كودك در آغوش فرعون سخت بى تابى مى كرد. فرعون او را تكان تكان مى داد و بالا و پـايـيـن مـى انـداخـت ، امـا كودك سه ماهه شير مى خواست ، گرسنه بود و ساكت نمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت :
- تـو كـه او را پـيدا كردى ، خودت هم دايه اى برايش پيدا كن ! ببين مرا با هوسهاى خود به چه كارهاى وادار مى كنى ؟
- امـا تـو خـود نـيز او را دوست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او را در آغوش بگيرى ، تا چه رسد به اين كه اين طور او را سر دست بگردانى !
- خيلى خوب ، معلوم است ، هر كسى بچه اى به اين كوچكى و زيبايى را دوست مى دارد.
كـودك واقـعـا زيبا بود. با اين كه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى ديگر مـى نـمـود. چـشـمـانـى سـخـت نـافـذ داشـت و پـيـشـانـى بـلنـد و خـرمـنـى مـو مـثـل دسـتـه اى سـنـبـل ! هـمـسـر فـرعـون او را از آب نـهـرى كـه از نـيـل مـنـشـعـب مـى شد و از كنار حياط قصر مى گذشت گرفته بود، در حالى كه در سبدى بـزرگ بـر سطح آب شناور بود و بلند مى گريست . از همان لحظه كه او را ديده بود، مـهـرش بـه دلش چنان نشسته بود كه گويى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ، پس دوان دوان او را نـزد فـرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود كه او را به عنوان فرزند بپذيرد. فرعون گفته بود :
- آخـر از كـجـا آمـده اسـت ؟ شـايـد فـرزنـد يـكـى از همان اسرائيليان باشد كه كاهنان مى گويند در همين سالها به دنيا مى آيد و مرا نابود مى كند؟
زن گفته بود :
- فرزندان پسر را كه ماموران و جاسوسان تو در همان لحظه ولادت مى كشند! اين كودك ، دو سه ماهه نيز بيشتر است .
فـرعـون پـذيـرفـتـه بـود، چـرا كـه او نـيـز بـه كـودك دل باخته و آن دو فرزندى نداشتند.
وقـتـى مـوسـى بـه دنيا آمد، مادرش او را تا سه ماه از چشم همگان مخفى نگاه داشت اما چندى بـعـد فـرعـون ، بـه رهـنـمـود كـاهـنـان ، دريـافـت احـتـمـال تـولد پـسـر مـوعـود بـنـى اسـرائيـل كـه او را از قدرت برخواهد انداخت بيشتر شده است و لذا به تعداد جاسوسان و ماموران افزود.
مـادر مـوسـى از دخـترش كه در دربار از نديمه هاى همسر فرعون بود، اين خبر را شنيد و بـر جـان كـودك دلبـنـد خـود بـيـمـنـاك شـد. ديـگـر جـاى تـامـل نـبـود. پـس چـه مـى بـايـسـت مـى كـرد؟ خـداونـد از دل او گـذرانـد كـه مـوسـى را در سـبـدى بـگـذارد و بـه نيل بسپارد. خواهر موسى نيز ماموريت يافت كه سبد را دورادور زير نظر بگيرد و ببيند به چه سرنوشتى دچار خواهد شد.
خـواهر موسى ديده بود كه سبد، در شاخه نهرى افتاد كه يك راست به قصر فرعون مى رفـت . برگشت و خود را به قصر رساند. از دور ديد كه همسر فرعون او را گرفت . هم فـرعـون و هـم هـمـسـرش بـر آن بودند كه دايه اى بيابند تا او را شير بدهد! اما موسى پـسـتـان هـيـچ يـك از زنـان بـچـه دار و يا حتى زنان اسرائيلى را كه بچه هايشان را به تازگى كشته بودند، به دهان نمى گرفت ، سر بر مى گرداند و هم چنان از گرسنگى زار مى گريست ! همسر فرعون ، كلافه شده بود:
- آخر كارى بكنيد.
خواهر موسى كه از دور اوضاع را زير نظر داشت ، پيش رفت و گفت :
- مـادر مـن كه به تازگى فرزند خود را از دست داده ، بسيار خوش شير است . فرزندان همسايه ها، همه پستان او را مى گيرند. اجازه مى دهيد كه او را صدا كنم ؟
همسر فرعون ، با شتاب گفت :
- برو، برو فورا او را بياور!
كـودك كـه بوى مادر را مى شناخت و تا چند ساعت پيش در آغوش او بود، به محض آن كه در آغـوش او قـرار گـرفـت ، آرام يـافـت و بـا ولعـى خـنـده انگيز به خوردن شير پرداخت . خواهرش در حالى كه در چشمان مشتاق و آرام يافته همسر فرعون مى نگريست ، گفت :
- نـگـفـتـم مادرم خوش شير است ؟ ببيند چگونه با حرص و آرامش شير او را مى خورد، طفلك انگار از پستان مادر خود شير مى خورد!
سالها گذشت . موسى اينك جوانى رشيد و برومند شده بود!
يـك روز، هـنـگـامـى كـه از بـازار مـصـر بـه سـوى قصر فرعون مى رفت در راه صداى اسـتـغـاثـه مـردى از بـنـى اسـرائيـل را شـنـيـد كـه مردى از كاركنان دربار فرعون با او گـلاويـز شـده بـود. موسى به نفع او وارد نزاع شد و مشتى به مرد فرعونى زد كه جا به جا كشته شد. موسى كه واقعا نمى خواست او را بكشد و تنها درصدد تنبيه او بود، از خـدا طـلب مـغـفرت كرد و خداوند نيز از آن جهت كه او در دفاع از مظلوم و هم ناخواسته چنان كـرده بـود او را بـخـشـيـد امـا مـعـلوم نـبـود فـرعـون هـم او را بـبـخـشـد! آن مـرد قول داد كه موضوع را كتمان كند و به كسى نگويد.
اما فردا، باز همان مرد در نزاعى ديگر با فرعونيان موسى را به يارى خواست ! موسى در حـالى كـه آماده بود باز او را يارى كند، با خطاب و عتاب به او پرخاش كرد كه چرا هـر روز بـا مـردم گـلاويـز مـى شـود! مـرد ترسيد و گمان كرد كه موسى مى خواهد او را بزند از اين رو فرياد برداشت :
- آيا مى خواهى مرا هم مثل آن مرد فرعونى كه ديروز كشتى ، بكشى ؟
بدين ترتيب مردم قاتل مقتول ديروزى را شناختند و راز برملا شد و فرعونيان كه همه قدرت در دست آنان بود در صـدد بـرآمدند تا او را بكشند. مردى از مقامات بالا به موسى خبر داد كه در پى كشتن او هستند و بايد بگريزد و از شهر بيرون رود. موسى ، با وحشت از شهر گريخت .
او شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و استراحت مى كرد. هشت شب به سوى مدين راه پـيـمـود. روزهـاى آخـر در روشـنـايـى روز هـم راه مى رفت ، زيرا ديگر از قلمرو ماموران مصرى خارج شده بود. وقتى به مدين رسيد، نزديك غروب بود.
در مـدخـل شـهر چاه آبى بود و مردم با مشكهايى در دست بر سر آن انبوه شده بودند. هـر كـس مـى خواست زودتر از ديگران مشكهاى خود را پر كند. دختران شعيب پيامبر نيز بر سـر چـاه بـودنـد امـا هـر بـار كـه مى خواستند چرخه چاه را بگردانند، نوبتشان را كسى ديـگـر مـى گـرفـت . مـوسـى زيـر درخـتـى آن سـوتـر نشسته بود و به اين منظره مى نگريست . وقتى دختران شعيب چند بار پس زده شدند و نوبتشان از دست رفت ، موسى طاقت نـيـاورد و نـتـوانـسـت آن سـتـم را تـحـمـل كـنـد. پيش رفت و به آنان سلام كرد و با قدرت كـامـل چـرخ را بـه سرعت گرداند و آب كشيد و مشكها را پر كرد و به آنان سپرد. سپس بـى هيچ گفتارى به زير درخت بازگشت و تن خسته و گردآلود خود را به آن تكيه داد و پاهاى خود را دراز كرد و به استراحت پرداخت . اما حيران بود كه كجا برود و از كه غذا بـطـلبـد. در تـمـام مـدت از مـيـوه گياهان وحشى بين راه سد جوع كرده بود. سخت احساس گرسنگى و ضعف مى كرد. در آن شهر هم هيچ كس را نمى شناخت و پس به درگاه خداوند ناليد كه :
پروردگارا: نيازمندم كه چيزى بر من نازل فرمايى .
شعيب به دختران خود گفت :
- چه شد كه امروز زودتر آمديد؟
- امروز، مرد مسافر خسته اى به ما كمك كرد. با آن كه پيدا بود راه درازى آمده و چشمانش از گـرسـنـگى و خستگى به گودى نشسته بود اما بسيار قوى به نظر مى رسيد. در چشم بـر هـم زدنـى مـشـكـهـاى ما را پر كرد و بى آن كه به ما نگاه كند يا چيزى بگويد و يا تـوقـعـى داشـتـه بـاشـد، رفت و زير درخت رو به روى چاه نشست . پدر ما فكر مى كنيم بهترين كسى است كه مى توانى اجير كنى ، چون او در اين شهر كسى را ندارد و اگر به او پيشنهاد كنى كه براى تو كار كند و گوسفندانمان را به چرا ببرد، خواهد پذيرفت . آدم امـيـنـى بـه نـظر مى رسيد. تو كه پسر ندارى ما هم كه از عهده كارها چندان برنمى آييم .
- راسـت مـى گـويـيد، يكى از شما زودتر برود و تا آن مرد از آن جا نرفته است او را به خانه بياورد!
يكى از دختران شعيب نزد موسى رفت . او هم چنان ، همان جا نشسته بود:
- پدرم مرا فرستاد تا تو را نزد او ببرم تا مزد آب كشيدنت را بدهد.
موسى در راه از دختر خواست كه پشت سر او بيايد. نمى خواست نگاهش به اندام فريباى دختر شعيب بيفتد. به او گفت كه او را از پشت سر راهنمايى كند.
در خـانـه ، شعيب را مردى بزرگوار و نجيب و با كرامت يافت ، لذا راز فرار خود را با او در ميان گذاشت ، شعيب گفت :
- ديگر به خود ترس راه مده زيرا خداوند تو را از ستمگران نجات بخشيده است .
شـعـيـب يـكـى از دخـتـران خـود را بـه همسرى به موسى داد و با او قرار گذاشت كه هشت سـال بـرايـش كـار كـنـد و اگـر خـواسـت ده سـال ، امـا دو سـال اضـافـه اجـبـارى نـبـود. نـيـز قـرار شـد كـه از هـمـان سـال اول از ميان گوسفندانى كه به دنيا مى آيند هركدام كه ابلق (سياه و سفيد) بود به عنوان اجرت از آن موسى باشد و هركدام كه يك دست سفيد يا سياه بود از آن شعيب .
بـه ايـن تـرتـيـب ، مـوسـى در پـايـان ده سـال كـار كـه در كمال لياقت و امانت انجام داده بود، گوسفندان زيادى براى خود فراهم كرد. اينك موسى ، تصميم داشت به وطن بازگردد.
راه بـازگـشـت از بـيـابـان طـور سينا مى گذشت و در همين صحرا، موسى راه را گم كرد. هـمـسـرش آبـسـتـن بـود و شـب ، بـسيار سرد. گوسفندان انبوه و همراهانش - از فرزندان و ديگران - خسته بودند و بيم حمله گرگ و حيوانات درنده مى رفت . موسى هيچ آتشى به هـمـراه نـداشـت تا دست كم همسر آبستنش را گرم كند. در آن ظلمات و سرما ناگهان از دور شعله اى ديد. به همسر و همراهان ديگر خود گفت :
- هر طور هست ، همين جا بمانيد. من آتشى مى بينم ، شايد بتوانم خبرى از راه به دست آورم و يا دست كم آتشى فراهم كنم و شما را از سرما نجات دهم .
مـوسـى بـا چوبدستى كه با آن براى گوسفندانش از درختها برگ مى تكاند و آنها را با آن به پيش مى راند، شتابان به سوى نورى كه مى پنداشت آتش است پيش مى رفت .
نـاگـهـان از درخـتـى كـه نـور از آن سـاطـع بـود آوايـى وهـم انـگـيـز امـا زلال و شيرين با طنينى آسمانى برآمد كه :
- اى موسى ! همانا من ((الله ))، پروردگار عالميانم !
مـوسى ، بهت زده بر جاى ايستاد. گرماى شيرين و سطوت كلام الهى تا دورترين جاى دلش دويد بر خود لرزيد، اما از گرمايى ويژه مى لرزيد!
همان صدا دوباره فرمود:
- اين چيست كه در دست دارى ؟
موسى ، به سادگى و صفاى چوپانان صحرا، گفت :
- ايـن عـصـاى مـن اسـت بـه آن تـكيه مى دهم و گوسفندان خود را با آن مى رانم و برخى كارهاى ديگر نيز انجام مى دهم .
- آن را به زمين بيفكن !
موسى ، دهشتزده ، آن را به زمين انداخت . ناگهان عصا مارى سخت بزرگ و ترسناك شد. كم مانده بود كه موسى از ترس فرياد بكشد. بر جاى نماند و پا به فرار گذاشت . اما صدا او را بر جاى خود ميخكوب كرد:
- نـتـرس ! مـن بـا تـو هـسـتم . پيامبران در پيشگاه من از چيزى نمى هراسند. دوباره آن را بردار، همان عصا خواهد بود.
مـوسـى به فرمان پروردگار، دست پيش برد و تا انگشتانش بدن وحشتناك و عظيم مار را لمس كرد، ديگر بار عصا در مشتش بود سپس پروردگار فرمود:
- اكنون دست خود را در گريبان فرو بر و برون آر!
مـوسـى چنان كرد. ناگهان تمام صحرا از نورى درخشان روشن شد، چنان كه گويى در آن سوى دست او آفتاب برآمده بود!
موسى ، به پيامبرى خداوند برگزيده شده بود.
موسى فرمان يافت تا به رسالت الهى به سوى فرعون عازم شود. اما او كه از جست و جوى فرعونيان به خاطر قتلى كه كرده بود با خبر بود، به خداوند عرض كرد :
- پروردگارا، تو مى دانى كه من يك تن از فرعونيان را ناخواسته كشته ام .
نيز از خدا خواست كه :
- پروردگارا، سينه مرا گشادگى ده و بر حوصله ام بيفزاى و كارم آسان ساز و لكنت از زبان من برگير تا گفتار مرا دريابند. نيز برادرم هارون را پشتيبان من گردان !
خـداونـد دعـاهـاى او را مـسـتـجـاب كـرد و بـه هارون الهام شد كه از مصر بيرون رود و به استقبال برادر بشتابد. او در همان وادى طور به برادر رسيد. موسى با گامى مطمئن و قلبى آرام و سرشار از ايمان به سوى مصر روانه شد.
منبع : داستان پيامبران ازآدم تا عيسي(ع) ، نوشته علي موسوي گرمارودي
(استفاده بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)