شاعری که امروز ۶۰ ساله میشود شریف و پاک و معقول زندگی کرده و آگاهانه به بسیاری از موقعیتها «نه» گفته تا از گوهر وجود خود پاسداری کند. از این رو سزد تا بگوییم هم با ترانههایش شناخته می شود و هم با «نه»هایش...
عصر ایران؛ «تازه پانزده سالم بود، بوی نجیبِ بچگی داشتم، هنوز در عضلاتِ پاهایم شوقِ گریزِ ِکودکانهی «گرگم به هوا» بود، قدِ علمم نمیرسید به کتابخانه، تمام نبودم، عقلِ سفت و کالی داشتم، خیالم، خیالات بود تخیل نبود، در تصرفِ کلمات نبودم که شعر آمد. دق میکردم اگر این نبود. لذتِ ساختن و پرداختن، یافتن و پروردن، داشتن و بالیدن، پاتوقِ ناکامی و تسلیم، پناه ناامیدی و تردید، ایستگاه شَک، زاویهی نیایش ، مجالی برای دروغ، برای عشق. تازه پانزده سالم بود که به آهنگی از درون کلمات را چیدم. نمیدانم موسیقی از کجا بود اما با وسواس کلمهها را چیدم، نه کم نه زیاد، به قاعده، فقط صورتبندی میکردم.
همین کلمههایی که تا چهارده سالگی بیمبالات ادا میشدند، آقا شده بودند، اعتبار داشتند. با فعل و اسم و حرف خودمانی شده بودم. حالا جذبهی آنها بر ارادهی من غلبه داشت، حالا نیمی از عقل من در تصرف من بود، نیمی در تصرفِ آنها. حالا همه من نبودم، شرمسارانه دروغ میگفتم، گناهکارانه راست. از پانزده سالگی به منطقِ زبان حملهور شدم، در آرایش کلمهها کوشیدم، به تودههای وهمآلودِ فکر نزدیک شدم. به روایت مرموز درونم پرداختم، همه از کلمات ملایم صبح من میفهمیدند که شبِ پیش عاشق شده بودم. به دروغ خودم را عاشقتر، شوریدهتر، دیوانهتر و حتی گاهی نادانتر مینمایاندم. بودم یا نبودم نمیدانم و نمیخواستم بدانم. از دانایی میگریختم.
نه گیس بلند کردم نه دمپایی لاانگشتی پوشیدم و نه مخمور به هستی نگاه کردم، با همین ابروهای در هم کشیده و مغموم با کت و شلوار معلمی و کار با خودم، برای خودم شعر گفتم، دروغ بافتم و شما بزرگوارانه راست پنداشتید. دروغهای مرا پنهان کردید. ما صادقانه به هم دروغ گفتیم، اما کدام باهوشتر بودیم؟ من میگویم شما. همین.»*
نویسنده سطور بالا که آدم را یاد سبک نوشتن سهراب سپهری در «اتاق آبی» میاندازد نیز شاعر است و امروز ۶۰ ساله میشود: عبدالجبار کاکایی که شریف و پاک و مستقل و البته معقول زندگی کرده و آگاهانه به بسیاری از موقعیت ها «نه» گفته تا از گوهر وجود خود پاسداری کند و از این رو سزد تا بگوییم نه تنها با ترانههایش شناخته میشود که با «نه»هایش.
یک بار درباره احمد زیدآبادی نوشته بودم همه خصایل و خصایص نیک او را به حساب خود او نگذارید! چون مردمان کویری اگر هم بخواهند بد باشند نمیتوانند! میان کاکایی و احسان محمدی خودمان و دوست دیگر ایلامی و اهل ذوق و شعر هم خصایصی چنان شبیه هم یافتم که آن قاعده را شاید اینجا هم بتوان تسری داد!
وقتی معرف عبدالجبار کاکایی شعرها و ترانههای او و خلقیات اوست دیگر چه اهمیتی دارد که بدانیم در دانشگاه شهید بهشتی لیسانس ادبیات فارسی گرفته و در دانشگاه آزاد فوق لیسانس آن را حال آن که چیرگی او بر زبان و ادبیات فارسی در شعر و نثر او هویداست و بیمدرک هم شاعر و نویسنده بود و تحصیلات دانشگاهی اگر نداشت شاید تنها به استخدام آموزش و پرورش در نمیآمد یا در نوشتن این اندازه قاعدهمند نبود.
راستی عبدالجبار کاکایی ربطی به کاکاوند ندارد. هم اولی نویسنده و شاعر است و تدریس میکند و هم دومی هم اما چون در نام خانوادگی هر دو «کاکا» هست برخی این دو را به جای هم اشتباه می گیرند! هر دو هم شعر را بسیار خوب و رسا و زیبا میخوانند. اگرچه حضور کاکایی در تلویزیون جزر و مد دارد و مدتهاست که به دلایلی که نیاز به توضیح ندارد دیگر در برنامه تلویزیونییی حاضر نمیشود ولی کاکاوند گاهی هست.
همان گونه که دو بازیگر - ابوالفضل پورعرب و فریبرز عربنیا- را به صرف کلمه «عرب» در هر دو نام خانوادگی و اشتراک در بازیگری و هر دو هم چیره دست برخی با هم اشتباه میگرفتند اینجا هم «کاکا» در هر دو و شاعری هر دو همان نقش را ایفا میکند و البته کاکاوند با این که در چهره مسنتر مینماید اما ۴ سال کوچکتر از کاکایی است که امروز ۶۰ ساله میشود.
از شما چه پنهان هر گاه که با شعر و ترانه و متنی از عبدالجبار کاکایی مواجه میشوم این حسرت و افسوس به جانم چنگ میزند که چرا از فرصت همدانشکدهای بودن در دهه ۶۰ بهره نبردم و پایه یک دوستی نزدیک و عمیق با او را نریختم.
او البته یک سال بعد از من وارد دانشگاه شهید بهشتی شده بود در هر ترم تنها در برخی کلاسها حضوری مشترک داشتیم اما همان موقع هم کاریزما داشت و خوشسیما و خوشسخن بود با همان حجب و حیای شهرستانی و هنوز در همهمه تهران غرق نشده بود و هنوز هم شاید نشده باشد.
از آنها بود که میدانست چرا سراغ ادبیات و دانشگاه آمده و من با همه علایقی که به زبان فارسی داشتم بیش از شعر به دنبال نثر بودم ولی در دانشگاه مدام از این شاعر و آن شاعر میگفتند و تنها چیزی که یاد نمیدادند نوشتن بود و از این نظر به قدر ذرهای در نوشتن احساس دین نمیکنم و غالب آنچه فراگرفتهام خودآموختهiبوده است! اگرچه رفتار و بزرگمنشی استادان متفاوتی چون دکتر سجادیُ و دکتر حمیدی و دکتر پورنامداریان در پی قریب ۴۰ سال همچنان در یاد است.
باری، دغدغه سیاست و تاریخ و روزنامهنگاری و واقعیت مجالی برای اخت و انس بیشتر با حلقه کاکایی و دوستان که اهل شعر و ادبیات به معنی واقعی کلمه بودند باقی نگذاشت و بعد هم سرخورده شدن از ساختار دانشگاهی و ترجیح کار اقتصادی در بیرون و نوشتن روزنامهنگارانه و رئال نه آمیخته با خیال مجال دم خور شدن با عبدالجبار کاکایی را ستاند اگرچه همیشه متفاوت و شیرین و نرم و مهربان بود.
آن روزها این گمان هم البته بود که به دو طیف فکری جدا تعلق داریم و بعدتر که در چند آیین او را دیدم دانستم که آن پندار هم خطا بوده است و نان از هوش و ذوق سرشار خود میخورد.
مهمتر از شعر و ترانه کاکایی اما زیست پاکیزه و شرف حرفه ایاوست. نه آن قدر کنارهجوست که از ادبیات هیچ پولی درنیاورد که میدانیم ترانهسرایی قهار است و ترانهسرایی شاید اقتصادیترین فعالیت شاعرانه باشد -اگر مدح و ثنای برخی به قصد صله را به حساب نیاوریم که دامان کاکایی از این گونه افعال و اقوال مبراست- و نه به دنبال آن که مانند برخی دیگر از این قبیله این استعداد را وسیله کسب آب و نان کند که هر جا پای عقیده و آرمان بوده محکم ایستاده است و آنچه یک بار خطاب به پسرش نوشت گویاترین گواه است با عنوان «برای پسرم که امروز بیگناه سیلی خورد»:
« این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود. برای تنهای تکیده در لباس های خاکستری برای آرامش مادرانم در آوار بمب برای هیجان پدرانم در آشوب مرگ . این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود.
از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستری ام را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسمهایشان بالید و کم کم بزرگ شد .با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم.
و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده من سیلی خوردی در بی پناهی و ناچاری وخدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم.
پسرم
...
به تن های تکیدهای که در لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن. به قهرمانان قصه های من شک نکن. به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن. به تن های مجروح تنگه ی چزابه شک نکن به بدنهای خاک آلود دشتهای مهران شک نکن. فقط به حشرهای شک کن که در لباس من خزیده بود.»
این متن را هم البته از سر عاطفه نوشته و رنگ سیاست گرفته ولی همواره به شعر وفادار مانده است.
شاعر حالا ۶۰ ساله ما و دوستی که فرصت نشد به او از نزدیک بگویم تا چه حد دوست میدارمش عاشقانه زیسته و بیصدا گریسته همانگونه که در ترانهای که برای علی لهراسبی سروده آورده است:
بمون ولی به خاطر غرور خستهام برو
برو ولی به خاطر دل شکستهام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکستهام ولی برو، بریدهام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم، چه ساده درد میکشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و سادهام
گلی که دوست داشتم به دست باد دادهام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه
* از متنی که برای «همشهری آنلاین» نوشته است. این بخش از همشهری آنلاین یادگار ارزشمند دوران سردبیری دکتر یونس شکرخواه پدر روزنامه نگاری آنلاین ایران است که در برخی از زندگینامهها از خود افرادی که حیات و قلم داشتند خواست بنویسند تا یگانهتر و صمیمانهتر باشد.