بخش اصلي خاطراتي که پيش روي شماست برگرفته از گفت و گوي منتشر نشده اي است که در مورخه 25/11/71 با عالم رباني و استاد بزرگوارم مرحوم آيت الله حاج شيخ احمد مجتهدي تهراني «رضوان الله تعالي عليه» در باره سرگذشت و خاطرات ايشان داشته ام.علاوه بر آن در مواردي نيز از رواياتي که در سخنراني ها،مجالس درس يا محافل خصوصي از منش و سيره عملي امام بيان داشته اند،بهره گرفته و آنچه را که در اين باره گرد آورده ام به ترتيب تاريخ تنظيم کرده ام.بي ترديد خاطرات و گفتني هاي استاد ارجمند از دوران طولاني ارتباط با امام راحل فراتر از آن است که در اين نوشتار مي خوانيد؛از اين روي اميد آن دارم که در آينده با استفاده از ساير يادگارهاي شفاهي و مکتوب آن استاد بزرگوار، به تکميل اين مجموعه توفيق يابم.
محمد رضا کائيني
به گزارش نمانيوز : « وقتي من در سنه 63 قمري براي ادامه تحصيل به قم رفتم، مرحوم حاج شيخ، مؤسس حوزه، از دنيا رفته بودند وآيات ثلاث، حوزه را اداره ميكردند. ما از همان روزها و هفتههاي اول، بر اثر تعليمات اخلاقي استادمان، مرحوم حاج شيخ اكبر برهان، در پي اين بوديم كه ببينيم درس اخلاق خوب در كجا تدريس ميشود. در آن مقطع دو درس اخلاق در حوزه تشكيل ميشد. يكي مربوط به مرحوم حاج آقا حسين فاطمي بود كه در منزلشان بود و به دعاي توسل ختم ميشد و يكي هم عصرهاي جمعه بود كه مرحوم امام (ره) در مدرس زير كتابخانه مدرسه فيضيه درس اخلاق داشتند و عده زيادي از اهل علم و كسبه و مردم عادي در آن شركت ميكردند. چهرههاي شاخصي از فضلا هم آن جا بودند و بر شركت در آن درس مداومت داشتند. از جمله چيزهائي كه يادم هست امام در اين درسها بارها بر آن تأكيد ميكردند اين بود كه: «ما بايد قدر انسان آفريده شدن خودمان را بدانيم. ما تنها موجودي هستيم كه خداوند، راه كمال را به روي او باز گذاشته است. اين موهبتي است كه ساير موجودات و حيوانات از آن بيبهرهاند». خصوصيت اين درس اين بود كه در مخاطبين حالت رخوت و سستي ايجاد نميكرد و حال آن كه گاهي اوقات مخاطبين به دام افرادي ميافتند كه مدعي درس اخلاق و سير و سلوك هستند و آنها را از درس خواندن و حتي زندگي عادي، باز ميدارند. من بارها گفتهام اگر از ميان طلاب كساني باشند كه به چنين محافلي رفت و آمد كنند، اصلاً به درد طلبگي نميخورند. يك عده از همان زمان با درس اخلاق ايشان مخالفت ميكردند و نسبتهائي ميدادند، از جمله نسبت صوفيگري و سير و سلوك.از طرفي، دستگاه و حكومت هم به درس اخلاق ايشان حساس شده بود، چون گريزهاي سياسي هم ميزدند، به همين دليل ايشان بعد از مدتي درس را تعطيل كردند. بعد از اين ماجرا ما امام را تقريباً هر روز و مرتباً در نماز جماعت مرحوم آيتالله آسيد محمدتقي خوانساري در مدرسه فيضيه ميديديم. ايشان لحظاتي قبل از نماز ميآمدند و در صف اول، جانمازشان را پهن ميكردند و مرحوم آيتالله اراكي هم كنار امام و پشت سر مرحوم آيتالله خوانساري مينشستند و با هم به ايشان اقتدا ميكردند. شبهائي كه آقاي خوانساري نميآمدند، آيتالله اراكي امام جماعت ميشدند و امام هم به ايشان اقتدا ميكردند و شبهائي كه نه آقاي خوانساري و نه آقاي اراكي بودند، امام، امامت ميكردند. به ياد دارم يك شب اين اتفاق افتاد و هر دوي آن بزرگواران نبودند و ما به امام اقتدا كرديم.
علاوه بر اين خاطرم هست که ايشان در آن نماز باران معروف آيت الله خوانساري هم شرکت داشتند. به هر حال بعد از تعطيل درس اخلاق نيز تقواي امام كاملاً براي همه واضح بود و ايشان در اين جنبهها از دو شخصيت بزرگ متأثر بود: يكي مرحوم آميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي و مهم تر از او مرحوم آيتالله شاهآبادي كه امام، ايشان را از همه اساتيدشان بيشتر دوست داشتند و به ايشان «روحي فداه» ميگفتند. من قبل از اين كه به قم منتقل شوم، در دوران نوجواني ايشان را درك كرده بودم.ايشان در مسجد جامع تهران اقامه جماعت مي کردند و واقعا هم شخصيت جذابي داشتند.جالب اين جاست كه من براي طلبگي خودم، پيش ايشان استخاره كردم.
بعد از آمدن مرحوم آيتالله بروجردي به قم و برگزاري درس ايشان، هميشه امام در آخر محفل درس در كنار شخصيتهائي مثل مرحوم آيتالله گلپايگاني و آيتالله داماد مي نشستند.تا جائي كه يادم هست امام درس آقاي بروجردي را مينوشتند. نميدانم تقريرات ايشان چه شده، اگر منتشر شود، جالب خواهد بود. در همان ايام، مرحوم حاج آقا مصطفي، آقازاده ايشان، و يك نفر ديگر، بعدازظهرها به منزل ما ميآمدند و حاشيه ملا عبدالله ميخواندند.حاج آقا مصطفي هنوز معمّم نشده بود و پالتوئي بود. البته ايشان بعدها به مقامات بالاي علمي رسيد.او عمدتاً سر درس ها و از جمله در درس امام،خيلي جدي اشكال ميكرد. من يك بار به شكل اتفاقي به درس امام رفتم و ديدم كه مرحوم حاج آقا مصطفي با شدت سر موضوعي با امام بحث ميكند.وقتي هم كه بحث بالا ميگرفت، تعبيرات جالبي بين آن دو رد و بدل ميشد كه حاضرين شنيدهاند. يكي ديگر از آقازادههائي كه يادم هست اهل اشكال و بحث با پدرش بود، مرحوم حاج آقا رضاي صدر بود که با جديت با پدرش مرحوم آيت الله صدر بحث مي کرد.
بعد از چند سال حضور در درس مرحوم آيتالله بروجردي، به واسطه عذري كه برايم پيش آمد، مجبور شدم به تهران برگردم.دو سال در كنار مرحوم آشيخ محمد حسين زاهد در مسجد امينالدوله براي محصلين تدريس مي کردم و بعد از رحلت ايشان به مسجد ملا محمد جعفر و مدرسه كنوني منتقل شديم. در اين جا با مرحوم آقاي آسيد محمد صادق لواساني كه دوست صميمي امام بودند، هم محلي بوديم. گاهي اوقات وقتي به جلسات روضه منزل آقاي لواساني مي رفتم، امام هم از قم تشريف آورده بودند و اظهار لطف ميكردند. اواخر دهه 40 بود كه وقتي يک بار من از مجلس روضه بيرون آمده بودم، امام از آقاي لواساني پرسيده بودند: «آقاي مجتهدي در تهران چه ميكند؟» آقاي لواساني گفته بودند:«در محله ما مدرسهاي دائر كردهاند و آسيد محمد رضاي ما هم پيش ايشان درس ميخواند.» يادم هست وقتي قضيه دستگيري و حصر و بعد از آن آزادي امام پيش آمد، با يكي از دوستان، براي ديدار از ايشان به قم رفتيم. وقتي كنارشان نشستم، بلافاصله از من پرسيدند:«آسيد محمدرضا چه ميخواند؟» حضور ذهن عجيبي داشتند و در ميان آن همه جمعيت و مسائل فراواني كه برايشان پيش آمده بود،اين موضوع را از ياد نبرده بودند.از همان وقت تا پايان عمر امام، آقاي لواساني كه مرتباً خدمت ايشان ميرفتند، عمدتاً مسائل مربوط به مدرسه ما و موفقيتهاي آن را به عرض ايشان ميرساندند و اين موجب شده بود كه امام التفات زيادي نسبت به مدرسه ما داشته باشند. بارها ميشد که براي ما شاگرد مي فرستادند يا وقتي از ايشان سئوال ميشد در تهران در كدام مدرسه درس بخوانيم، افراد را به مدرسه ما احاله ميدادند.از جمله الطاف ايشان به مدرسه اين بود که وقتي در اواخر عمر،اذن تصرف وکلايشان در وجوه را از نصف به ثلث تقليل دادند؛در مورد اجازه شان به بنده،در همان حد نصف نگه داشتند تا مخارج مدرسه تامين شود.به طلاب و تربيت شدگان مدرسه ما هم علاقه و لطف زيادي داشتند.بسياري از انقلابيون، شخصيتهاي نظام و اطرافيان ايشان در همين مدرسه تربيت شده بودند. افرادي مثل آقايان ناطق نوري، محتشمي، ناصري، عسگراولادي، دكتر حسن حبيبي، مرحوم شهيد چمران، مرحوم دكتر قندي، مرحوم دكتر فياض بخش و بسياري ديگر. مرحوم آيتالله نجفي مرعشي، يك روز فرموده بودند:« خدمتي كه فلاني و مدرسهاش به انقلاب كردهاند، هيچ كس نكرده، به جهت اين كه بسياري از شخصيتهاي انقلابي در همين مدرسه تربيت شدند».
يك بار هم آيتالله صافي براي من نقل كردند كه به اتفاق شوراي مدرسين قم با امام جلسه داشتيم و ايشان از وضع حوزهها گلايه داشتند كه محصولات آن ديگر مثل قبل از انقلاب نيست. من به ايشان عرض كردم كه اگر در آينده مدرسهاي باشد كه مجتهدين از آن بيرون بيايند، همين مدرسه فلاني است كه ايشان با لطف فرمودند، ميدانم.
در جريان آغاز نهضت، صبح 15 خرداد بود که از دستگيري امام مطلع شدم. جريان هم از اين قرار بود كه من به اتفاق يكي از رفقا داشتيم از جلسه اي بيرون ميآمديم كه ديديم وضعيت شهر کاملاً غيرعادي است. يك نفر به ما رسيد و گفت:« ديشب در قم آقاي خميني را گرفتهاند.» وقتي اين خبر را شنيدم، حالت کسي را داشتم که ناگهان به برق وصل شده باشد و خيلي وحشت کردم، چون ايشان بعد از رحلت آيتالله بروجردي زير بار مرجعيت نرفته بودند و كسي كه مرجع نباشد، طبيعتاً مصونيت قانوني ندارد.شديداً نگران بوديم که نکند كاري را كه در مورد فدائيان اسلام كردند، در مورد ايشان هم تكرار كنند، چون ما آنها را هم از نزديك ديده بوديم و ميشناخيتم؛ولي خوشبختانه علما از شهرها آمدند و مرجعيت ايشان را اعلام كردند و همين موجب شد كه دستگاه نتواند كاري بكند. حضور علماي بلاد در تهران، بسيار آثار خوبي داشت و بعضياز آنها بسيار استقامت كردند، چون رژيم فشار ميآورد كه برگردند.مرحوم آقاي ميلاني را كه ميخواستند براي اعتراض به تهران بيايند، برگردانده بودند؛ ولي ايشان از راه ديگري خودشان را به تهران رساندند. در همان ايام يادم هست يك روز مصادف با شهادت امام جعفر صادق (ع) بود و آقاي ميلاني در منزلي كه اقامت داشتند،مجلس روضهاي را برگزار كرده بودند. قرار بود مرحوم آقاي كافي به منبر برود، بلافاصله مأمورين آمدند و ممانعت كردند و گفتند شما حق نداريد جلسه بگيريد. آقاي ميلاني گفتند:« روز شهادت امام صادق (ع) است و اين آقا ميخواهد منبر برود و فقط در فضايل و مناقب ايشان صحبت کند.»آنها به جدّ گفتند كه نميشود. آقاي ميلاني با عصبانيت به آقاي كافي گفتند: «پس دعا كنيد آقا! » مرحوم كافي با آن تيزي و زرنگياي كه داشت، دعاي فرج امام زمان (عج) «الهي عظمالبلاء...» را خواند و در خلال آن تقريباً يك شبه منبري رفت. اين حركت ايشان بسيار براي من جالب بود.
مرحوم آيتالله نجفي مرعشي هم که در همان ايام در تهران بودند، به مدرسه ما آمدند و از اين جا بازديد و بسيار اظهار خوشوقتي كردند. بعد از حدود يك سال خوشبختانه امام از زندان و حصر،آزاد شدند و در قم به ديدار ايشان رفتيم.
بعد از تبعيد امام، تقريباً تا يك سال كسي با ايشان ارتباطي نداشت. وقتي به نجف رفتند، من نامه تبريكي برايشان نوشتم و اميدي هم به جواب نداشتم. يك روز ديدم در منزل ما را زدند و پستچي نامهاي را به من داد. ديدم خط امام است. اظهار لطف كرده و در آخر آن هم نوشته بودند: «مصطفي هم سلام ميرساند.» بسيار خوشحال شدم، چون اميدي نداشتم كه بگذارند جواب امام به دست ما برسد. به احتمال قريب به يقين نامه را كنترل كرده و ديده بودند كه مطلب سياسي در آن نيست.
يكي دو سال بعد به صورت قاچاقي رفتيم عراق و خدمت امام هم رسيديم. از آن دوران چند خاطره جالب دارم. ايشان ظهرها در مسجد شيخ انصاري نماز ميخواندند. من هم علاقمند بودم که در آن سفر،نماز همه مراجع، من جمله نماز امام را درک كنم. يكي از روحياتي كه امام داشتند اين بود كه در عين انقلابي بودن، از كساني كه در كسوت روحانيت،فقط كارشان شعار دادن و رفتارهاي احساساتي بود و به علم و تهذيب چندان اهميتي نميدادند، خوششان نميآمد. يادم هست پس از يكي از نمازهاي ظهر، يكي از همين سنخ افراد كه اسم نميبرم،از جا بلند شد كه بين دو نماز سخنراني سياسي تندي بكند و امام با اشاره دست و خيلي جدّي به او گفتند بنشين! و نگذاشتند كه او حرف بزند. اين برخورد ايشان بسيار برايم جالب بود، چون بعدها ديدم كه بعضي از اين تندروها چه سرنوشتي پيدا كردند. يكي از همين افراد كه گذارش به مدرسه ما هم افتاد، گودرزي،موسس گروه فرقان بود. اين فرد، اول به مدرسه ما آمد و طلبهها را تحريك مي كرد و مانع از درس خواندن آنها مي شد و حرفهاي بيربطي را اشاعه مي داد.يك روز سر درس با لحن تندي به او گفتم: «برو بيرون منافق!» و از مدرسه بيرونش كردم. او نزد بعضي از پيشنمازهاي تهران رفته و غيبت مرا كرده بود. بعدها كه او رفت و گروه فرقان را تشكيل داد و آقاي مطهري را به شهادت رساند،افرادي كه گودرزي نزد آنها غيبت مرا كرده بود، آمدند و از من حلاليت طلبيدند. كساني كه انقلابيگريشان احساسي و بيمبناست، خطرساز هستند و امام متوجه اين امر بودند.
نكته جالب ديگر در آن سفر اين بود كه امام از جمله مراجعي بودند كه رساله و كتابهايشان را به هيچ كس مجّاني نميدادند و ميفروختند. يادم هست پسردائي ما، آقاي حسن حبيبي، آن زمان در فرانسه بود و از من خواسته بود يك دوره تحريرالوسيله امام را در نجف تهيه كنم و برايش بفرستم. من به خودم گفتم كه ميروم خدمت امام و از خودشان ميگيرم و ميفرستم. رفتم و از امام اين كتاب را درخواست كردم و نكته جالب اين جاست كه فرمودند:« من مقيّدم كتاب به فروش برود.» و با همين عبارت به من فهماندند كه در آن جا كتاب مجاني به كسي داده نميشود. من هم رفتم و آن را از كتابفروشيهاي نجف خريدم و براي آقاي دكتر حبيبي فرستادم. ايشان هم چند وقت بعد نامهاي برايم نوشت و تشكر كرد.
امام شبها قبل از تشّرف به حرم حضرت علي(ع)، در بيروني منزلشان مينشستند و گاهي اوقات ما هم در آن محفل شركت ميكرديم. در آن سفر پدر من هم که مقلد امام بود، همراهم بود.تا اواخر عمر هم اقلام درشت مالي به عنوان وجوهات شرعي براي امام را به من ميداد و من خدمت امام ميفرستادم.ايشان خيلي دوست داشت كه او را به امام معرفي كنم. اين كار را كردم و امام هم به پدرم تفقد بسيار كردند.
در آن سفر بعضي از دوستان كه از اطرافيان امام بودند، نكاتي را درباره وسواس ايشان در صرف وجوهات شنيدم كه واقعاً برايم لذت بخش بود. مرحوم حاجآقا مصطفي در نجف از مراجع ديگري غير از امام هم شهريه ميگرفت. ظاهراً ايشان اين كار را بلا اشكال ميدانست، كما اين كه خيلي از فضلا و طلاّب از مراجع مختلف شهريه ميگيرند، ولي امام در اين موارد احتياط ميكردند. موقعي كه مرحوم حاج آقا مصطفي ميروند از امام شهريه بگيرند، امام كليد صندوقي را كه در آن پول بوده،جلوي ايشان گذاشته و گفته بودند: « من وظيفه ندارم به شما شهريه بدهم.اگر وظيفه شما شهريه گرفتن است، خودتان برويد از صندوق برداريد.» اين نشان دهنده اين نکته است كه از ديدگاه امام، صرف وجوهات شرعي فوقالعاده دشوار و دقيق است.مورد ديگر اين است كه مرحوم حاج آقا مصطفي به امام گفته بودند در نجف هوا گرم است و من به كولر نياز دارم. امام به ايشان فرموده بودند: «پدرت كولر ندارد. تو كولر ميخواهي؟» امام در آن گرماي سخت نجف حاضر نشده بودند كولر بخرند.
امام در هنگام اقامت در نجف اجازهنامه جالبي به خط خودشان براي من نوشتند، چون معمولاً ايشان اجازات را ميدادند به برخي از مقرّبينشان بنويسند. ما هم از آن تاريخ ارقام درشت وجوهات را به نجف ميفرستاديم. حتي وقتي امام در پاريس هم بودند، توسط شهيد صدوقي براي ايشان وجوهات فرستاديم و تا روزهاي آخر عمر امام هم اين جريان ادامه داشت و رسيدهاي ما حتي در بيمارستان هم مُهر شد.
بعد از پيروزي انقلاب و اقامت امام در جماران، ملاقاتهاي خصوصي متعددي با ايشان داشتم. گاهي به اتفاق مرحوم آقاي لواساني و گاهي هم تنها. در اين ملاقاتها معمولاً سعي ميكردم سئوالات فقهي بپرسم. گاهي اوقات، به خصوص موقعي كه آقاي لواساني هم بودند، سئوال و جواب هاي جالبي مطرح ميشد كه بعضي از اينها ميتواند آموزنده باشد.قبل از هر چيز بد نيست اشاره کنم که در مواردي از امام مسائلي را ميپرسيدم و ايشان ميفرمودند نميدانم و اين درس بزرگي بود كه انسان خود را ملزم نداند به هر سئوالي، ولو چيزي كه به آن شك دارد، پاسخ بدهد. مثلاً يك بار از ايشان فرعي در باره ارث زن از شوهر پرسيدم كه زن از زمين ارث نميبرد، از هوا ارث ميبرد؛تكليف آپارتمانهائي كه بين زمين و هواست، چه ميشود؟ايشان فكري كردند و فرمودند نميدانم. همين حالت را هم در مرحوم آيتالله آسيد احمد خوانساري ديده بودم كه وقتي بعضي از سئوالات را از ايشان ميپرسيدند، ميفرمودند نميدانم. اين نقص نيست،نشانه كمال اخلاقي فرد است كه تا وقتي به يقين نرسيده، حرفي را نزند. يكي از نكاتي كه بارها براي من موجب وسواس شده بود، اين بود كه من به عدالت پيشنمازهائي كه صرفاً نماز جماعت ميخوانند و وظيفه و شأن يك روحاني را كه ارشاد مردم و موعظه آنهاست، رعايت نميكنند، شك داشتم و به اينها اقتدا نميكردم. يك روز به امام عرض كردم كه اين وسواس است يا حقيقت؟امام فرمودند:« تذكر بدهيد كه مردم را نصيحت كنند.» ايشان اين رفتار را موجب سلب عدالت نميدانستند. همين مسئله را من قبل از انقلاب از مرحوم شهيد مطهري پرسيده بودم. يك بار در مشهد داشتم وارد حرم مطهر حضرت رضا (ع) ميشدم، ديدم آقاي مطهري دارند از حرم بيرون ميآيند. من چون واقعاً به فهم و نظر آقاي مطهري اعتقاد داشتم، همين سئوال را از ايشان پرسيدم كه آيا اين وسواس است؟ ايشان كه ظاهراً مثل من، دل پُري از اين جماعت داشتند، گفتند: «نخير! وسواس نيست ؛کاملاً درست است.»ظاهراً ديدگاه ايشان در اين باره با امام متفاوت بود.
يك بار به امام عرض كردم كه: «آقا! بعضي از طلبههاي مدرسه ما تمكّن مالي دارند،ولي در عين حال به اين بهانه كه وجوهات، تبرّك و متعلق به امام زمان است،شهريه ميگيرند. نظر شما چيست؟» فرمودند:«اگر درس بخوانند و در آينده به درد اسلام بخورند، اشكال ندارد».
مسئله ديگري كه از ايشان سئوال كردم و به نظرم بسيار مهم است، اين است كه قبل از پيروزي انقلاب، متديّنين وقتي ملكي يا مغازهاي را از اداره اوقاف اجاره ميكردند، علاوه بر اين كه ماهيانه اجارهاي را به اوقاف ميپرداختند، ميرفتند و به مرجع تقليدشان هم اجارهاي را پرداخت ميكردند. اوقاف دست رژيم شاه بود و معلوم نبود كه اين اجارهها واقعاً به مصرف موقوف اليه ميرسد يا نه. حالا كه جمهوري اسلامي شده، تكليف چيست؟ ايشان بدون هيچ تعارفي و به صراحت فرمودند: «اگر مسئولين اوقاف كساني باشند كه من معرفي كردهام و به ديانت آنها يقين داشته باشم، ديگر لازم نيست كه افراد به مرجع خود مراجعه كنند؛ ولي اگر همان كارمندهاي سابق و آدمهاي بيمبالات و غير ملتزم به احكام شرعي باشند،باز هم بايد بروند و به مرجعشان اجاره بدهند.» اين براي من خيلي جالب بود. ايشان نفرمودند چون جمهوري اسلامي شده، ديگر همه چيز به خودي خود،اسلامي است و توجه به اين امر داشتند كه بايد به مرور همه شئون كشور را اسلامي كرد.
مسئله ديگري كه از ايشان سئوال كردم و ايشان به ما وكالتي دادند اين بود كه فتواي ايشان اين بود كه اگر كسي منزلش را بفروشد، بايد خمس آن را بدهد، چون از معونه بودن خارج ميشود. اين فتوا براي خيليها مشكل ايجاد ميكرد، به خاطر اين كه فردي بود كه مثلاً يك آپارتمان 50 متري داشت و به زحمت پولي جور كرده بود كه روي آن بگذارد و خانه وسيعتري بخرد كه خانوادهاش وضعيت راحت تري پيدا كنند. اين فرد اگر خمس آن خانه را ميداد،ديگر نميتوانست خانه بخرد.من هميشه موقعي كه با ايشان صحبت ميكردم، سرم را زير ميانداختم، چون ايشان ابهتي داشتند كه ممكن بود حرفم يادم برود.پرسيدم:«اين بيچاره ها بالاخره چه بايد بكنند؟» سرم را بلند كردم و ديدم ايشان دارند تبسّم ميكنند. فرمودند: «شما از طرف من وكيل هستيد. اگر كسي چنين مشكلي داشت، شما خمس را از او بگيريد و بعد برگردانيد.» اين وكالتي كه ايشان به من دادند، خبرش پخش شد و بسياري از افراد مستضعف آن زمان، طلبهها، پاسدارها كه آن زمان حقوق ناچيزي داشتند، خانهشان را كه ميفروختند، خمس آن را به ما ميدادند و ما هم به نيابت از امام، برميگردانديم.
يك بار هم من خوابي ديده بودم كه آن را براي امام تعريف كردم و تعبيرش را خواستم. داستان از اين قرار بود كه من در خواب ديدم كه امام دارند در خيابان منتهي به بازار تهران حركت ميكنند تا به مسجد امام بازار رسيدند. آمدند از پلههاي مسجد پائين بروند، من جلو رفتم و زير بغلشان را گرفتم و كمكشان كردم. از ايشان پرسيدم تعبير اين خواب چيست؟ لبخندي زدند و فرمودند: «ان شاءالله كمك كار باشيد».
ما گاهي حامل پيغامها و التماس دعاهاي مردم به امام هم بوديم. مخدّرهاي در محله ما زندگي ميكرد و دختر بيماري داشت. به من گفت:«گوشوارهاي دارم كه نذر كردهام براي شفاي دخترم به حضرت امام بدهم. به ايشان بفرمائيد دعا كنند دختر من خوب بشود.»آن روز آقاي لواساني هم در جلسه بود و وقتي که من مطلب را گفتم،مطايبهاي كرد كه موجب خنده امام شد. امام دعا كردند و آن دختر هم شفا پيدا كرد و مادرشان گوشواره را داد كه ما برديم داديم خدمت امام.
يك بار در يكي از ملاقاتهاي خصوصي عرض كردم كه ما دوست داريم همراه طلاب مدرسه و اهل محل و كسبه، دستهجمعي خدمت شما برسيم. ايشان فرمودند:« مانعي ندارد.» ما پيگير بوديم تا اين كه يك روز آقاي توسّلي به من زنگ زد و گفت:« با حدود صد نفر تشريف بياوريد!»ما قرارمان اين نبود. من هم با حالت اعتراضآميز گفتم: «بسيار خوب! من به رفقا ميگويم كه نشد.» آقاي توسلي گفت: «تهديد ميفرمائيد؟» گفتم: «خير! واقعيت است. من چطور ميتوانم مردم را جدا كنم؟به همه آنها وعده دادهام كه آنها را به ديدن امام ميبرم.» ظاهراً ايشان رفته و از امام سئوال كرده بود و امام فرموده بودند همه طلبهها و اهالي مسجد ايشان بيايند. ما آن روز تعداد زيادي اتوبوس گرفتيم و همه طلبهها و اهل محل رفتيم ديدار ايشان. در حاشيه اين ديدار اتفاق جالبي افتاد و آن اين بود كه در محله ما پيرمرد زحمتكشي كه ظاهراً مقّني هم بود،به قدري عاشق امام بود كه بارها به من گفته بود:«اگر مرا پيش امام ببري، صدهزار تومان به تو ميدهم.» من معمولاً به ايشان ميگفتم:« شما به آقاي لواساني مراجعه كنيد.» مي گفت:« به آقاي لواساني گفتهام، ولي تا به حال نشده.»وقتي قرار شد نزد امام برويم،اين فرد را در بازارچه ديدم. صدايش زدم و پرسيدم: «ديدن آقا رفتي؟» گفت: «نه». گفتم: «صدهزار تومانت كجاست؟» گفت: «آماده است.» گفتم: «فردا بردار بياور.» كه البته ما پول اين آقا را هم گذاشتيم روي كمكهائي كه به جبهه ميكرديم و داديم به دفتر امام. شب وقتي به مسجد برگشتيم، اين آقا را ديدم و پرسيدم: «آقا را خوب ديدي؟خوش گذشت؟» گفت: «به اندازه يك كربلا رفتن به من مزه داد.» من واقعاً با ديدن حالت افرادي مثل اين پيرمرد كه اين طور امام را دوست داشتند، ياد آن حديث معروف اميرالمومنين (ع) ميافتادم كه ميفرمودند: با مردم جوري زندگي كنيد كه تا زماني كه زنده هستيد، دوستتان داشته باشند و وقتي هم از دنيا رفتيد، گريه كنند. امام واقعاً مصداق اتّم اين حديث بود و علت اصلياش هم اخلاص ايشان بود. امام واقعاً به خاطر خدا هر قدمي را برميداشت. مردم به همان ميزان كه از ريا بدشان ميآيد، اخلاص را دوست دارند. مردم ايمان داشتند كه ايشان هر چه ميگويد به خاطر خدا ميگويد و با طيب خاطر و از روي علاقه، حرف ايشان را ميپذيرفتند. الان هم كه مردم به رهبر انقلاب، آيتالله خامنهاي، علاقه دارند به خاطر اخلاص ايشان است. اخلاص موضوع پيچيدهاي نيست كه معلوم نباشد. مردم خيلي راحت ميفهمند كه چه كسي اخلاص دارد يا ندارد و خيلي راحت هم در اين زمينه قضاوت ميكنند.انسان اگر بخواهد چه در اين دنيا و چه در آن دنيا زندگي سعادتمندانهاي داشته باشد، رمز آن اخلاص است. رمز ماندگاري نام فرد هم اخلاص است. علاوه بر اخلاص، يكي از جهاتي كه من به آقاي خامنهاي علاقمندم، تواضع ايشان است. يادم هست روز سوم رحلت امام، آقاي خامنهاي در دانشگاه تهران فاتحهاي گرفتند و ما رفتيم. آقاي فلسفي در منبر از آيتالله خامنهاي به عنوان رهبر كبير انقلاب نام برد. ايشان بلافاصله در ميانه سخنراني آقاي فلسفي تذكر دادند كه:« خير! رهبر كبير انقلاب، امام هستند.اين عنوان بايد براي امام بماند.» من از اين تواضع ايشان خيلي خوشم آمد و لذا هميشه دعاگوي ايشان و همه مراجع تقليد هستيم.»
** با تشكر از ارسال كننده ، جناب آقاي محسن تقي زادگان **