با حضور امام در نوفل لوشاتو هر روز عده زیادی راهی دهکده کوچک می شدند تا با ایشان دیدار داشته باشند. رفت و آمد زیاد ممکن بود شرایط سختی را برای همسایه ها پیش آورد و آرامش منطقه را به هم بریزد. لویی، نوجوان مسیحی روایت جالبی از این موضوع دارد.
جی پلاس، چند ماهی از حضور امام خمینی(س) در نوفل لوشاتو می گذشت. روزهای کریسمس و میلاد حضرت مسیح (س) در راه بود. امام به افراد در دفتر گفته بودند که برای همسایه ها هدیه ای تهیه شود. "لویی"، پسربچه اهل پاریس و ساکن نوفل لوشاتو خاطره خود از امام را به صورت داستان کوتاه نوشته است که با هم می خوانیم:
«نوفل لوشاتو» ساکت بود و آرام؛ درست همان طور که پدر می خواست. البتّه بهتر است بگویم همان طور که پزشکان می خواستند! آنها به پدر توصیه کرده بودند تا در یک منطقۀ آرام و بی سر و صدا استراحت بکند. به نظر آنها، دور بودن از محیط شلوغ و پر سر و صدای پاریس، بهترین دارو برای پدر بود. توی این چند هفته ای که به نوفل لوشاتو آمده بودیم، حالِ پدر بهتر شده بود. دیگر مثل گذشته عصبی نبود. اگر چه هنوز هم صورتش خشم آگین و اخمو بود ولی خیلی آرامتر شده بود.
چند ماه پیش، وقتی که پدر برای اولین بار کنترل خودش را از دست داد و به صورت مادر سیلی زد و بعد هم به داخل اتاق خودش رفت و در را قفل کرد، تازه فهمیدم که اتّفاقی افتاده است. پدر همیشه صبور و آرام بود و قبل از آن ندیده بودم به مادر پرخاش کند. کم کم متوجّه شدم که چه اتّفاقی افتاده است. شرکتی که پدر رئیس آن بود، ورشکست شده بود. خیلیها می گفتند که پدر تقصیری نداشته و مسائل دیگری در این ورشکستگی مؤثّر بوده است ولی پدر خودش را مقصّر می دانست. کم کم چهرۀ خندان پدر تبدیل به یک صورت اَخمو شد. حالا او حسّاس شده بود و بر اثر کوچکترین موضوعی ناراحت می شد و به همه پرخاش می کرد. پزشک خانوادگی مان توصیه کرد به روانپزشک مراجعه شود و همۀ روانپزشکانی که با آنها مشورت کردیم، معتقد بودند که باید از پاریس خارج شویم و در یک منطقۀ آرام و بی سر و صدا زندگی کنیم. دهکدۀ نوفل لوشاتو بهترین محل بود. فاصلۀ چهل کیلومتری آن تا پاریس آنقدر زیاد نبود که به حساب آید؛ می توانستیم برای انجام کارهای ضروری به پاریس برویم و برگردیم. محیط آرام و زیبای دهکده باعث شده بود تا حال پدر روز به روز بهتر از پیش شود.
***
بوی عید از همه جا احساس می شد. مدّت زیادی تا عید باقی نمانده بود. هر سال جشنهای شب عید تولّد مسیح و سال نوی میلادی خوشحالمان می کرد ولی امسال چیز دیگری باعث شده بود تا از سالهای گذشته هم خوشحالتر باشیم؛ حال پدر هم بهتر شده بود. نیاز او به دارو کمتر شده بود و کم کم حالت طبیعی گذشتۀ خودش را پیدا می کرد. دیگر لازم نبود مُشت مُشت از آن قرصهای رنگارنگ بخورد و مثل یک آدم معتاد، بیحال روی تخت بیفتد، حالا می توانست روزی چند ساعت قدم بزند و از طبیعت زیبا استفاده کند.
و همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه آن اتّفاق افتاد!
یک روز که از مدرسه بر می گشتم، شلوغی بی سابقه ای در کوچه مان توجّهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرفتر از خانه مان بود، جمعیّت زیادی جمع شده بودند. خبرنگارانی که دروبین هایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبزرنگ باغ سرک می کشیدند، حس کنجکاوی هر عابری را تحریک می کردند. داخل باغ اتّفاقی افتاده بود که من از آن بی خبر بودم. خودم را داخل جمعیت کردم و جلو رفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه سرک کشیدم چیزی نفهمیدم. از یک خبرنگار پرسیدیم: «اینجا اتّفاقی افتاده است؟»
خبرنگار پاسخ داد: «هنوز نه؛ ولی از حالا به بعد اتّفاقهای مهمی خواهد افتاد!» و پرسید: «شما اهل همین دهکده هستید؟»
از حرف های او چیزی سر در نیاورده بودم. جواب دادم: «بله خانه مان کمی آن طرفتر است».
خبرنگار گفت: «بزودی دهکده تان مشهورترین دهکدۀ دنیا خواهد شد!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجه نمی شوم. چه اتّفاقهای مهمّی قرار است در دهکدۀ ما بیفتد که باعث شهرت آن می شود؟»
جواب داد: «تا به حال اسم آیت الله خمینی را شنیده ای؟»
این اسم را شنیده بودم. هم در اخبار رادیو و تلویزیون اسمش را شنیده بودم و هم تو روزنامه ها عکسش را دیده بودم. می دانستم که رهبر مذهبی ایران است. گفتم: «همانکه رهبر مذهبی ایران است؟»
گفت: «آفرین پسر، خودش است! حالا همسایۀ شماست! به اینجا آمده!»
با شنیدن این موضوع، هیجان زده شدم. پرسیدم: «حالا شما برای چه اینجا جمع شده اید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»
پاسخ داد: «نه، بیرون نمی آید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهند و به داخل باغ برویم».
کنجکاوی باعث شده بود تا بخواهم هر طور شده او را ببینم. دیدن کسی که هر روز عکسش تو روزنامه ها چاپ می شد، یک افتخار بزرگ بود و می توانستم پیشِ همکلاسیهایم پُز بدهم!
پرسیدم: «اگر من هم منتظر بمانم، راهم می دهند؟»
گفت: «نمی دانم؛ باید از آن آقا بپرسی!»
به سویی که اشاره می کرد، نگاه کردم. مردی با کت و شلوار اتو زده و سر و وضع مرتّب، آن طرف در چوبی، داخل باغ ایستاده بود. به سوی او رفتم و صدایش کردم.
ـ «ببخشید! منزل ما چند خانه آن طرفتر است. به من گفتند که آیت الله خمینی به اینجا آمده است. آیا می توانم او را از نزدیک ببینم؟»
مرد، فرانسوی نبود. این را بعد از اینکه صحبت کرد، از لهجه اش فهمیدم؛ ولی خیلی خوب فرانسه را می فهمید و می توانست فرانسوی صحبت کند.
پرسید: «از آیت الله خمینی چه می دانی؟»
گفتم: «اینکه رهبر مذهبی ایران است و هر روز در روزنامه ها عکسش را می اندازند!»
گفت: «می دانی که در ایران انقلاب شده و ایشان رهبر این انقلاب است؟»
چیز زیادی نمی دانستم. کُلاً خیلی از سیاست سر در نمی آوردم و علاقه ای به بحث راجع به آن نداشتم. گفتم: «ببخشید؛ جواب سؤالم را ندادید! آیا می توانم او را ببینم؟»
کمی فکر کرد و گفت: «به غیر از شما، کس دیگری هم هست؟»
به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم: «خوب می بینید که؛ اینها هم هستند!»
لبخندی زد و گفت: «خبرنگارها قبلاً دعوت شده اند؛ می خواهند مصاحبه کنند. آنها را نمی گویم! اگر شما تنها باشید، مانعی ندارد؛ ولی باید قول بدهید که فقط یک گوشه بنشینید و نگاه کنید. نباید نظم جلسه را به هم بزنید!»
گفتم: «قول می دهم!» و چند لحظه بعد که درِ باغ گشوده شد، من هم همراه خبرنگارها به داخل رفتم. آیت الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچۀ سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهرۀ او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره اش بود که بیننده را به خودش جذب می کرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهرۀ نورانی از او در نظرم مجسّم می کردم؛ چهره ای مهربان و با جذبه. مجسّمه های مسیح و تصاویر کلیسا نمی توانستند مرا قانع کنند. چهره ای که از مسیح در نظر داشتم، با همۀ اینها فرق می کرد. شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف می کنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته است! چیزی در وجود او بود که مرا بهت زده می کرد. عکّاس ها تند تند عکس می انداختند و خبرنگارها سؤال می کردند و او پاسخ می داد و همان آقایی که دمِ در دیده بودم، ترجمه می کرد ولی من توجّهی به سؤال و جوابها نداشتم؛ محو تماشای چهرۀ نورانی او شده بودم. آنقدر از خود بیخود شده بودم که نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت وقت مصاحبه به پایان رسید.
***
مادر ـ بر خلاف پدر ـ مذهبی بود. مسیحی مؤمنی بود که هر هفته به کلیسا می رفت و مراسم مذهبی را انجام می داد. همه می گفتند که من هم به مادر کشیده ام؛ آخر من هم دوست داشتم همراه او به کلیسا بروم. البتّه حالا که به گذشته ها فکر می کنم، می بینم شاید این امر مربوط به سنّ و سال من بوده است. خیلی از نوجوانها در سنین بلوغ به سمت مذهب کشیده می شوند و من هم یکی از آنها بودم؛ یکی از نوجوان هایی که دوست دارند جواب سؤال های فراوانشان را در کلیسا پیدا کنند.
وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: «چرا اینقدر دیر کردی؟»
گفتم: «ببخشید، فکر نمی کردم اینقدر طول بکشد. الآن توضیح می دهم.»
و بعد، همه چیز را برایش توضیح دادم. احساس می کردم هر چه بیشتر توضیح می دهم، نگرانی مادر بیشتر و بیشتر می شود. نگرانی و دلشوره را می شد از چهرۀ او خواند. شنیدم که زیر لب گفت: «پس اینهمه رفت و آمد، به خاطر این بود!»
پرسیدم: «مادر، می خواهی مسیح را ببینی؟»
با تعجّب گفت: «مثل اینکه توی این چند ساعت خیلی فرق کرده ای! این حرف ها چیست که می زنی؟»
گفتم: «مادر، به خدا خودِ مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی!»
مادر با ناراحتی گفت: «دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشۀ مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی!»
می دانستم که اگر او را ببیند، خودش هم احساس مرا پیدا می کند، ولی دیگر چیزی نگفتم. مادر هنوز هم نگران بود. از او پرسیدم: «به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟»
مادر گفت: «نه؛ از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام می گشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود! نمی دانم عکس العمل او چه باشد. الآن هم که پدرت بیرون است. امیدوارم دوباره وضع روحی او خراب نشود!»
توی کوچه، سروصدای رفت و آمد آدم ها و ماشین ها سکوت قدیمی و همیشگی دهکده را به هم زده بود و چند دقیقۀ بعد که پدر از راه رسید، فهمیدم که نگرانی مادر بی دلیل نبوده است. او درست پیش بینی کرده بود. پدر عصبانی بود. دوباره چند تا قرص خورد، کتش را درآورد و خودش را ولو کرد روی مبل راحتی.
با ناراحتی گفت: «امسال سال بدبیاری من است. هر جا می روم، بدشانسی هم دنبالم حرکت می کند! آن از ورشکستگی شرکت؛ این هم از وضعیت اینجا!»
مادر سعی کرد او را آرام کند؛ گفت: «خیلی طول نمی کشد. شاید تا چند روز دیگر دهکده آرام شود!»
پدر با عصبانیت گفت: «خدا کند اینطور باشد؛ خدا کند اینطور باشد! تازه حالم کمی بهتر شده بود.»
مادر گفت: «توی روزنامه خوانده ام که او قصد دارد به ایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود!»
شنیدن اینکه ممکن است خیلی زود از دهکده برود، ناراحت کننده بود. گفتم: «راست می گویید؟ خیلی حیف است!»
پدر با ناراحتی گفت: «حالا چرا به اینجا آمده؟ به این دهکدۀ کوچک؟!»
مادر جواب داد: «نمی دانم. توی روزنامه که نوشته بود که در پاریس می ماند».
گفتم: «نمی دانید چقدر خبرنگار جمع شده بود! از همه جا خبرنگار آمده بود؛ از همه جای دنیا!»
و بعد رو به پدر کردم و ادامه دادم: «کاش شما هم آمده بودی و او را می دیدی؛ انگار خودِ...»
قبل از اینکه اسم «مسیح» را بر زبان بیاورم، یاد حرف مادر افتادم و ادامۀ صحبتم را خوردم! بعد از لحظه ای ادامه دادم: «خیلی با جذبه و روحانی است!»
پدر با تمسخر گفت: «خودمان به اندازۀ کافی کشیش داریم!»
گفتم: «ولی او با همۀ کشیش ها فرق دارد. یکجور دیگر است!»
مادر برای اینکه به بحث ما خاتمه بدهد، گفت: «خیلی خوب؛ بهتر نیست تو به اتاق خودت بروی و به درس هایت برسی؟»
چند روز تا تعطیلات سال نو باقی مانده بود. باید این چند روز را هم تحمّل می کردم. توی اتاق رفتم و کتاب های درسی خودم را جلوی رویم پهن کردم. امّا حوصلۀ درس خواندن نداشتم. یک جاذبۀ روحانی در او بود که انسان را به طرف خودش می کشید. دائم در فکر او بودم. طوری بود که آدم از نگاه کردنش سیر نمی شد. احساس نیاز می کردم؛ نیاز به او. احساس می کردم باید دوباره او را ببینم؛ بنشینم و به او نگاه کنم؛ همین!
***
پدر عصبانی بود. عصبانیتر از روزهای پیش. توی اتاق قدم می زد و با خودش صحبت می کرد.
ـ «آسایش ما را گرفته اند. توی این دهکدۀ دور افتاده هم راحتی نداریم. همه اش سروصدا. همه اش شلوغی. همه اش رفت و آمد. خسته شدیم! دیگر نمی شود از این خانه بیرون رفت. همه جا شلوغ است. همه جا سر و صداست. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار!»
وقتی پدر عصبانی بود، نمی شد با او صحبت کرد. این را به تجربه فهمیده بودم. این بود که چیزی نگفتم.
پدر هنوز هم قدم می زد و با خودش صحبت می کرد.
ـ «باید به پلیس شکایت کنم؛ این جور نمی شود! ما هم حقّ و حقوقی داریم؛ چقدر عذاب بکشیم؟»
دیگر نمی شد سکوت کرد. می دانستم اگر پدر به این نتیجه برسد که باید شکایت کند، حتماً خواهد کرد. آن وقت مشکل بزرگی ایجاد می شد. دلم را به دریا زدم و گفتم: «الآن تو این مدّت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفته اید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایده ای داشته باشد.»
پدر گفت: «چه فایده ای! او هم مثل بقیۀ کشیش هاست؛ حتماً همه اش نصیحت می کند! من حوصلۀ نصیحت شنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمی کند؛ چه فایده ای دارد؟»
گفتم: «پدر! من فکر می کردم شما یک فرد منطقی هستید! شما خودتان قبلاً به من یاد داده اید که آدم نباید زود قضاوت کند! من که می گویم او مثل بقیّه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی؛ آدم از دیدنش هم لذّت می برد! همین دیروز که سخنرانی می کرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا می آیند و پای سخنرانی او می نشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبۀ روحانی جلسه استفاده می کنند. اولش فکر می کردم که فقط من اینطوری هستم ولی دیروز دیدم که خیلی ها مثل من هستند! شما که نمی دانید چه جاذبه ای دارد. شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید؛ ضرر که ندارد!»
پدر کمی آرام شده بود. روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. احساس کردم کم کم راضی می شود. دوباره گفتم: «حالا شما یک دفعه بیایید. همین امروز سخنرانی می کند. به خاطر من که پسرتان هستم، بیایید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید؛ اگر خوشتان نیامد، برگردید! شما که کاری ندارید!»
پدر آرام بود. گفت: «خیلی خوب! کِی باید برویم؟»
کمتر از نیم ساعت تا زمان سخنرانی وقت باقی بود. می دانستم که او خیلی وقت شناس است این را توی همین چند روز فهمیده بودم. اگر می گفت فلان ساعت سخنرانی می کنم، دقیقه ای تأخیر نمی شد. گفتم: «می توانیم همین حالا برویم.»
پدر آماده شد و راه افتادیم. از اینکه می دیدم توانسته ام موقّتاً پدر را از شکایت خودش منصرف کنم، خوشحال بودم.
جمعیّت مشتاق شنیدن سخنرانی او روز به روز بیشتر می شد. به غیر از خبرنگارها، خیلی از مردم به آنجا می آمدند. و جالب آن بود که بعضی هایشان ـ مثل ما ـ حتّی کلمه ای از حرف های او را نمی فهمیدند!
او که آمد، همه به احترامش ایستادند. توجّه من بیشتر از همه، متوجّه پدر بود. با دیدن قطره های اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، خیالم راحت شد و به او چشم دوختم. باز هم جاذبۀ روحانی اش مرا به سمت خود کشید و از خود بیخودم کرد!
***
بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من می آمد و حالش روز به روز بهتر می شد. با وجود آنکه شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیّت و ناراحتی گذشته را نداشت.
آن شب، شب تولّد مسیح بود. جشن های سال نوی آن سال با همۀ سال های دیگر فرق می کرد. جشن تولّد مسیح در دهکدۀ ما، یک جشن درست و حسابی بود؛ یک جشن معنوی!
دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقت شب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: «نه، من خودم می روم!»
مادر به من اشاره کرد و من هم به دنبال او راه افتادم. در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: «اینها را از طرف آیت الله خمینی آورده ام. ایشان تولد حضرت مسیح پیغمبر(ص) را به شما تبریک گفتند و از اینکه ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند!»
پدر حیرتزده ایستاده بود و چیزی نمی گفت. من هم غافلگیر شده بودم. یعنی او تا این اندازه به فکر مردم بود! مرد می خواست برود.
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: «از جانب ما از ایشان تشکر کنید!»
مرد که رفت، پدر به داخل آمد و در را بست. جلو رفتم و گل ها و شیرینی را از دستش گرفتم و به سمت اتاق برگشتیم.
مادر پرسید: «چه کسی بود؟»
قبل از اینکه پدر چیزی بگوید، به خود جرأت دادم و گفتم: «امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستاده اند؛ گل و شیرینی!»
پدر بی آنکه چیزی بگوید، به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظۀ بعد صدای هق هق گریه اش را شنیدم! گویی چیزی در درونش شکسته بود و برای اولین بار می دیدم که بلند بلند گریه می کرد. پدر دگرگون شده بود!
***
پدر زودتر از همه آماده شده بود. درست مثل روز یکشنبۀ هفته قبل که همه با هم به کلیسا رفتیم، تصمیم گرفته بودیم که سه نفری به سخنرانی او برویم! از در که بیرون آمدیم، پدر با نگرانی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. کوچه حالت طبیعی نداشت. افرادی در گوشه و کنار کوچه ایستاده بودند. تعداد پلیس ها بیش از هر روز بود و همه چیز مشکوک به نظر می آمد. مادر گفت: «می خواهید امروز نرویم!»
دست هر دو شان را کشیدم و گفتم: «برویم!»
پدر گفت: «می رویم!»
و راه افتادیم. آن طرف کوچه چند نفر ایستاده بودند و به سوی ما نگاه می کردند. یکی شان پدر را به دیگری نشان داد و به سرعت دور شد. آن دیگری به سوی ما دوید و وقتی به پدر رسید یقۀ او را گرفت و بدون هیچ پرسش و جوابی، سیلی محکمی به گوش او زد! مادر جیع کشید! پدر هیچ نگفت! ناگهان پلیس ها از همه طرف بیرون ریختند و مرد را دستگیر کردند. سر و صداها که بالا گرفت، چند نفر از باغ سبز بیرون آمدند و به سمتِ ما دویدند. در مدّت چند دقیقه کوچه شلوغ شد. پلیس ها و خبرنگارها ما را دوره کردند. یکی از پلیس ها به پدر گفت: «شما باید برای تنظیم پرونده و شکایت از این فرد با ما به پاسگاه پلیس بیایید! ما خودمان شاهد همه چیز بودیم!»
پدر با آرامش غیر منتظره ای پاسخ داد: «ولی من از کسی شکایت ندارم. رهایش کنید برود!»
پلیس با تعجب گفت: «ولی او به شما اهانت کرد. او جلوی چشم همۀ ما، بدون دلیل به شما سیلی زد!»
پدر گفت: «عیبی ندارد. بگذارید برود؛ من شکایتی ندارم!»
و دست من و مادر را کشید و راهمان را به سوی درِ سبز باغ باز کرد. خبرنگارها و پلیس ها همان طور حیرت زده ایستاده بودند. یکی از کسانی که از باغ خارج شده بود، خودش را به پدر رساند و گفت: «این مرد دفعۀ اولش نیست. چند روز است که در اینجا از این دیوانه بازی ها در می آورد. پلیس هم می گوید تا کسی از او شکایت نکند، ما نمی توانیم کاری بکنیم. چرا از او شکایت نمی کنید؟»
پدر گفت: «این یک نقشه است. شما با قوانین اینجا آشنا نیستید. اینها می دانند که من مریض هستم. به این فرد پول داده اند تا این کار را بکند و بعد بگویند از وقتی که آیت الله خمینی به اینجا آمده، وضع امنیّت محل به هم ریخته است و دولت فرانسه نمی تواند بی امنی را تحمّل کند و زمینۀ اخراج ایشان را فراهم بکنند. اگر من شکایت بکنم، مطمئن باشید که فردا این موضوع در روزنامه ها مطرح می شود و در پارلمان هم مطرح می کنند و می گویند به خاطر حضور آیت الله به یک فرانسوی اهانت شده است. شکایت من به ضرر ایشان تمام می شود. من شکایت نمی کنم!»
توی دل خودم به پدر آفرین گفتم و دست او را محکمتر از قبل در دست خودم فشردم.
برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص 6-18