مسلمانان و غریبه ای بهنام محمد مدتی است داستانی از زندگی پیامبر (ص) در ذهنم می چرخد؛ گویی که محمدی تازه یافته ام که شبیه به بسیاری از مدعیان تبلیغ آیینش نیست! پیامبر در یکی از سفرها به اعراب بیابان نشینی رسید که مسلمان بودند. در میان آنها زنی، بچه اش را به کمر بسته بود و نان می پخت. او وقتی پیامبر را شناخت، به او گفت: مدتهاست سوالی ذهن من را درگیر کرده؛ اینکه آیا خدا مهربانتر است یا من؟ پیامبر گفت: یقینا خدایی که ارحم الراحمین است. زن گفت: من که مادر این کودکم، هنگام نان پختن دلم می لرزد که مبادا اندکی گرمای آتش، فرزندم را بیازارد؛ اما خداوند ارحم الراحمین، چطور ما را در آتش خواهد سوزاند؟ سوال عجیبی بود. پیامبر ابتدا سکوت کرد و سپس گریست و به زن گفت: من نمی توانم به سوال تو پاسخ بدهم اما مطمئن باش که انسان های مهربان را نمی سوزاند هر چند بر ایین من نباشند (به نقل از کتاب "روشنگری دینی" نوشته دکتر مصطفی محقق داماد. نقل روایت از حاشیه اسفار ملاهادی سبزواری و همچنین صحیح مسلم) از خودم می پرسم: چرا پیامبر زن را دعوت به سکوت نکرد؟ چرا بر او نهیب نزد که القای شبهه می کنی؟ چرا سخنش را توهین به خدا و قرآنش نگرفت؟ چرا او را نفوذی و عامل دشمن معرفی نکرد؟ چرا ساده لوحش نخواند؟ چرا سعی نکرد با عبارات سخت و اصطلاحات عجیب، زن را مرعوب علم خویش کند؟ چرا توجیه نکرد؟ چرا از قدرت قاهره اش بهره نگرفت؟ ... و عجیب تر از همه آن که گفت: نمی توانم جوابت را بدهم؟! شاید در زمان پیامبر، هیچکس این سوالات را نمی پرسید؛ رفتار پیامبر برای همه عادی بود و رفتار دینی همین بود؛ اما در زمان ما چنان با هر سوال و سخنی، آن هم نه درباره خدا، که درباره ی هر آنچه هاله ای از تقدس پیدا دارد، برخورد شده که این رفتار پیامبر عجیب و غریب و غیرقابل باور به نظر می رسد. کجای راه را اشتباه آمده ایم که بین رفتار پیامبران و مُبَلّغان دینش، این فاصله هزاران سال نوری افتاده است ؟
|