در آن شب که مِه بود و ماهی نبود
و رنگی به غیر از سیاهی نبود
غضب بود و چنگال و حلقومها
جنایت که اصلاً گناهی نبود
چنان ترس و وحشت بجان، جان گرفت
که فریادها جز نگاهی نبود
فلک بود و غل بود و زنجیرها
خدا بود و دیگر پناهی نبود
چه بسیار سرها که شد زیر آب
و این آخرِ ظلم شاهی نبود
سرشتِ همه مردمان دیار
به جز اشک و آه و تباهی نبود
چو اوّل رضای جهانخوار بود
به هر دوّمی خواستگاهی نبود
پس آنگه که شه شد خداوندگار!
دگر کعبه هم قبله گاهی نبود!
تملّق، دغل، چاپلوسی، ریا
از این زشت تر افتضاحی نبود
و حتّی امید دلاور دلان
به یک کورسو از پگاهی نبود
از آن حامیان حقوق بشر
یکی اعتراضِ شفاهی نبود
بپاخاست روح اللهِ بت شکن
بر او غیر حق تکیه گاهی نبود
تزلزل در آن عزم طوفانی اش
به اندازه ی ذرّه کاهی نبود
بپیچید طومارِ نمرودیان
بر آنان بِه از مرگ راهی نبود
نگون ساخت بتها و بتخانه ها
مهاجر بگو، فکر جاهی نبود