پـروردگـار فـرمان داده بود كه موسى حق تربيت و نگهدارى فرعون را از او در كودكى به جا آورد و با او به نرمى سخن بگويد و رسالت خود را با او به تدريج گزارد :
- اى مـوسـى ! هـمـراه بـرادرت سـوى فـرعون رويد، آيات مرا براى او و قوم او ببريد و دعوت حق را به تدريج به او ابلاغ كنيد و به او بگوييد: ما رسولان خداوندگار توايم ، و از او بـخـواهـيـد كـه دسـت از سـتـم و آزار بـنـى اسرائيل بردارد.
مردم مصر، در دوران حكومت فرعون وقت ، به دو دسته كاملا متمايز تقسيم مى شدند: عده اى از بنى اسرائيل كه خداپرست بودند و ديگران قبطيان و فرعونيان كه بت مى پرستيدند و فرعون را.
بنى اسرائيل ، خاصه پس از اعلام خطر كاهنان مبنى بر تولد پسرى كه فرعون زمان را از ميان خواهد برد، به شدت تحت ستم و شكنجه و آزار قرار داشتند و گروه مستضعف مصر به شمار مى رفتند. از رسالات موسى يكى هم ، نجات آنان از استضعاف بود.
رفتار نرم موسى و بيان گرم هارون ، در فرعون اثرى نبخشيد و در جواب دعوت موسى گفت :
- اگـر در بـنـى اسرائيل كس ديگرى با من چنين مى گفت جاى شگفتى نبود، اما تو چرا چنين مـى گـويى ؟ آيا به خاطر نمى آورى كه تو در دامن من بزرگ شده اى و بر سفره من نان خورده اى ؟
- امـا بدان كه ورود من به خانه تو بر اثر ستم خود تو بود. اگر تو فرزندان بنى اسـرائيل را نمى كشتى مادرم ناچار نمى شد مرا به آب بسپارد و خداوند مرا به خانه تو رهنمون نمى شد. پس منتى بر من ندارى !
- تو از همان زمان ناسپاس بودى ، ايا تو نبودى كه يكى از ياران ما را كشتى ؟
- من او را به عمد نكشتم ، او ستم مى كرد و من براى دفاع از يك ستمديده و با استغاثه او بـه او حـمـله كـردم و تـصـادفـا كـشـتـه شـد. تـازه بـراى هـمـيـن كـار نـاخـواسـتـه ده سـال از تـرس تـو دربـدرى كـشيدم ، تا امروز كه خدا نعمت را بر من تمام كرد و اعجاز و پـيـامـبـرى بـه سـرزمـيـن خود و به دعوت نزد تو بازگشتم و تو را به اطاعت از ((رب العالمين )) مى خوانم !
- اين ((رب العالمين )) ديگر كيست ؟
- پـروردگـار تو و نياكان تو و پروردگار همه آفريدگان ، كسى كه همه موجودات را آفريده است و همه آسمان و زمين را.
- هـيچ كس از من قدرتمندتر نيست ، اگر جز من كسى را معبود بدانى ، تو را به دار خواهم آويخت !
- مـن در حمايت پروردگار خود هستم و از تهديد تو نمى ترسم ، اما از تو مى پرسم كه اگـر مـن مـعـجـزه اى آشكار بياورم كه ترديدى به جاى نگذارد، باز هم مرا تهديد خواهى كرد؟
- اگر راست مى گويى ، بياور!
مـوسـى نـگـاهى به درباريان فرعون كرد و سپس عصاى خود را به زمين افكند. ناگهان مـارى چـنـان عـظـيـم و دهـشتناك شد كه فرعون از ترس به خود لرزيد، اما خود را نباخت و پرسيد:
- معجزه ديگر چه دارى ؟
مـوسـى دسـت در گـريبان برد و به در آورد و نورى چنان روشن از دست او درخشيد كه مى توانست تا افقهاى دور، همه جا را روشن و چشمها را خيره كند.
فرعون ، هم چون هر قدرتمند خودكامه ديگر، از خواب سنگين كبر و نخوت بيدار نشد و از آن جا كه هم خود و هم ديگران را مى فريفت فرياد زد :
- اين دو (موسى و هارون )، تنها دو جادوگرند و من در ميان پيروان خود بهتر از آنان دارم .
سپس خطاب به موسى گفت :
- روزى را تعيين كن تا جادوگران و ساحران من به تو نمايش بدهند!
موسى روز عيد عمومى شهر را كه همه فراغت ديدن اين زورآزمايى را داشتند، تعيين كرد.
ساحران هر چه از نيرنگ و جادو داشتند به ميدان آوردند، به گونه اى كه انبوه عظيم مردم كـنـجـكـاو، صـحـنـه را انـبـاشـتـه از تـوده اى بـزرگ از انـواع ريـسـمـانـهـا و وسايل سحر و افسون و جادو و شعبده ديدند! آنها به موسى گفتند :
- آيا تو آغاز مى كنى يا ما شروع كنيم ؟
- شما شروع كنيد.
آنـان بـه يـك باره در وسايل و ابزار خود افسون دميدند و ناگهان به نظر آمد كه هزاران مـار و افـعـى در مـيـدان ، بـه سـوى مـوسـى مـى لولنـد. نـزديـك بـود تـرس در دل مـوسى راه يابد، ولى پروردگار توانا به او آرامش عطا فرمود. سپس موسى عصاى خـود را فـروافـكـنـد. نـاگـاه مـارى چـنـان عـظيم پديدار شد كه شعله نگاه هراس انگيزش دل شـيـر را آب مـى كـرد، بـدنـى پيچاپيچ و ستبر داشت كه هر بيننده اى را به وحشت مى انداخت . آنگاه به امر حق ، دهان گشود، همه آن مارهاى جادويى را يك جا فرو بلعيد.
ساحران ، چون خود از حقيقت كار خويش آگاه بودند، از هر كس ديگر زودتر و بهتر دانستند كـه مسئله عصاى موسى يك شعبده يا جادو نيست و مار افساى اين مار، خداست . آنان به يقين رسيده و حق را از باطل بازشناخته بودند. پس يك صدا به خداى موسى ايمان آوردند.
فرعون ، از خشم ، در حال انفجار بود. او، خطاب به آنان ، فرياد زد:
- آيا پيش از آن كه من به شما اجازه دهم ، به خداى ايمان آورده ايد؟ اينك خواهيد ديد كه به خاطر اين گستاخى ، دستها و پاهايتان را، چپ و راست خواهم بريد و بر نخلها به دارتان خواهم كشيد!
امـا آنـان بـر بـال ايـمـان بـه پـرواز در آمـده بـودند و اندك هراسى از اين تهديدها، به دل راه نمى دادند.
فـرعـون در مـشـورت بـا كـارگـزاران سـيـاسى خود، چاره را در مرگ موسى ديد. اما مؤمن آل فـرعـون ، او و يارانش را پند داد و حجت را بر آنان تمام كرد و يادآور شـد كـه كـشتن پيامبر خدا نارواست و بهتر است كه به خداى يگانه ايمان آورند و دست از لجاج بكشند، اما اين نصيحتها كمترين فايده اى نبخشيد.
فرعون تصميم گرفت بر آزار بنى اسرائيل كه قوم موسى بودند و به او ايمان آورده بـودنـد بـيـفـزايـد و مـوسـى را از مـيان بردارد. چون خبر به موسى رسيد، شبانه و بى سروصدا، همراه با قوم خود از شهر به سوى بيت المقدس خارج شد. خدا نيز يارى كرد و تـا فـرعـون و فـرعـونـيـان خـبـردار شـوند، آنان صحرايى وسيع و بزرگ را پشت سر گذاشته بودند. اما دريا را در پيش رو داشتند و كشتى نداشتند. هم در آن زمان ، فرعونيان كه از فرار آنها آگاه شده بودند، از پى آنها مى آمدند.
در مـيـان قـوم مـوسـى ، آنـان بـه مرحله ايمان روشن به پروردگار نرسيده بودند سخت بيمناك شدند. كودكان و برخى زنان نيز بسيار مى ترسيدند. اين ترس وقتى به اوج خـود رسـيـد كه ناگهان از دور، سياهه سپاه عظيم فرعون كه به سركردگى خود او به پـيـش مى تاخت ، نمودار شد. ديگر، تا مرگى دست جمعى و فجيع ، بيش از يك ميدان و چند دقيقه فاصله نبود. در اين ميان ، يوشع بن نون كه از ياران موسى بود فرياد برداشت :
- اى موسى ، چاره چيست ؟ ديگر تا مرگ زمانى نمانده است !
- من مامور شده ام كه به دريا بزنم ، اما نمى دانم چگونه !
به ناگاه وحى رسيد:
- با عصايت به آب دريا بزن !
موسى بى درنگ عصاى خود را بر آب زد. ناگهان از همان جا، لجه كبود آب دو پاره شد و هر پاره بر هم انباشت و سطح زير دريا ميان آنها آشكار شد. نيز مانند اين راه ، يازده راه بـه مـوازات يـكـ ديـگـر در دريـا شـكـافـت و بـه ايـن تـرتـيـب ، بـراى دوازده تـيره بنى اسرائيل دوازده راه در دريا پديد آمد. قوم موسى ، از آن راهها گذشتند. فرعونيان كه پشت سـر آنها حركت مى كردند، با ديدن آن منظره و به اغواى فرعون ، آن معجزه را از فرعون پـنـداشتند. و چون بين خود و بنى اسرائيل فاصله اى نمى ديدند، آنان نيز در همان راه ها اسب تاختند. اما همين كه به ميانه راه رسيدند، به امر پروردگار، كوه موج لجه ها به هم برآمد و همگى حتى فرعون ، غرق شدند.
خـداونـد جـسـد فـرعـون را بـه خـشـكـى افـكـنـد تـا سـسـت ايـمـانـهـا و كـسـانـى از بـنـى اسرائيل كه مرگ و حقارت فرعون را باور نداشتن به خود آيند و آن ذلت و خوارى را به چـشـم بـبينند و بدانند كه از آن همه غرور و كبر و جبروت تو خالى اينك جز كالبدى ورم كرده و بى دفاع و ذليل بر جاى نمانده است !
بنى اسرائيل ، از يوغ قرنها ستم رها يافته بودند و در صحراى سينا به خوش نشينى و كوچ از جايى به جاى ديگر، روزگار مى گذرانيدند. تا اين كه حضرت موسى (ع ) به خـدا عـرض كـرد كـتـابـى فـرو فـرسـتـد كـه بـر اسـاس آن در امـور دنـيـوى و اخـروى عـمـل شود و امت سرگردان نماند. خداوند فرمان داد تا او خويشتن را هر چه بيشتر پاكيزه سـازد و سـى روز روزه بدارد، آنگاه به وعده گاه او در طور بيايد تا پروردگار با او تـكلم كند و الواح مقدس را به او ارزانى فرمايد. موسى كه از روحيه امت خود آگاه بود و احـتـمـال مى داد آنان بعدها نزول الواح الهى را انكار كنند، هفتاد تن از برگزيدگان قوم خود را به همراه برد تا شاهد اين لطف الهى باشند. او در غيبت خويش برادر خود هارون را بـه زعـامـت قـوم گـماشت ، سپس به ميقات رفت . نخست قرار بود كه سى روز دور از قوم خود در ميقات باشد، اما خداوند امر فرمود كه ده روز ديگر بماند.
امـتـى كـه قـرنـهـا زير سلطه فرعون هاى مصر زيسته و فطرت الهى خود را در آن محيط شـرك و فـسـاد تـا حد زيادى از دست داده بود، آمادگى فريب خوردن داشت . از همين رو، در سـى و يـكـمـيـن روز از غـيـبـت مـوسـى ، سـامـرى ، مـرد گـمـراهـى از بـنـى اسرائيل ، به فكر پيشوايى افتاد :
- اى مـردم ! موسى ديگر باز نمى گردد! شما تاكنون از او خلف وعده نديده بوديد. پس او راه را گـم كـرده و در دره هـاى كـوه طور از دست رفته است . ما از او خواسته بوديم كه خـدا را از جـانـب مـا ببيند. حال كه ديگر نخواهد آمد، به من الهام شده است تا خدايى بسازم كـه هـر كـس مى تواند آن را ببيند. هر چه طلا با خود داريد به من بدهيد تا از آن موجودى بسازم - مثلا گوساله اى - كه خود صدا برآورد!
- عالى است ... عالى است . اين خدايى خواهد بود كه مى توانيم آن را ببينيم .
هارون ، سراسيمه خود را به جمع آنان رساند و گوشزد كرد كه :
- اى قـوم غـافـل ! چرا پيمان خود را با موسى مى شكنيد از خدا بترسيد! خداوند شما را از بـلاى فـرعـون و قـومـش نـجـات بخشيد و آنان را غرق كرد. چرا اين قدر جهالت و عناد مى ورزيد؟ بدانيد كه موسى خواهد آمد و آنگاه ...
- سـاكـت شـو! مـوسـى ديـگـر بـر نـخـواهد گشت و ما هر طور كه خود مى خواهيم خدا را مى پرستيم !
هارون و اندك ياران مؤمن او هرچه كوشيدند تا آنان را از آن كردار شوم بازدارند، سودى نـبـخشيد. ناگزير براى پيشگيرى از تفرقه بيشتر و خونريزى و ايجاد دو دستگى ، از آن قوم كناره گرفتند.
در هـمـيـن هـنـگـام مـوسـى در كـوه طـور بـه شـرف تـكـلم بـا پـروردگـار نائل آمده بود:
- خداوندا! قوم من از من خواسته اند تا تو را رؤيت كنم !
- مـرا هـرگز نخواهى توانست ديد، حتى طاقت ديدن تجلى مرا بر كوه نخواهى داشت . روى بگردان و آن كوه را در سمت ديگر خود بنگر!
بـه مـحـض آنـ كـه مـوسـى بـه آن جانب رو گردانيد، تجلى الهى كوه را منفجر كرد و از هم پـاشيد و آن را در زمين فرو برد. موسى ، از هول عظيم اين تجلى از هوش رفت ! و پس از مـدتـى كـه بـه عطوفت الهى به هوش آمد. خداى را تنزيه كرد. سپس خدا به او الواح را ارزانـى داشـت و او در پـايـان چـهل روز، خود را به قوم رساند، در حالى كه خداوند او را آگـاه كـرده بـود كـه بـرخـى از افـراد قـوم او، در امـتـحـان الهـى و در خـلال ده روز اضـافـه اى كـه بـدون آگـاهـى قـبـلى غيبت كرده بود، از دين او برگشته و گوساله پرست شده اند!
هـمـيـن كه موسى از راه رسيد، سر و ريش برادرش هارون را با خشم گرفت و به شماتت گفت :
- چـرا بـا شـمـشـيـر بـه جـان ايـن مـشركان نيفتادى ؟ چرا اجازه دادى كه آنان آزادانه شرك بورزند؟
- بـرادر: قـوم تو به اغواى سامرى دست به اين كار زدند و من از ترس خونريزى و دو دستگى ، سكوت اختيار كردم .
موسى سامرى را فراخواند و پرسيد:
- چگونه توانستى صداى گوساله را درآورى ؟
سـامـرى كـه در بـرابر خشم الهى موسى و سطوت پيامبرانه او خود را كاملا باخته بود گفت :
- قدرى خاك از جاى پاى فرشته اى كه در جريان غرق شدن فرعون ديده بودم برداشتم و بـه پـيـروى از هـواى نـفـس ، وقتى كه گوساله را با ذوب طلاهاى قوم ساختم ، بر آن افشاندم و گوساله به صدا در آمد!
موسى قوم خود را مورد ملامت قرار داد. آنان در پاسخ گفتند:
- اگر گوساله به صدا در نيامده بود ما فريب سامرى را نمى خورديم !
موسى گفت :
- شما به خود ستم كرديد!
- براى جبران اين ستم چه بايد كرد؟
- هـمـه كـفن بپوشيد و نزد خداوند توبه كنيد و آماده مرگ شويد! آنگاه موسى به فرمان خـدا مـقـرر داشـت تـا دوازده هـزار تـن از كـسـانـى كـه گـوسـاله را نـپـرسـتـيده بودند با شمشيرهاى آخته به جان مشركان بيفتند. آنها عده اى از آنان را كشتند. سپس موسى و هارون از درگاه خداوند به تضرع خواستند بر آنان ببخشايد. خدا آنان را بخشود و موسى مژده عـفـو بـه بـازماندگان داد و همه كشتگان را كه به نوبه خود مورد رحمت الهى واقع شده بـودند به عنوان شهيد به خاك سپرد. اما در مورد سامرى فرمان چنين شد كه تا آخر عمر كـسى با او سخن نگويد و از مراوده و داد و ستد محروم بماند و در آخرت نيز جاى او دوزخ باشد.
مـدتـى از غائله سامرى گذشت و از سوى خداوند فرمان آمد كه موسى قوم خود را سرزمين نـهـايـى ، سـرزمـيـنـهـايـى ديـگـر كـوچ دهـد و در آنـ جـا بـنـى اسرائيل حيثيان و كنعانيان را از شهر با جنگ برانند و خود آن نواحى را به چنگ آورند.
امـا قـومى كه هرگز در برابر ستمهاى فرعون مقاومت نكرده بودند، اينك با شنيدن كلمه ((جنگ ))، روحيه خود را باختند و فرمان خدا را، با وقاحت بسيار، زير پا گذاشتند:
- مـا تـنـهـا وقـتـى به آن شهر خواهيم رفت كه مردم گردنكش آن ، خود، شهر را قبلا خالى كرده باشند!
و اين سخن آخر آنان بود.
مـوسـى بـه خـدا شـكـايـت بـرد و خـدا فـرمـان داد كـه آنـان را بـه حـال خـود واگذارد تا چهل سال در همان بيابانهاى سينا سرگردان بمانند و آنگاه پس از مـرگ سالخوردگانشان نسل جوان آنان در سختى آبديده و سلحشور بار بيايد و همراه دو تن از مؤ منان ، به سرزمين مقدس كوچ كنند.
منبع : داستان پيامبران ازآدم تا عيسي(ع) ، نوشته علي موسوي گرمارودي
(استفاده بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)