تاريخ انتشار: 22 آبان 1402 ساعت 00:32:22
روایتی شیرین از کودکی‌ای که بر سید مرتضی گذشت

در پشت کتاب "جنات الخلود" به قلم سید مصطفی مصطفوی نوشته شده است که تاریخ تولد نور چشمی آقای مرتضی حفظه الله به تاریخ شب هفدهم شهر شوال 1313 است و در مناسبات تاریخی، بیست و دوم آبان ماه سال 75 مطابق با سالروز رحلت آیت الله سید مرتضی پسندیده است.

جماران، بیست و دوم آبان ماه سال 75 بود که آیت الله سید مرتضی پسندیده، برادر بزرگتر امام خمینی(س) در جوار رحمت حق آرام گرفتند. کتابی از خاطرات ایشان با عنوان خاطرات آیت الله پسندیده سال ها قبل به چاپ رسید که در آن به بیان تاریخچه ای از خاندان خود و شهر خمین و... پرداخته اند. ایشان درباره زندگانی خود چنین نگاشته اند:

‌‌من مرتضی فرزند مصطفی و هاجر آجرنا الله تعالی، خدا مرا به راه راست و غیرانحرافی‌‎ ‎‌هدایت فرماید که راست بگویم و راست بنویسم حق گو و حق جو باشم و نترسم و برای‌‎ ‎‌رضای خلق قدم خلاف برندارم و جوهای توخالی و تصنعی و تقیدی که در راه منطق‌‎ ‎‌اسلامی نباشد مرا تحت تأثیر و رعب و ترس قرار ندهد و بگویم و بنویسم آنچه را که‌‎ ‎‌حق می دانم و به بیراهه نروم (اللهم اهدنا الصراط المستقیم) که ذکر دائمی مسلمین‌‎ ‎‌است.‌

‌‌تاریخ تولدم به خط مرحوم پدرم در پشت کتاب «جنات الخلود» چنین است (تاریخ‌‎ ‎‌تولد نور چشمی آقای مرتضی حفظه الله به تاریخ شب هفدهم تخمیناً شش ساعت از‌‎ ‎‌شب گذشته شب هفدهم شهر شوال 1313) و در خمین عمارت اندرونی موجود متولد‌‎ ‎‌شدم. محل تولد پدرم آقا مصطفی و عمو و عمه ها و برادرها و خواهرها (شاید خواهر‌‎ ‎‌بزرگمان در نجف اشرف متولد شده باشد) و حضرت امام خمینی نیز همین عمارت بود.‌‎ ‎‌پدرم مرحوم آقا مصطفی که طبق اجازات مراجع وقت نجف در نجف به اجتهاد نائل‌‎ ‎‌گردید و با قدرت هوش و حافظه و درایت سرشار به مقامات عالیه نائل آمد.‌

‌‌پس از شهادت پدر که تقریباً هفت سال و بیست و چهار روز قمری داشتم به همراه‌‎ ‎‌برادران و خواهرانم در خانه نزد مرحوم میرزا محمود افتخارالعلما که صبح ها از دامبره،‌‎ ‎‌ده متصل به خمین می آمدند عربی و صرف و نحو می خواندیم. موقع رحلت مرحوم‌‎ ‎‌پدرمان ما دو برادر (من و سید نورالدین) و همشیره بزرگ و عمه و مادر و زن پدر و‌‎ ‎همراهان برای خونخواهی به اراک و تهران رفتیم و در تهران در بازارچه نزدیک محلۀ‌‎ ‎‌عباس آباد پایین شهر دبستان خاصی بود با محوطه سرپوشیده شبیه تیمچه ها و دارای‌‎ ‎‌چندین سکوی ایوان مانند بود. من و اخوی آنجا تحصیل می کردیم و دارای مدیر و ناظم‌‎ ‎‌و معلم و معلم خط بودیم چون معلم خط به اصطلاح روز مشّاق مرحوم آقا میرزا یحیی‌‎ ‎‌خان عمه زاده خودمان بود نزد او مشق می نوشتیم و اخوی کوچکتر و دو همشیره دیگر‌‎ ‎‌در خمین بودند. اخوی کوچکتر ما آقا روح الله (امام خمینی) موقع قتل پدر پنج ماهه‌‎[1]‎‎ ‎‌بودند و در تحت سرپرستی دایه بسیار مهربان و با شهامت و شجاعت به نام خاور، عیال‌‎ ‎‌میرزا آقا تفنگچی مرحوم ابوی بودند.‌

‌‌تقریباً در تابستان ها حداکثر حدود بیست روز مرحوم افتخارالعلما برای گرفتن مقرری‌‎ ‎‌یا مستمری یا هر دو به اصفهان می رفت و مقرری را می گرفت و برمی گشت. در این‌‎ ‎‌مدت، مادر او که فاضله و عالمه و کامله بود به جای او تدریس می کرد و من نزد مادرش‌‎ ‎‌«خلاصة الحساب» و «نجوم» می خواندم و در حساب و نجوم و عربیت ماهره بود که نزد‌‎ ‎‌شوهرش پدر افتخارالعلما در حوزۀ درس او، در بروجرد یا جای دیگر، در پشت پرده‌‎ ‎‌درس می خوانده و فاضل شده بود. افتخارالعلماء لهجۀ لری داشت. او مورد تقویت‌‎ ‎‌مقامات رسمی تهران بود و توصیه شده بود به امضای صدراعظم یا دیگری که نوشته اش‌‎ ‎‌نمی دانم کجاست که مورد احترام باشد چون معلم ما بود؛ و چون بی باک و متهور بود.‌‎ ‎‌ولی نمی دانم به چه دلیل خوانین خمین او را گرفتند و ریشش را تراشیدند یا بریدند. البته‌‎ ‎‌در آن زمان عدلیه و صلحیه نبود و حکام هم قدرت نداشتند ولی حکام سوار و‌‎ ‎‌قره سوران (مأمورین به جای ژاندارمری) و فراش و فراش باشی و چوب و فلک و مجلس‌‎ ‎‌داشتند.‌

‌‎ ماجرای حکومت (حاکم) خمین

‌‌ ‌‌‌زمانی که خمین مرکز دهات کمره و خوانسار تابع گلپایگان بود و گلپایگان مرکز حکومت‌ ‎‌به اسم ولایات ثلاث نامیده می شد، حکومت گلپایگان یا از عراق (اراک) یا از تهران‌‎ ‎‌انتخاب می شد و حاکم گلپایگان برای خمین و کمره نایب الحکومه و برای خوانسار هم‌‎ ‎‌نایب الحکومه می فرستاد. یادم نیست در چه سالی نایب الحکومه خمین نورمحمدخان‌‎ ‎‌اصفهانی بود و میل داشت ابراز قدرت نماید لابد تا بتواند عواید و موقعیتی به دست‌‎ ‎‌آورد.‌

‌‌عمه و مادرم اندرون را که زائد بر احتیاجات بود به حکام اجاره می دادند یک روز‌‎ ‎‌حکومت، محمد حسین خان، خان درجۀ دو خمین را وقتی که به ملاقات حاکم آمده بود‌‎ ‎‌در همین اندرون بازداشت و زندانی کرد. او هم گفت: به بچه ها (یعنی به اهالی و مردم)‌‎ ‎‌بگویید محمد حسین را حاکم گرفته است.‌

‌‌بلافاصله جمعیت ریختند و او از بالاخانه پایین پرید و آنها با اهانت به حکومت‌‎ ‎‌محمد حسین خان را به زور بردند و در آن موقع من تقریباً دوازده ساله بودم و یک روز‌‎ ‎‌دیگر حاکم، حسین خان قره کهریزی‌‎[2]‎‌ را که ساکن سه فرسخی خمین و جزو حکومت‌‎ ‎‌الیگودرز بود در خمین گرفتار کرد و در زیر زمین بالاخانه های منزل استیجاری حکومت‌‎ ‎‌از ما، زندانی و پایش را در کنده کردند.‌‎[3]‎‌ حسین خان با عمۀ ما مربوط بود یعنی ما با‌‎ ‎‌خوانین و رجال بسیاری از خمین و کمره و الیگودرز و محلات و عراق ‌‌[‌‌اراک‌‌]‌‌ و گلپایگان‌‎ ‎‌و خوانسار و غیره مربوط بودیم خوانین الیگودرز و دهات آن «بربرود» و «جاپلق» با‌‎ ‎‌خوانین سایر شهرها بسیار متفاوت بودند مقتدر و زورگو بودند در آنجا دزدی و‌‎ ‎‌گردنه روی و غارت متداول و عمل روز بود و به اطراف می رفتند و دزدی می کردند.‌‎ ‎‌حسین خان قره کهریزی، (زندانی در خمین) و برادرها و اقوامش مخصوصاً علی‌‎ ‎‌جان خان برادر کوچک او شجاع و متهور و بی باک بودند. پس از حبس حسین خان‌‎ ‎‌مرحومه صاحب جان خانم عمۀ شیردل و رشیده بی نظیر و بی اعتنای ما به نور محمدخان‌‎ ‎‌(حاکم) پیام فرستاد که حسین خان را رها و آزاد کنید. حکومت قبول نکرد. عمۀ ما تأکید‌‎ ‎‌کرد که شما نمی توانید او را نگاه دارید. اعتنا نکرد (در این عمارت مسکونی حکومت‌‎ ‎‌خمین مرحوم آقا میرزا سید محمد صدر برادر پدری مرحوم صدرالاشراف مشهور که تا‌‎ ‎‌ریاست وزرایی 1324 شمسی را طی کرده بود و برادر مادری مرحوم آقا کوچک خان‌‎ ‎‌بهادرالملک از سادات و طایفه امام جمعه جعفرآباد و دیوکن و غیره ساکن بودند و‌‎ ‎مرحوم صدر رئیس عدلیه خمین بود که تازه تشکیل شده بود) با این شرح، یک شب من،‌‎ ‎‌بچه ای بودم که سیزده سال کمتر یا زیادتر داشتم با عمه و مادر و غیرهما خوابیده بودیم‌‎ ‎‌که صدای پا و غیره شنیدیم بیدار شدیم از اطاق بزرگ پنج دری نگاه کردیم دیدیم از‌‎ ‎‌باروی پشت بام دالان دراز و طویل و از دیوار پشت سرهم افرادی به بام وارد می شوند،‌‎ ‎‌فهمیدیم کسان حسین خان قره کهریزی (زندانی) هستند آمدند و آمدند و باروها و برج‌‎ ‎‌کوچک اندرون و بام ها را تسخیر نمودند و بدون صدا سنگرها را احاطه کردند. بعد از‌‎ ‎‌پشت بام ها بعضی پایین آمده و پشت دروازه بیرونی محل اقامت ما را اشغال کرده و در‌‎ ‎‌زدند. نوکری در خانه داشتیم به اسم عبدالحمید پشت در رفت. گفتند در را باز کن‌‎ ‎‌می خواهیم برج بزرگ را بگیریم او گفت برج بزرگ که جزو باغ است درش از جای دیگر‌‎ ‎‌است گفتند ما می دانیم از اینجا هم در دارد. باز کردند و آنها برج را تصرف کردند. در‌‎ ‎‌خانۀ نزدیک برج و باغ خانه حاج محمد آقا صابون پز بود و سوارهای حکومت‌‎ ‎‌(قره سورانها) در آن خانه خوابیده بودند و بعضی فراشها در خمین و خانه های خود‌‎ ‎‌بودند. گویا فراش باشی که اصفهانی بود در منزل حاکم بود. پس از اشغال سنگرها یک‌‎ ‎‌مرتبه صدای شلیک تیر هوایی بلند شد و حاکم مسلحانه به صندوقخانه اطاق مسکونی‌‎ ‎‌رفت و سنگر گرفت آقا میرزا سید محمد صدر مورد اهانت واقع شد معذلک از‌‎ ‎‌بالاخانه ها بالا رفت و از سوراخ های بالای اطاق بزرگ بالا خانۀ وسطی پرید به روی‌‎ ‎‌بوته های سوخت زمستانی تیغ دار و پایش زخم شد و آمد در بیرونی محل سکونت ما و‌‎ ‎‌اصرار داشت چراغ روشن نباشد ولی معلوم بود با بودن ما و مخصوصاً عمه و مادر ما‌‎ ‎‌متعرض آنجا نخواهند شد. طول نکشید گویا علی جان خان یا دیگری آمد و عمۀ ما را‌‎ ‎‌صدا زد که بیایید و حاکم را تحویل دهید مرحومه عمه ام گفت: ‌

‌‌من آقا مرتضی را (مرا) می آورم. بچه ها از صدای تفنگ می ترسند قدغن کنید‌‎ ‎‌تیراندازی نکنند. و او فریاد زد: فشنگ اندازی موقوف و تیراندازی موقوف گردید. عمه‌‎ ‎‌من را و شاید اخوی را برداشت و رفتیم در اطاق اقامتگاه نور محمد خان، خودش در‌‎ ‎‌صندوق خانه مسلح بود و تیراندازی کرده بود. عمه دست مرا گرفت و برد نزد حاکم و‌‎ ‎‌گفت نگفتم که کسی که نمی تواند... بخورد، نباید از این عملیات بکند توبه کرد و گفت‌‎ ‎‌غلط کردم و عمه ام گفت بیا تا برویم بیرون قبول نکرد و گفت مرا می کشند هر چه اصرار‌‎ ‎کرد بیرون نیامد عمه ام دست مرا گرفت که با خود ببرد حاکم مرا نگاه داشت و گفت من‌‎ ‎‌او را نگاه می دارم چون تا او اینجاست اینها تیراندازی نمی کنند عمه ام تندی کرد و گفت‌‎ ‎‌من نمی گذارم بچه ام بماند و حاکم راضی شد و قرآن روی دست گرفت و بیرون آمد و با‌‎ ‎‌علی جان خان مشغول صحبت شد؛ ولی صحبتش عقلائی نبود و آمرانه بود می گفت شما‌‎ ‎‌خدمت کنید و من به شما احسان خواهم کرد نظیر این حرف ها اما آنها اطاق ها را غارت‌‎ ‎‌کردند فرش و موجودی و اسب و حیوانات حاکم را نیز بردند و فرش های مرحوم صدر را‌‎ ‎‌نیز بردند و فقط آنچه را در طویله مربوط به ما می دانستند گفتند مال خواهر آقاست و‌‎ ‎‌نبردند و حاکم را نیز همراه بردند. یک اطاق که من برخلاف حقیقت گفتم فرشها مال ما‌‎ ‎‌است نبردند. گویا مال رئیس نظمیه بود.‌

‌‌قره سورانها و فراش ها قادر نبودند نزدیک بیایند. شنیدم حاکم یک نفر از مهاجمین را‌‎ ‎‌هنگام حمله با شلیک تفنگ کشته بود نفهمیدم صحیح بود یا خیر. حاکم را به قره کهریز‌‎ ‎‌بردند در این اوقات امیرمفخم بختیاری که به امیریه ده دو فرسخی خمین تازه وارد شده‌‎ ‎‌بود و خبر گرفتاری حاکم را شنیده بود مرحوم آقا کوچک خان بهادرالملک را که از‌‎ ‎‌مقربان او بود به قره کهریز فرستاد و دستور داد که نور محمدخان را برگردانند و برگشتند.‌

‌‌بعد از افتخارالعلما نزد دایی ها و مرحوم حاج میرزا رضا نجفی داماد پدرم مقداری‌‎ ‎‌نحو و شرایع و سایر کتب را فرا گرفتم. در اینجا یک حاشیه که حتماً ذکر و نوشتن آن در‌‎ ‎‌مقابل انتشارات سراسر کذب ضرورت دارد می نویسم. من در سال 1321 که زاید بر‌‎ ‎‌هشت سال داشتم و مرحوم آقا نورالدین هندی که زاید بر شش سال داشت در خمین و‌‎ ‎‌عمارت محمد حسین خان که در آن تاریخ ملکی امامقلی خان صارم لشکر عمه زاده ما بود‌‎ ‎‌به دستور حشمت الدوله و با لباسی که تهیه کرده بود ما دو نفر عمامه و لباس روحانی‌‎ ‎‌پوشیدیم. لباس ما را به عبا و عمامه و جلیقه،  قبا و لباده که مرسوم روز بود عوض کردند.‌‎ ‎‌گویا پارچه لباس را ذرعی یازده قران (دولا پهنا به اصطلاح روز) خریده بودند و من دیگر‌‎ ‎‌در بازی با بچه ها شرکت نمی کردم ولی اخوی آقا نورالدین عبا و عمامه را زمین‌‎ ‎‌می گذاشت و بازی می رفت. حتی وقتی برای پیگیری قصاص قاتل پدرمان به تهران رفته‌‎ ‎‌بودیم در باغ عین الدوله با بچه های آنها بازی می کرد در حالی که ملبس به لباس بودیم و تا‌‎ ‎‌تاریخ 14 اردیبهشت 1329 ه ش هر دو لباس و عمامه داشتیم و لباس اینجانب پسندیده‌‎ ‎را به موجب اجازه آیتین حجتین مرحوم حائری یزدی و مرحوم آقا ضیاءالدین‌‎ ‎‌عراقی مرجع مقیم نجف اشرف تأیید نمودند ولی به مرحوم اخوی آقای حاج‌‎ ‎‌سید نورالدین از آن تاریخ اجازه داده نشد. بنابراین در طفولیت و در خمین ما‌‎ ‎‌معمم شدیم و هر چه در نشریات برخلاف نوشته باشند ـ دروغ صرف است من و‌‎ ‎‌حضرت امام خمینی نه در هند بوده ایم و نه کراچی و مادر ما مرحومه هاجر آغا خمینی‌‎ ‎‌است و مسافرت به هند و کراچی نکرده و دختر مرحوم آقا میرزا احمد مجتهد خمینی‌‎ ‎‌المسکن بوده و هر چند قبلاً نوشته ام اینک به جهاتی تکرار نمودم. من در 83 سال قبل‌‎ ‎‌در خمین معمم شدم و حضرت امام خمینی در آن تاریخ شاید یک سال بیشتر نداشته اند‌‎ ‎‌و پدر و عمو و عمه های ما و خاله ها و داییها تماماً خمینی و اولاد و احفادشان اکثراً در‌‎ ‎‌حیات هستند و جد ما در سال 1255 هجری قمری عمارت خمین را به ـ شرحی که‌‎ ‎‌نوشته ام ـ خریده اند.‌

‎1. دقیقاً چهارماه و 22 روزه بودند.

2. حسین خان از خوانین قره کهریز بود. قره کهریز دهی از توابع الیگودرز بود و موقعیت مهمی داشت.

3. اسم این کنده، خلیلی بود. همانطور که قبلاً هم توضیح داده ام، کنده چوب مدور و بسیار کلفت بود شاید سه ذرع یا کمتر طول داشت روی چوب را تراشیده بودند و جای چند مچ پا را کنده بودند و یک قطعه آهن دراز را از اول تا آخر چوب که جلو و عقب می رفت و پای راست زندانی را در محل تراشیده شده و آهن را روی پاها قرار می دادند و قفل بسیار بزرگ مستحکمی به آن کنده و آهن می زدند و محبوس یا محبوسین در آنجا بودند و موقع وضو و قضای حاجت به اصطلاح روز برای توالت رها می کردند.

برشی از کتاب خاطرات آیت الله پسندیده، ص 99-104

  تعداد بازديدها: 830
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=97950
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.