[caption id="attachment_13501" align="alignleft" width="188" caption="ملك الشعراء بهار"][/caption]
ميرزاده عشقى (زادهٔ ۱۲۷۳ خورشیدی در همدان - درگذشتهٔ ۱۲ تیر ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران) فرزند ابوالقاسم همدانى شاعر و فوق العاده حساس بود. وى در جريان جنگ جهانى جزء مهاجرين ايرانى بود و پس از مراجعه از زمره مخالفين 1919 بود و در دوره پنجم مجلس به مدرس و طرفداران او خيلى نزديك بود و در 24 ذيقعده 1342 اولين شماره روزنامه قرن بيستم را منتشر كرد. در روزنامه اش نيش هاى زهر آلودى به سردار زد. كه از زخم هر خنجرى مؤثرتر و كارى تر بود چندى بعد عشقى خوابى ديده بود كه جريانش را براى ملك الشعراء بهار(زاده شانزدهم آبان ۱۲۶۶ ه. ش. برابر با ۱۳۰۵ ه. ق. در مشهد ؛ متوفي دوم اردیبهشت ۱۳۳۰، در خانه مسکونی خود در تهران) اين گونه تعريف كرد.
خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم در حين گردش دخترى فرنگى مثل آن كه با من سابقه آشنايى داشت نزديك آمده بناى گله گزارى و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه اى كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالى نمود بر اثر صداى گلوله افراد پليس ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مى كردم كه آخر مرا كجا مى بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسى به حرفم گوش نمى داد تا مرا به نظميه بردند و در آن جا به اطاقى شبيه زيرزمينى كشانيده محبوس كردند آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايى به درون مى تابيد من با وحشتى كه داشتم چشم به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاك ريزى شد و تدريجا آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم آن جا قبرى است .
هنگامى كه ميرزا عشقى اين خواب را حكايت مى كرد قيافه به هم زده وحشتناكى داشت و به دوستانش پيشنهاد مى كند براى فرار از كشته شدن به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم و مقدمات سفر را فراهم مى كند و قرار مى شود روز چهارشنبه زمان حركت باشد.
در روز سه شنبه دوستش رحيم زاده صفوى انتظار او را مى كشيد ولى خبرى از او نمى رسد لذا نوكرى را به خانه عشقى مى فرستد.
نوكر رحيم زاده صفوى حدود دو ساعت قبل از ظهر به خانه عشقى مى رسد و مى بيند كه سر كوچه اتومبيلى ايستاده و دو نفر به سرعت به طرف آن مى روند كه سوار شوند و از آن طرف صداى زنهاى همسايه را مى شنود كه فرياد مى كنند خون خوارها جوان ناكام را كشتند و عجب آن است كه در آن كوچه هيچ گاه منطقه گشت پليس و مامورين تامينات نبوده در ظرف يك لحظه چند نفر پليس و مامور امنيتى دوان دوان مى آيند و مانند اشخاصى كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقى ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه در سر كوچه آماده بود مى نشانند. عشقى كه چشمش به محمد خان نوكر رحيم زاده صفوى مى افتد فرياد مى زند محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا كجا مى برند؟
بابا من نمى خواهم به مريض خانه نظميه بيايم ، مرا به مريضخانه آمريكايى ببريد.
و همين طور جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه آباد با فرياد تكرار مى كرد، اما پليس ها گويا دستور مخصوصى داشتند و در اثر داد و فرياد عشقى راضى مى شوند اول او را به كميسارياى دولت ببرند كه از آن جا مطابق ميل او به مريض خانه آمريكايى منتقل شود اما همين كه درشكه به در كميساريا مى رسد رئيس كميساريا به پليس ها فحاشى كرده مى گويد: چرا به نظميه نمى برند.
به ملك الشعراء بهار در مجلس خبر مى دهند كه عشقى او را در مريض خانه شهربانى خواسته بلافاصله به شهربانى مى رود به او مى گويند بايد از در طويله سوار برويد كه مريض خانه آن جاست.
طويله سوار حياط بزرگى داشت و در سمت چپ چهار اطاق كوخ مانند كه سقف آنها گنبدى بود و مريض خانه نظميه را تشكيل مى داد. اطاق اولى يك در به حياط طويله داشت و يكى دو پنجره به آن خيابان باز مى شد از اطاق دومى دربندى به اطاق سومى راه داشت و بقيه اطاق ها هيچ گونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايى هر يك از آن اطاقها از يك روزنه مى رسيد كه در وسط گنبدى سقف قرار داست .
ملك الشعراء چون وضع را چنين ديد رو كرد به رحيم زاده صفوى و گفت : خواب عشقى ، خواب عشقى! زير زمين و روزنه را تماشا كن ، آن وقت صفوى خواب عشقى را به ياد آورده وقتى نگاه مى كند در اطاق چهارمى يك تختخواب مى بيند كه ميرزاده عشقى روى آن به خواب ابدى رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقى براى آخرين دم چشم بر هم مى نهاد نور آن روزنه به صورت آن مى تابيد. اين نكته كه ميرزاده عشقى هنگامي كه چشم بر هم مى گذارده است مژگان او تدريجا روى هم مى افتاده مانند همان حالتى بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوى روزنه به تدريج خاك ريز شده راه نور بسته گشت .
منبع : تاريخ بيست ساله ايران ، حسين مكى ، جلد سوم ص 55
(استفاده فقط با ذكر نشاني سايت)