرد قابیل از شیطان پرسید ، تو کیستی ، و شیطان گفت یکی هم چون پدر تو آدم .....و قابیل به شیطان گفت ، تو چرا به من در این راه کمک می کنی و شیطان گفت ، چون از زندگی شما آگاهم و می دانم که هابیل همواره سد راه توست ، و حقوق تو را ضایع می سازد مثلاً در مورد اقلیما به راستی که زنی زیبا و وجیه بود که با تو زاده شد، اما وی او را تصاحب کرد ، ناگفته نماند که پدرت نیز او را بیشتر از تو می خواهد ، اما چون پای هابیل در میان برداشته شود تمامی دوستی های پدرت نصیب تو می گردد.
شیطان این مطلب را گفت و از آن جا دور گردید ، و قابیل تصمیم خود را گرفت، او فرا گرفت که چگونه برادر خویش را بکشد و لذا از آن پس در صدد به دست آوردن موقعیت بود، تا این که روزی در صحرا هابیل را مشاهده نمود که در سایۀ درختی خوابیده است واز این موقعیت بهتر نصیب او نمی گردید ، قابیل سنگی عظیم را یافت و با تمام قدرت بر سربرادر کوفت ، و هابیل هرگز شاید دردی احساس نکرد و بدین ترتیب اولین جنایت به دست اولاد آدم انجام یافت . قابیل چون هابیل را کشت نمی دانست ، با پیکر خونین او چه کند ، لذا حیران و سر گردان بود ، برخی معتقدند ، او را بر دوش گرفت و مدتها در صحرا و بیابان گردش کرد، گاه در گودالی افکند ، و زمانی بر قله کوهی گذاشت،و هنگامی نیز بر شاخه درختان قرارش داد، اما چون اندکی بر هر وضع می گذشت انبوه پرندگان بر بالای جنازه هابیل توجه دیگران را جلب می نمود و قابیل برای پنهان ماندن مطلب فی الفور به تغییر موقعیت می پرداخت، و می گویند چهل شبانه روز به این کار مبادرت ورزید تا سرانجام به فرمان حداوند دو حیوان که گویند کلاغ بوده، خاک سپاری جنازه را به او آموختند .
بدین گونه که در مقابل او نزاع کردند، و چون یکی از آنها کشته شد. آن دیگری با چنگال خود گودالی حفر و جنازه حریف کشته شده را در آن قرار داد و سپس خاکها را بر جایش ریخت . و هابیل بدین گونه با راهنمایی کلاغ به دست قابیل به دل خاک سپرده شد و پس از آن قابیل راه خانه را در پیش گرفت و این هنگامی بود که حضرت آدم نیز از زیارت بیت المعمور باز آمده و طالب دیدار فرزندانش بود، اما همه کس را دید ب جز هابیل را و چون به شدت دلتنگ او بود از دوریش گریان شد زیرا که وضع موجود را وضع غیر طبیعی پنداشت. و خداوند راضی نگردید پیغمبرش بیش از این در بی خبری باشد، لذا جبرئیل بر او ظاهر گشت و برای آدم گفت آنچه که بر هابیل گذشته بود . و آدم از شنیدن ماجرا سخت اندوهگین شد و سالین سال گریست و با وجود این که طبق روایات هزار سال عمر کرد، تا آخرین لحظات عمر خویش هابیل را فراموش نکرد.
وآدم در عمر خویش که عمری طولانی و پر برکت بود، نسل خود را در زمین توسعه داد و در این مدت فرزندان و فرزند زادگان خود را به ازدواج یکدیگر در می آورد، و نسل او به حدی برکت یافت که گویی هنگام مرگ آدم نیم کرور از اولاد او در زمین زندگی می کردند.
و چون مرگ آدم فرا رسید، او دانا ترین فرزند خویش را که شیث نامیده می شد، بر دیگران رجحان داد و خداوند نیز وی را خلیفه آدم و رسول خود گردانید، که پس از او به ترویج آئین خدائی پرداخت .
منبع : www.tebyan.net