تاريخ انتشار: 24 دي 1402 ساعت 00:37:26
آیت‌الله رحمت: چیزی که از آن رنج می‌بریم این است که می‌بینیم آنچه امام خواست، نشد

آیت‌الله محمدرضا رحمت از یاران دیرین امام خمینی(ره) و از اعضای دفتر ایشان، ۲۲ آذر ۱۴۰۲ بر اثر بیماری درگذشت.  ایشان در مصاحبه‌ای ضمن بیان زندگی نامه و گوشه‌ای از خاطرات خود گفت:

جماران نوشت: آیت الله رحمت گفت: پس از مهاجرت حضرت امام به پاریس بعضی دوستان که گذرنامه داشتند به پاریس رفتند، اما من متأسفانه گذرنامه نداشتم. بعد از اینکه برای گرفتن آن اقدام کردم، در تاریخ هفتم بهم۱۳۵۷ یعنی سه روز پیش از بازگشت امام به ایران، گذرنامه را دریافت کردم و من آخرین نفری بودم که از لیست سیاه سفارت ایران خارج شده بودم.

چهل روز قبل یار دیریت امام آیت الله شیخ محمدرضا رحمت، دار فانی را وداع گفت. به همین مناسبت گفت و گویی منتشر نشده با وی را به شرح زندگی ایشان اختصاص دارد، منتشر می کند.

مشروح این گفت و گو در پی می‌آید:

در ابتدا خودتان را معرفی کنید و به صورت مختصر درباره زندگی‌نامه خود بگویید.

من محمدرضا رحمت فرزند میرزا احمد رحمت هستم. پدرم به مدت ۱۳ سال در نجف از شاگردان علمای عظام مثل سید ابوالحسن اصفهانی، نائینی، اصطهباناتی و شهرستانی بود که از این بزرگان اجازه اجتهاد نیز داشت.

مرحوم والد در سال ۱۳۱۳ شمسی از نجف به ایران هجرت کرد و در زادگاهش کرمان مشغول امور دینی شد و در این شهر ازدواج کرد. مرحوم مادرم، دختر ناظم التجار از مبارزین ضد استعمار انگلیس بود. ثمره این ازدواج شش پسر و یک دختر است که من پنجمین پسر هستم.

ورود پدرم به ایران و ازدواج ایشان با کشف حجاب همزمان شد ؛ ایشان که از علمای کرمان بود تحت فشار قرار گرفت که باید در جلسات با همسرش بدون حجاب شرکت کند! پدرم یک‌بار خانم دیگری را به‌عنوان همسر با خود برد و جاسوس‌ها اطلاع دادند که این خانم همسرش نیست. لذا ایشان مجبور شد پس از به دنیا آمدن فرزند دوم به ماهان که سی کیلومتری کرمان است مهاجرت کند. مدتی در ماهان بودند که اخوی سوم من متولد شد. پدر که دید به خاطر نزدیکی به کرمان فشارها کم نشده، تصمیم گرفت به بم هجرت کند. آن زمان بم روستای دور افتاده‌ای بود که ۲۰۰ کیلومتر از کرمان فاصله داشت و حتی جاده هم نداشت. به این امید که تحت نظر نباشند به بم رفتند و برادر چهارمم که دو سه سال هم بیشتر عمر نکرد، آنجا به دنیا آمد و در سال ۱۳۱۹ من در بم به دنیا آمدم.

اوضاع آنجا بسیار اسفناک بود. اولین کاری که ابوی برای مردم انجام داد تأسیس داروخانه بود.

تحصیلات دوران ابتدایی را کجا خواندید؟

من دوران ابتدایی را در دبستان فردوسی بم گذراندم و به دلیل اینکه از شاگردان ممتاز بودم مدیر دبستان حاج آقا نقیب‌زاده از من می‌خواست در تصحیح برگه‌های امتحانی به ایشان کمک کنم. البته در سال ۱۳۲۷ مرحوم ابوی و مرحوم والده و بستگان سفری به مکه داشتند به همین دلیل مدتی در نبود آن‌ها کرمان بودم و اول و دوم دبیرستان را در بم خواندم. سوم دبیرستان را به مشهد رفتم و در دبیرستان عاملی ادامه تحصیل دادم؛ آنجا نیز دبیران نسبت به من لطف داشتند.

در دوران دبیرستان علاقه خاصی به زبان عربی داشتم و یکی از آرزوهای من این بود که روزی معانی عبارات عربی را بدون مراجعه به لغتنامه بفهمم لذا بعد از اینکه از دبیرستان به خانه برمی‌گشتم به اتفاق یکی از دوستان به منزل آقای عسکری از روحانیون خوب شهر می‌رفتم و برای بالا بردن معلومات عربی نزد ایشان تلمذ می‌کردم.

از همان آغاز به روحانیت، تبلیغ و راهنمایی نوجوانان علاقه زیادی داشتم؛ کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم که موضوع انشاء «شغل آینده» بود؛ من هم نوشته بودم که می‌خواهم روحانی و مبلّغ شوم در حالی که این شغل خوشایند برخی نبود!

در مشهد مشغول تحصیل علوم قدیم شدم. آن زمان در مهدیۀ پیروان قرآن نزد حاج آقای فروغی مدتی تحصیل کردم و بعد هم در محضر درس اساتیدی مثل مرحوم آیت‌الله صالحی و آیت‌الله حجت هاشمی حضور پیدا کردم. البته روزها هم کار می‌کردم. از طرف دیگر از سال ۱۳۳۸ مشغول تدریس شدم.

سال ۱۳۴۰ برای حضور در چهلم مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی همراه با اعضای انجمن پیروان قرآن به صورت کاروان عزادار با چند اتوبوس به طرف قم حرکت کردیم.

چرا حضرتعالی حضرت امام را به‌عنوان مرجع خود انتخاب کردید؟

بعد از فوت آیت‌الله العظمی بروجردی، بحث مرجعیت و تقلید مطرح بود و همه به دنبال شخص واحد برای جانشینی ایشان بودند. من هم علاقه داشتم که مراجع را از نزدیک ببینم به همین جهت تصمیم گرفتم به منزل حاج آقا روح الله بروم. ایشان معمولا اوقات عصر در اندرونی حیاط بود و به دلیل گرمای هوا روی تخت کنار دیوار می‌نشست. من اولین بار امام را آنجا زیارت کردم. سیما و چهره ایشان من را جذب کرد و اطمینان پیدا کردم که جانشین آیت الله بروجردی خواهد شد. همچنین به صورت دقیق تحقیق کردم و امام خمینی را اصلح یافتم.

درباره فعالیت‌های فرهنگی و دینی خود در مشهد بگویید.

در سال‌های ۴۱ و ۴۲ که مبارزات آغاز شد من مشهد بودم و روزها کار می‌کردم و شب‌ها از ساعت حدود ۱۰ به اتفاق دو نفر دیگر به چاپ اعلامیه می‌پرداختیم. همچنین کانون بحث و انتقاد را با ۲-۳ نفر راه انداختیم که مورد حمایت آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی قرار گرفت. همان زمان ضمن فعالیت‌هایی که در کانون داشتیم، جزوه جلسات پرسش و پاسخ مرحوم هاشمی نژاد را چاپ و منتشر می‌کردیم که در نهایت هم ما را دستگیر و زندانی کردند.

آن زمان آقای هاشمی‌نژاد رابط امام بود، من مستقیم با ایشان همکاری می‌کردم و روزهای جمعه با وی جلسه داشتم و اعلامیه‌های امام را تکثیر می‌کردم. سعی ما بر این بود که هر آنچه به نهضت مرتبط است را ـ از امام و دیگران ـ در مشهد منتشر کنیم.

روزی که می‌خواستند ما را آزاد کنند، نزد بهرامی رئیس ساواک بردند و با عتاب و خطاب پرسید به سربازی رفته‌اید؟ من گفتم: نه؛ دوستم آقای افشار گفت بله. گفت: اگر سربازی رفته بودید به شما می‌گفتند که پخش اعلامیه در شب جرم است! آقای افشار هم گفت: اتفاقاً من سربازی رفتم اما چیزی به من نگفتند!

پس از آن که امام در ‌‎ ‎‌سال ۱۳۴۲ از حبس به حصر منتقل شد و آقایان مراجع و علمای بزرگ از قم، مشهد و ‌‎ شهرستان های مختلف به تهران آمدند، بنا شد اوراقی تکثیر و به عنوان تایید از مردم ‌‎ ‎‌امضا گرفته شود و به تهران ارسال گردد. متن بسیار مختصری را تهیه کردیم که از امام حمایت می کنیم و ایشان مورد تایید ما است، ‌‎‎‌این ها را تکثیر کردیم. صبح بعد از اذان یکی از برادران با دوچرخه و لباس کارگری ‌‎ ‎‌به در منزل می آمد و ما خیلی سریع اوراق را داخل خورجین روی دوچرخه ‌‎ ‎‌می گذاشتیم وی نیز می رفت و بلافاصله تحویل حجت الاسلام والمسلمین آقای محامی ‌‎ ‎‌می داد بعد آن ها هم توسط عواملی اوراق را پخش ‌‎ ‎‌می کردند و از مردم امضا می گرفتند با ذکر اسم و مشخصات بدین ترتیب حدود ۱۸ ‌‎ ‎‌هزار امضا جمع آوری و به تهران فرستاده شد.

دبستان ملی رضوی را شما در مشهد تأسیس کردید؟

بله، با تعدادی از دوستان دبستان ملی رضوی را در آن اوضاع تأسیس کردیم در حالی که هیچ امکانات و سرمایه‌ای هم نداشتیم. جالب اینجاست که در همان سال اول در امتحانات ششم نهایی، دانش آموزان ما صد درصد قبولی دادند.

شما تا چه سالی در نجف حضور داشتید و در این شهر نزد چه کسانی تلمذ کردید؟

من مدت‌ها بود که می‌خواستم به نجف بروم ولی موفق نمی‌شدم تا این که پدر و مادرم به قم رفتند و به من تلگراف زدند که به قم بیا. فوری به قم رفتم. گفتند: ما تصمیم ‌‎ ‎‌گرفته‌ایم به نجف برویم. من که منتظر چنین روزی بودم اعلان آمادگی کردم، به اتفاق ‌‎ ‎‌از قم به طرف نجف حرکت کردیم و سال ۴۶ به اتفاق مرحوم پدر و مادر به صورت قاچاقی به نجف رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. بنده تا سال ۱۳۵۸ در نجف و بدون واسطه در خدمت امام بود.

البته در ابتدا تصمیم به ماندن در نجف نداشتم اما قلبا علاقه داشتم که بمانم، ولی وضع ‌‎ ‎‌کارم طوری بود که نمی‌توانستم. چون در آن زمان هنوز مسوولیت مدرسه ملی ‌‎ ‎‌رضوی را که در مشهد تاسیس کرده بودم اما ماندن در نجف را ترجیح دادم.

من در درس حضرت امام و آیات عظام بجنوردی، خویی، باقر زنجانی، حاج آقا مصطفی و آیت‌الله مستنبط شرکت می‌کردم. اما اصل تحصیل من در درس امام بود و بقیه جنبه فرعی داشت.

ظاهراً در نجف مسئول ضبط درس‌های امام بودید.

بله، من در نجف مسئول ضبط درس های امام بودم. ‌برای ضبط درس‌های امام ضبط صوتی گرفته بودم که هم آمپلی فایر بود و هم ضبط ‌‎ ‎‌می‌کرد. دو بلندگو به ستون‌های مسجد وصل کردیم و میکروفون آن را هم جلوی منبر گذاشتیم، می‌خواستیم که هم پخش شود و هم ضبط. به آقای محتشمی‌پور هم گفتم ‌‎ ‎‌حواستان باشد. امام وقتی که درس را شروع می‌کرد، اول درس خیلی آرام صحبت ‎‌می‌کرد و چون مسجد بزرگ بود جمعیت انبوه معمولاً از نشنیدن صدا گله داشتند. روش امام هم این بود که وقتی برای درس تشریف می‌آورد اول چند دقیقه پای منبر ‌‎می‌نشست و بعد بالای منبر می‌رفت و درس را شروع می‌کرد. وقتی پای منبر نشست میکروفون را دید که پای منبر گذاشته شده به من فرمود: این چیه؟ عرض کردم که آقایان صدا را نمی‌شنوند این را گذاشته‌ایم که همه بشنوند. فرمود: هر کس که نمی‌شنود بیاید جلو. آقای محتشمی عرض کرد آقا؛ ما هم که جلو هستیم صدا را نمی شنویم. امام سکوت کرد و ما نیز سکوت امام را دالّ بر رضا گرفتیم. از آن روز شروع به ضبط درس‌ها نمودیم. بعد به تدریج آمپلی فایر و ضبط را جداگانه گرفتیم و ‌‎ ‎‌دستگاه‌ها را هم زیر منبر کار می‌گذاشتیم. این نوارها شامل درس‌های‌ خلل الصلوﺓ ‎‌بود که حدود ۸۵ یا ۸۶ نوار است.

اگر خاطره‌ای از شهید مصطفی خمینی دارید بفرمایید.

حاج آقا مصطفی در عین حال که استاد ما بود و حق استادی به گردن ما داشت، او را‎ ‎‌به عنوان یک راهنما و دوست مهربان برای خود می‌دانستیم و در بعضی مسافرت‌هایی ‌‎ ‎‌که پیاده در اربعین، عرفه و اول رجب به کربلا مشرف می‌شدیم ایشان هم در کاروان ما‎ ‎‌بود و به صورت جمعی می‌رفتیم و خاطرات فراوانی از وی باقی مانده است.

از جمله ‌‎ ‎‌خصوصیات او که فکر می‌کنم برای همه مسلمان‌ها ضرورت دارد به آن نکته توجه کنند ‎‌این بود که در عین حالی که اهل نشست‌های دوستانه بود ولی به قدری مواظب ‌‎ ‎‌بود که در این نشست‌ها از کسی غیبت نشود، تا احساس می‌کرد صحبت ها به غیبت ‌‎ ‎‌کشیده می‌شود بلافاصله مطلب را به سمت دیگری می‌چرخاند.

او سعی می کرد تنوع و سرگرمی درست کند و از انواع سرگرمی‌های تاریخی، جغرافیایی، ریاضی و ‎‌ادبی استفاده می‌کرد. او انسان صبور و مقاومی بود. در این مسافرت‌ها چون هوا گرم ‌‎بود معمولا روزها استراحت می‌کردیم و شب‌ها راه می‌رفتیم. در یکی از این ‎‌مسافرت‌ها در اثر پیاده‌روی پاهایش تاول زده بود و چون وزنش سنگین بود ‌‎راه رفتن روی تاول‌ها خیلی سخت بود. من به اتفاق آقای بنکدار داماد مرحوم ‌‎ ‎‌شهید مدنی دو نفری با یک چوب دستی پشت کمر آیت الله مصطفی تکیه‌گاه قرار داده، ‎‌راه می‌رفتیم. گفتم: اگر بنا باشد که این گونه راه برویم به زیارت اربعین موفق ‌‎نمی‌شویم باید فکری کنیم تا سریع‌تر برویم، یک وقت دیدیم که وی با همان پای ‌‎ ‎‌پرتاول بر سرعت خود افزود و آن قدر تند و سریع راه می‌رفت که ما به گرد او ‌‎ ‎‌نمی‌رسیدیم.‌

یکی از خصوصیات آیت الله مصطفی این بود که می‌فرمود: در مسیر راه ‌‎ ‎‌زیارت جامعه بخوانید. یک نفر بلند می‌خواند و دیگران زمزمه می‌کردند که حال ‎‌و هوای بسیار خوبی داشت. از امتیازات آن بزرگوار توجه به معنویات بود و در این ‌‎ ‎‌امر دقت داشت. سعی می‌کرد از هر کسی که می تواند ذکری بیاموزد.

از طرف حزب بعث در نجف دستگیر شدید. جریان آن چه بود؟

در سال ۱۳۵۱ صدام اعلام کرد که ایرانی‌ها ۶ روز فرصت دارند به ایران برگردند. بعد از این سخنان، در خیابان‌ها شاهد بودیم که طلاب و ایرانی‌ها اشک می‌ریزند و با اندوه به حرم می‌روند. حضرت امام سخنرانی کوتاهی کرد که شما وقتی می‌خواستید یهودی‌ها را از عراق بیرون کنید مهلت دادید تا اموالشان را به پول تبدیل کنند، حالا در این هوای سرد دستور داده‌اید که ایرانی‌ها شش روزه خارج شوند؟!

این سخنان در نوارها ضبط و تکثیر شد. جاسوسی گزارش داده بود که من جلوی امام ضبط صوت گذاشته‌ام و سخنرانی ایشان را ضبط کرده‌ام؛ البته سایر دوستان هم سخنرانی امام را ضبط کرده بودند، اما ضبط‌ آن‌ها کوچک بود اما چون ضبط من بزرگ بود به چشم آمده بود.

گزارشی که علیه من داده بودند باعث شد که بعثی‌ها برای دستگیری من یک شب جمعه به مدرسه بروجردی ریختند. من در اتاق پنهان شدم و در را قفل کردم که خوابیده‌ام! آن‌ها که در زدند اعتنا نکردم و رفتند. بعضی از دوستان آمدند و اطلاع دادند که بعثی‌ها رفته‌اند، من هم فوراً ضبط و چیزهای دیگر را جاسازی کردم. طولی نکشید که مجدداً برگشتند. ظاهراً نزد پسر آیت‌الله خلخالی رفته بودند تا کلیدهای مدرسه را بگیرند. من باز هم خودم را به خواب زدم. آن‌ها کلید انداختند و متوجه شدند در از داخل قفل است و فهمیده بودند که من داخل اتاق هستم؛ در نهایت با اسلحه شیشه را شکستند و یکی از آن‌ها سرش را داخل کرد. بلند شدم و پرسیدم چه شده؟ به عربی گفت بلند شو! من بلند شدم و در را باز کردم. گفتند اجازه می‌دهید داخل شویم؟ در حالی که شیشه را شکسته بودند اجازه می‌خواستند! در نهایت وارد شدند و تمام زندگی من را زیر و رو کردند و حتی پاکت کاغذهای باطله را هم با خود بردند.

ما را با دوستان دیگر آقای شریعتی و آقای سید باقر موسوی و یکی دیگر از طلبه‌ها که شیخی افغانی به نام موحد بود دستگیر کردند و صبح به بغداد اعزام کردند.

در بغداد ما را نزد ناظم انتظار که بعثی بی‌دینی بود بردند. ما هم اطمینان پیدا کردیم که اولین قربانیان حوزه نجف هستیم. چون حکومت می‌خواست در حوزه نجف رعب و وحشت ایجاد کند و ما جزء نخستین دستگیرشدگان هستیم. شب دوشنبه استاندار کربلا شبیب مالکی خدمت امام رسید و امام اعتراض کرده بود که مأمورین شما به مدرسه می‌ریزند و شیشه اتاق‌ها را می‌شکنند و طلبه‌ها را دستگیر می‌کنند. ظاهراً او بلافاصله با بغداد تماس گرفته بود و گفته بود افراد دستگیر شده از طرفداران امام خمینی هستند و بعد از این تماس اوضاع ما تغییر کرد و بهتر شد. چند روزی آنجا بودیم، بعد ما را به نجف بردند. چند روز هم آنجا در بازداشت بودیم و آزاد شدیم.

ما در نجف ماندیم و در سال ۵۲ ازدواج کردیم. روزی که بنا بود صبیه به دنیا بیاید، با دستگیری گسترده طلبه‌ها مصادف شده بود. ناگهان مأمورین به خیابان‌ها ریختند و شروع کردند به دستگیری طلبه‌های ایرانی، افغانی و غیره.

من از منزل که به چهارراه صادق می‌رفتم، دستگیر شدم. کسی را فرستادم تا گواهی اقامتم را بیاورد. بعد که رهایم کردند باز متوجه نبودم که باید به منزل برگردم و احتمال دستگیری مجدد هست. باز به سمت مدرسه برای نماز رفتم که دم در مدرسه دستگیر شدم، دوباره گواهی اقامت را نشان دادم و آزاد شدم. فردا به نجف که آمدم فهمیدم که صبیه‌ام به دنیا آمده، ولی متأسفانه به خاطر فشارهایی که بر همسرم وارد شده بود مرده متولد شد. این خلاصه جریان دستگیری من بود.

حضرتعالی هم جزء همراهان حضرت امام در پاریس بودید؟

پس از مهاجرت حضرت امام به پاریس بعضی دوستان که گذرنامه داشتند به پاریس رفتند، اما من متأسفانه گذرنامه نداشتم. بعد از اینکه برای گرفتن آن اقدام کردم، در تاریخ هفتم بهم۱۳۵۷ یعنی سه روز پیش از بازگشت امام به ایران، گذرنامه را دریافت کردم و من آخرین نفری بودم که از لیست سیاه سفارت ایران خارج شده بودم.

من بعد از رفتن امام به پاریس تا فروردین ۵۸ در نجف بودم که رفراندوم در ایران برگزار شد و من به اتفاق آقای قاسم‎پور از طرف بیت امام به‌عنوان ناظر سر صندوق بصره در کنسولگری ایران انتخاب شدم. انتخابات که تمام شد، صندوق‌ها را باز کردند و آراء را شمردند.

جریان پیروزی انقلاب اسلامی در نجف بازتاب خوبی داشت. آیت الله سید محمدباقر صدر بعد از ظهر همان روز ‌‎ ‎‌بیست و دوم بهمن در جلسه درس چند دقیقه صحبت کرده و خبر داده بود که آخرین ‌‎ ‎‌سنگرها به دست نیروهای اسلام فتح شده و پیروزی اسلام قطعی است و اظهار شادی ‌‎ ‎‌و غرور کرده بود. بعد از آن به طرفداران خود سفارش کرده بود که در امام ذوب شوید ‎‌چون او در اسلام ذوب شده است.

من خرداد سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشتم. البته ابوی پیش از ما برگشته بود. سال ۵۶ که مادر به رحمت خدا رفت، در نجف برایش مراسم گرفتیم و در مشهد ایشان را دفن کردیم.

به هر حال خرداد ۵۸ به ایران برگشتیم و در قم مستقر شدیم. چون از نظر مادی چیزی نداشتیم، یکی از دوستان مرحوم اخوی گفت منزلی در جوب شور دارد که ما می‌توانیم آنجا زندگی کنیم. چون خودش ساکن تهران بود. ما هم همان جا ساکن شدیم.

ما یک منزل ۳۲ متری در نجف داشتیم که یک‌بار مرحوم حاج آقا مصطفی را در ماه رمضان به منزلمان دعوت کرده بودیم و مجبور شدیم پشت‌بام از ایشان پذیرایی کنیم. به هر حال آن خانه را از سهمیه دبستان رضوی که دوستان پولش را برایم حواله کرده بودند، هفت هزار تومان خریدم. واسطه آن هم مرحوم آیت‌الله رضوانی بود. قبل از بازگشت به ایران آن خانه را ۱۵۰ دینار فروخته بودم، اما چون نمی‌توانستم با خودم پول بیاورم پول‌ها را در جداره داخلی فلاکس پنهان کرده بودم لذا با همان پول در جوب شور منزلی خشتی گرفتیم.

بعد از پیروزی انقلاب، درباره اولین دیدار خود با حضرت امام بگویید.

اوایل تابستان ۱۳۵۸ وارد ایران شدیم. آن موقع امام هنوز در قم تشریف ‌‎ ‎‌داشت. من خدمت امام رفتم و وی هم با همان محبت و بزرگواری که ‌‎ ‎‌داشت اظهار محبت کرد. بعد از چند روز آقای سجادی گفت: حاج احمدآقا گفته اند ‌که شما در دفتر امام در قسمت مربوط به نهادهای انقلابی مشغول شوید. من نیز ‌‎ ‎‌آنجا مشغول شدم. بعد از مدتی که آنجا بودم در درس تفسیر سوره حمد امام شرکت ‌‎ ‎‌می‌کردم.‌

حضرتعالی پس از انقلاب چه مسئولیت‌هایی داشتید؟

ابتدا مرحوم حاج احمد آقا من را به نهادهای انقلاب مانند سپاه برد و در آنجا مشغول شدم.

سال ۱۳۶۰ عده‌ای از طلاب پاکستانی که قبلاً با من صحبت کرده بودند نزد آیت‌الله رضوانی رفتند و خواستند که من به‌عنوان نماینده امام به پاکستان بروم. امام من را خواست و گفت: شما حاضرید به پاکستان بروید؟ گفتم: بله. گفت: کی؟ گفتم: همین الان هم امر کنید می‌روم. ایشان به آقای رسولی دستور داد که حکم مرا بنویسد تا امضا کنند.

من هم در حسینیه منتظر حکم بودم ولی آن را نیاوردند. فردا صبح از آقای رسولی پرسیدم که حکم چه شد و ایشان هم چیزهایی گفت. من هنوز هم که هنوز است آن حکمی که امام امضا کرده را ندیده‌ام.

پس از مدت کوتاهی مرحوم آیت‌الله آقا شیخ عباس شیرازی که شش ماه امام جمعه تنکابن بود با بعضی دوستان به منزل ما آمدند و اصرار کردند که امامت جمعه تنکابن را بپذیر. من هم اصلاً تنکابن نرفته بودم و هیچ اطلاعاتی از آنجا نداشتم. استخاره کردم و خوب آمد و این کار را پذیرفتم.

۱۵ خرداد سال ۶۰ در روز راهپیمایی وارد تنکابن شدم. راهپیمایی تا وادی تنکابن ادامه داشت و همان‌جا اولین نماز جمعه را برگزار کردیم. ۱۴ سال امام جمعه آنجا بودم. سال ۱۳۷۳ از مجلس پنجم به بعد که جریانات سیاسی پیش آمد و نماینده‌ای خانزاده را به زور وارد مجلس کردند فعالیت‌هایی علیه من در تنکابن آغاز شد. عده‌ای از جامعه روحانیت تهران شبانه با پول به خانه‌های روحانیون تنکابن می‌رفتند و علیه من جوسازی می‌کردند.

به هر حال یک گروه را به تنکابن و شهرهای اطراف آن فرستادند تا از دوست و دشمن در مورد من تحقیق کنند. این تحقیق حدود ده روزی طول کشید.

بعد از آن یک جلسه ائمه جمعه در حسینیه رهبری برگزار شد. صبح که وارد شدم دیدم اعضای شورای سیاست‌گذاری به من تبریک می‌گویند. گفتم: چه شده؟ گفتند: گزارش تحقیقات در مورد شما آمده است و نتیجه آن بسیار خوب است. سال ۷۴ هم به من گفتند دیگر نباش!

من سال ۶۸ بعد از رحلت امام به خاطر مسائلی استعفا دادم که نامه‌هایش هم هست. آن زمان هنوز شورای سیاست‌گذاری تشکیل نشده بود.

بعد از امامت جمعه تنکابن ۱۳ سال دیگر در تنکابن در مسجد جامع و حوزه علمیه حضور داشتم. البته حوزه علمیه را خودم تأسیس کرده بودم.

در سال ۸۷ طی سفری که به تهران داشتم شب منزل صبیه بودم که ساعت ۱۲ دچار حالت تهوع شدم و احساس کردم مشکلی برایم پیش آمده است. دامادم را بیدار کردم که مرا به بیمارستان برساند. ظاهراً سکته کرده بودم. یک روز هم در بیمارستان کرج ماندم و بعد به مرحوم اخوی زنگ زدم و از بیمارستان ایرانمهر آمبولانس فرستادند که به آنجا منتقل شدم.

بعد از آن اتفاق با مردم تنکابن وداع کردم و توضیح دادم که دکتر رفت و آمد در مسیر را برایم ممنوع کرده است و ناچار به سکونت در تهران هستم.

حضرتعالی هنوز هم خانه‌ای از خود دارید؟

خیر. مستأجرم.

چند فرزند دارید؟

شش فرزند دارم. سه تا مذکر و سه تا مؤنث. مذکرها: مصطفی و مرتضی و آن سه که مؤنث را بود فاطمه و طاهره و محبوبه.

در پایان گفت‌وگو، بفرمایید چه دغدغه‌ای دارید؟

چیزی که ما از آن رنج می‌بریم این است که می‌بینیم آنچه امام خواست نشد. با این وضعی که می‌بینیم همه رنج ما این است که امام چه می‌خواست و چه شد! در هر حال نگرانی اصلی افرادی که خالصانه در کنار امام بودند و امام را درک کردند این است که خواسته امام اجرا نشده است.

  تعداد بازديدها: 724
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=98684
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.