پژوهش از: محسن رمضانی گل افزانی
مقدمات خروج
يحيى جوان عالم و شجاع و لايقى بود كه در دودمان آل محمّد نظير او كم بود. او بنا به وصيت پدر و احساس مسؤوليت و اداى وظيفه در راه خدا با دشمنان دين مردانه پيكار كرد و شربت شهادت نوشيد.
ابوالفرج اصفهانى به نقل از ابومخنف گويد: بعد از شهادت حضرت زيد بن على (عليهماالسلام ) مردم از اطراف فرزند او يحيى پراكنده شدند و جز ده نفر از ياران كسى با وى همراه نبود سلمة بن ثابت گويد: بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) من به يحيى گفتم :
اينك به كجا خواهى رفت ؟
گفت : به طرف (نهرين ) مى روم ، و ابوصبار عبدى با او همراه بود.
گفتم : اگر مى خواهى به نهرين بروى بهتر اين است كه در همين (كوفه ) بمانى و با دشمنان پيكار كنى ، تا به شهادت نائل شوى .
گفت : مقصود من از«نهرين » دو نهر كربلا است .
گفتم : حالا كه اين قصد را دارى پس عجله كن تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون رو، يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم و موقعى ديوارهاى شهر را پشت سر نهاديم صداى اذان صبح به گوش مى رسيد ما به سرعت از كوفه دور مى شديم ، ما در بين راه از مسافرين هر كاروانى كه برخورد مى كرديم طعام مى خواستيم و من نان و آذوقه را به نزد يحيى و همراهان مى بردم .
و با اين وضع تا (نينوا ) پيش رفتيم ، در آن جا (سايق ) (شايد مقصود سعيد بن بيان سايق الحاج ) باشد. خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به (فيوم14) رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.
سلمه گويد: ديدار من با يحيى به همان جا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.
يحيى در مدائن
يحيى بعد از مدتى از آن جا خود را به(مدائن ) رساند، مدائن در آن زمان سر راه مسافرينى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند.
خبر فرار يحيى از كوفه و آمدن او به نينوا و مدائن به يوسف بن عمر والى عراق رسيد.
يوسف مردى را به نام «حريث بن ابى الجهم كلبى »براى دستگيرى يحيى به مدائن فرستاد، ولى پيش از آن كه او به مدائن برسد يحيى از آن جا خارج شده بود و ماموران يوسف نتوانستند از او رد پايى دريابند.
منزل يحيى در مدائن ، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.
در رى و سرخس
يحيى خود را به (رى ) رسانيد و از آن جا آهنگ (سرخس )نمود و در آن جا به نزد يزيد بن عمرو تيمى رفت و حكم بن يزيد كه يكى از سران بنى اسيد بن عمرو بود براى مبارزه با بنى اميه به كمك خويش دعوت كرد. يحيى شش ماه نزد آن مرد ماند.
فرماندار سرخس كه از جانب حكام اموى نصب شده بود مردى معروف به (ابن حنظله ) بود و او از جانب عمر بن هبيره اين منصب را گرفته بود در اين شرايط گروهى از (خوارج ) به نزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضد بنى اميه به عهده گيرد. آنان اين قدر در تقاضاى خود اصرار و پافشارى كردند كه يحيى نزديك بود در همكارى با آنان تصميم قطعى بگيرد، امّا يزيد بن عمرو ميزبان هوشيار يحيى او را از اين كار منصرف كرد و گفت : چطور اميد دارى به كمك مردمى جنگ كنى و بر دشمن خود پيروز گردى در حالى كه آنان از على (عليه السلام ) و خاندانش بيزارى مى جويند.
يحيى به واسطه اين سخن اعتمادش از آن مردم سلب شد و از قيام به همراهى آنان منصرف گشت .
در بلخ
امّا يحيى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود به آنان نگفت و با بيانى خوش آنها را از همراهى خويش مايوس كرد و آنان او را رها كردند.
يحيى آرام نمى گيرد و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب است ، بلكه بتواند نيروى قوى از مجاهدين و طرفداران خاندان پيامبر به دور خود جمع كند و به كمك آنان بر ضد حكومت بنى اميه قيام كند.
او هدفش را تعقيب مى كند و با اراده اى محكم و استوار در راه جهاد و شهادت گام مى نهد، او از سرخس هم مايوس شده و از آن جا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از از علاقمندان به خاندان پيامبر به نام حريش بن عبدالرحمن شيبانى وارد شد.
يحيى مدتى در خانه اين مرد بود تا اين كه خبر هلاكت خليفه سفاك اموى و قاتل پدرش هشام بن عبدالملك به وى رسيد، و شنيد كه وليد بن يزيد برادرزاده هشام به عنوان خليفه جانشين وى شده است . جاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دور دست اسلامى آن روز، عليه انقلابيون و مجاهدين فعاليت مى كردند و اطلاعات خود را به كوفه و يا احيانا مركز حكومت گزارش مى نمودند. مخصوصا ناپديد شدن يحيى و دست نيافتن عمال حكومت اموى بر او آنان را سخت متوحش ساخته بود.
يوسف بن عمر استاندار عراق كه يحيى را مى شناخت و روح سلحشورى و شهامت وى را خوب مى دانست از اين جريان سخت نگران بود.
چون يحيى از حوزه ماموريت وى عراق فرار كرده بود وى مى خواست به هر نحوى شده يحيى را دستگير كند و يا او را بكشند.
جاسوسان وى در بلخ از ورود يحيى مطلع شدند و به كوفه گزارش دادند، و يوسف فهميد كه يحيى در بلخ در خانه حريش بسر مى برد يوسف به والى خراسان نصر بن يسار نوشت كه مامورى را به خانه حريش بفرستند تا او يحيى را دستگير كند.
استاندار خراسان مردى را نزد عقيل بن معقل ليثى فرماندار بلخ فرستاد و به او دستور داد كه حريش را دستگير كند و آن قدر او را شكنجه دهد تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ، حريش را خواست و قبل از هر چيز دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت : به خدا قسم ، اگر يحيى را تحويل ندهى ترا خواهم كشت .
امّا حريش اين مرد نمونه و فداكار در جواب فرماندار گفت :
« واللّه لو كان تحت قدمى رفعتها عنه فاصنع ما انت بصانع : به خدا سوگند اگر يحيى در زير پاهاى من باشد پاى خود را از روى او بر نخواهم داشت (يعنى به هيچ قيمتى يحيى را تحويل نمى دهم ) هر چه از دستت مى آيد بكن .»
حريش فرزندى داشت به نام «قريش»، او موقعى ديد كه جان پدرش در خطر است به فرماندار گفت : پدرم را نكش من يحيى را تحويل تو مى دهم .
بازداشت يحيى
فرماندار بلخ گروهى از ماموران مسلح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را به مخفيگاه يحيى كه دو خانه تو در تو بود راهنمايى كرد، آنان يحيى را به همراه يزيد بن عمرو از طايفه عبدالقيس كه يار و همراه يحيى بود و از كوفه با وى هم سفر بود دستگير كردند. و به نزد عقيل فرماندار بلخ بردند. عقيل يحيى را نزد نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او يحيى را به زندان افكند و جريان را براى يوسف بن عمر استاندار كوفه نوشت مردى از بنى ليث درباره دستگيرى و شكنجه دادن يحيى ، چنين سرايد:
« اليس بعين اللّه ما تصنعونه
عشية يحيى موثق فى السلاسل
الم ترليشاما الذى حتمت به
لها الويل فى سلطانها المتزايل
لقد كشفت للناس ليث عن استها
اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل
كلاب عوت لاقدس اللّه امرها
فجائت بصيد لايحل لاكل»
1 - آيا خدا اين كارهاى زشت شما را نمى بيند. در آن شبى كه يحيى را به زنجير كشانديد.
2 - نديدى كه بنى ليث (مقصود نصر بن يسار ليثى ) به چه سرنوشتى گرفتار شدند واى بر آنها در اين قدرتى كه از دست آنها بيرون خواهد رفت .
3 - آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورد استهزاء مردم قرار گرفت .
4 - آنان مانند سگانى عوعو كنان بودند كه : صيدى آوردند كه بر خورنده اى حلال نبود بنا به روايت على بن الحسين از يحيى بن الحسن اين اشعار منسوب به عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه جعفر است15
يحيى از زندان آزاد مى شود
پس از آن كه يوسف بن عمر نماينده خليفه اموى در كوفه و استاندار عراق از جريان دستگيرى يحيى آگاه شد نامه اى براى وليد بن يزيد بن عبدالملك خليفه اموى نوشت و وى را در جريان گذاشت .
وليد براى او نوشت كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند و به او تامين دهند تا هر كجا خواست برود.
يوسف بن نصر بن يسار والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.
نصر يحيى را احضار كرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه و اخلال گرى دعوت كرد.
يحيى در پاسخ استاندار خراسان گفت:« و هل فى امة محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنة اعظم مما انتم فيه من سفك الدماء و اخذ مالستم له باهل ؟» : آيا در ميان امت محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنه اى عظيم تر از آن كه شما در آنيد وجود دارد، خونها را به ناحق مى ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.
جواب دندان شكن يحيى ، چنان استاندار خراسان را كوبيد كه سخنى نتوانست بگويد به ناچار ساكت ماند.
آنگاه نصر دستور داد مبلغ دو هزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند و به او توصيه كرد كه خود را به خليفه وليد برسان ، امّا يحيى از بلخ بيرون شد و به طرف سرخس آمد.
در آن وقت حاكم سرخس مردى به نام عبداللّه بن قيس بكرى بود. نصر نامه اى براى او نوشت و وى را از ورود به سرخس آگاه كرد و به او خاطرنشان ساخت كه يحيى را از سرخس بيرون كند.
شيعيان از زنجيرى كه به دست و پاى يحيى بود نگين انگشتر ساختند
ابوالفرج اصفهانى گويد: چون يحيى از زندان آزاد شد و كنده و زنجير را از پايش برداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش آهنگرى كه كنده را از پاى يحيى بيرون آورده بود رفتند و از او خواستند كه زنجير را به آنها بفروشد. آن مرد كه چنان ديد آن را به مزايده گذارد و هم چنان قيمت آن را بالا برد تا بيست هزار درهم رسيد. در اين موقع ترسيد كه اين جريان شايع شود و عمال حكومت براى او دردسرى ايجاد كنند و پول از او بگيرند، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت شركت كنيد. آنها راضى شدند و او نيز آن زنجير را قطعه قطعه كرد و شيعيان از آن نگين انگشتر ساختند و هر كس انگشترى كه نگين آن از آن زنجير بود برداشت و به آن تبرك مى جست.16
استاندار خراسان نامه اى ديگر هم براى فرماندار طوس حسن بن زيد تميمى فرستاد و در آن نامه يادآور شده بود كه اگر يحيى به طوس آمد به او فرصت توقف در شهر را مده و هر چه زودتر او را به ابر شهر17 به نزد عامر بن زراره بفرست .
فرماندار طوس يحيى را به ابر شهر سوق داد و مامورى به نام سرحان بن نوح عنبرى انباردار اسلحه ها را موكل او ساخت تا وى را به ابر شهر برساند. سرحان گويد: يحيى در بين راه نصر بن يسار را سرزنش مى كرد و گويا او عطايش را نسبت به خود كم مى دانست و يا به خاطر ايجاد اين ناراحتيها بود سپس نام يوسف بن عمر والى عراق به ميان آمد جمله اى سربسته نسبت به او گفت و يادآور شد، كه از نيرنگ يوسف بيمناك است و مى ترسد كه اگر نزد او برود وى را به قتل برساند. و سخن خود را درباره يوسف قطع كرد.
سرحان گويد به او گفتم : خدا رحمتت كند هر چه مى خواهى بگو از ناحيه من مطمئن باش ، من جاسوس نيستم. آنگاه با سخنانى محكم و مطمئن گفت : اين مرد (مقصودش حسن تميمى والى و فرماندار طوس بود) چگونه بر من نگهبان مى گذارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آرند و دستور دهم زير دست و پا لگد كوب كنند مى توانم. 18
گفتم : به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته كه اذيت شوى بلكه اين رسمى است كه براى حفظ اموال ، نگهبانان در اين راه مى گمارند.
قيام يحيى
آرى يحيى هم چون شيرى از قفس گريخته بود كه دشمن سخت از او وحشت داشت عمال اموى كه در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت بودند و به جنايت و خونريزى و مال مردم خورى به سر مى بردند نمى توانستند وجود رجلى بيدار و انقلابى از دودمان پيامبر خدا را در روى زمين زنده ببينند لذا هميشه در صدد بودند فريادهاى خشمگين آزاديخواهان و انقلابيون را در نطفه خفه كنند.
يحيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى بر نخواهند داشت و چنان زندگى را بر او سخت مى گيرند كه جز ذلت و خوارى ، (آن چيزى كه او و هم فكران وى از آن دورى مى جستند) و زندگى نكبت بار چيزى ديگر در اين دنيا براى او نيست .
يحيى فرزند زيد، آن قهرمان سلحشورى است كه پايه هاى حكومت ننگين بنى اميه را لرزاند، آرى او فرزند حسين شهيد و نبيره پيامبر خداست او كجا و زندگى با ذلت و خوارى كجا، او مرگ با شرافت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر اين زندگى چهار روزه دنيا ترجيح مى دهد.
[caption id="attachment_25180" align="alignleft" width="242" caption="حرم امام زاده يحيي بن زيد(ع) در گنبد كاوس"][/caption]
يحيى همانند جدش حسين (عليه السلام ) و پدر بزرگوارش زيد راهى جز قيام و شهادت در پيش ندارد.
سرحان گويد: ما هم چنان تا (ابر شهر) به نزد عمرو بن زراره آمديم او دستور داد هزار درهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس او را به سوى (بيهق 19) روانه كرد. يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش به سوى ابر شهر بازگشت و تعدادى مركب خريد و به ياران خود داد.
عمرو بن زراره حاكم ابر شهر موقعى جريان را شنيد نامه براى نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت .
نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بن عباد بكرى حاكم سرخس نوشت و نامه مشابهى براى حسن بن زيد تميمى حاكم طوس فرستاد و به آنها دستور داد با لشكريان خود به ابرشهر بروند و به كمك حاكم آنجا عمرو بن زراره به جنگ يحيى و ياران او بشتابند، و فرماندهى نبرد را به عهده عمرو بگذارند.
آنها با گروهى از لشكريان خود به ابر شهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند و لشكريان آنان به ده هزار نفر مى رسيد، امّا يحيى به تعداد مجاهدين كربلا هفتاد نفر بيشتر همراه نداشت . همه از مردان لايق و فداكار بودند20.
ادامه دارد
پانوشتها :
14- نام موضعى است در نزديكى هيت درعراق.
15- مقاتل الطالبيين ص 155.
16- مقاتل الطالبيين ص 155.
17- ابر شهر نام قديمى نيشابور است .
18- مقاتل الطالبيين ص 156.
19- بيهق به منطقه سبزوار فعلى و نواحى آن گفته مى شد.
20- مقاتل الطالبيين ص 156.
(استفاده بدون ذكر نام نويسنده و منبع : http://www.hankh.ir/?p=25177 جايز نيست)