روزنامه اعتماد نوشت: اوضاع معلولین ضایعه نخاعی به ویژه پس از گرانیهای چندین باره در کشور، چندان مناسب نیست. در همین دو سال تنها حدود 170 نفر از افراد تحت پوشش این مرکز به علت زخم بستر و عفونتهای ناشی از نبود لوازم بهداشتی فوت کردهاند.
هنوز راننده کامیون را در آن خیابان فرعی به یاد میآورد. چشمهای بزرگ کامیون، صدای اصطکاک لاستیک و کف سیاه خیابان، شدت کوبیده شدن به تیر چراغبرق، لحظه از هوش رفتن در آمبولانس، بیمارستان، صدای آژیر خطر و تصویر مجروحان جنگی و آن تصویر نیرومند خون
به گزارش اعتماد، مهناز کاظمی تا امروز که در 47 سالگی، مسوول مددجویان و مدیر داخلی واحد تدریس مرکز حمایت از معلولین ضایعات نخاعی است، هیچ کدام را فراموش نکرده. روزهای تلخ و ترسناک، افسردگی و خانهنشینیهای بسیاری را پشت سر گذاشته تا این سالهای اخیر به استقلال رسیده و حالا حتی به تنهایی سفر میرود و رانندگی میکند.
نقطه آغاز سرگذشت مهناز کاظمی، گرد و غباری بود که به گفته راننده؛ روی چشمهایش پرده کشید و دختر را ندید و پس از تشخیص اشتباه پزشکی و متوقف کردن کاردرمانی و فیزیوتراپی، برای همیشه ویلچر نشین شد اگر چه پس از چندین سال خانهنشینی دوباره لباسهایش رنگ نور را در خیابانهای شهر به خود دید.
مهناز کاظمی در گفتوگو با« اعتماد» از این مسیر 40 ساله و مرکزی که در آن فعال است و حالا به دو هزار و 700 نفر از معلولان ضایعه نخاعی خدمات میدهد، صحبت کرد. او گفت که در دو سال گذشته حدود 200 نفر از افراد تحت نظر این مرکز، به علت زخم بستر و عفونتهای ناشی از کمبود لوازم بهداشتی فوت کردهاند.
تشخیص اشتباه پزشکان در کودکی
بر اثر تصادفی که در نخستین روز تیر ماه سال 62-61 برای مهناز کاظمی اتفاق افتاد، به نخاع شوک وارد شد ولی پزشکان متوجه چیستی آسیب نشدند. تشخیص آنها قطع نخاع بود بنابراین دختر بچه 7 ساله، حدود دو ماه در بیمارستان شریعتی بستری شد.«کمکم دکتر، توانبخشیام را قطع کرد و به مروز زمان پاهایم باز شد. وقتی در بچگی این اتفاق میافتد، بالاتنه کمی رشد میکند ولی رشد پایینتنه متوقف میشود و چون کاردرمانی و فیزیوتراپی من را قطع کردند این اتفاق افتاد.» به خانواده او گفتند؛ بدن در حال ضعیف شدن است و ادامه کاردرمانی و فیزیوتراپی، مشکل ایجاد میکند. حالا حتی نام آن پزشک و صورت او که چنین تشخیصی داشته و چنان تجویزی کرده، در یادش مانده است و میداند که هنوز در حال طبابت است اما نامی از او نمیبرد: «پزشکان اصطلاحات خودشان را گفتند. پزشک، تشخیص غلط داد. الان هر کس من را میبیند، فکر نمیکند که تصادف کردهام. برخی فکر میکنند مادرزادی این شرایط را دارم در حالیکه ستون فقراتم آسیب ندیده بود بلکه نخاع ترسیده بود. در حال حاضر هم هیچ پلاتینی در بدن من نیست. هنگام تصادف دستهایم شکسته بود، سرم ضرب دیده بود، همه این موارد، بعد از یکی دوماه خوب شد اما نخاع ترسیده بود که اشتباه هم تشخیص داده شد. انترنها آب نخاع من را خیلی کشیده بودند و نخاع ضعیف شده بود.»
عواقب آن تشخیص اشتباه به مرور زمان، ستون فقرات مهناز کاظمی را منحرف کرد و بعدها امآرآی جزییاتی از آن را نشان داد: «پس از 14 سال امارآی گرفتم، چون زمان تصادف اوایل جنگ بود و هنوز امارآی نبود. آن زمان فقط عکس رادیولوژی میگرفتند ولی پس از امآرآی به من گفتند اصلا نخاع شما ترمیم میشده و با توانبخشی و کاردرمانی راه میافتادی، چون من همان اوایل هم با بریس و واکر در بیمارستان راه میرفتم ولی در حال حاضر روی ویلچر هستم.» آنطور که میگوید؛ نخاع به مرور زمان کشیده و قسمتی از آن نازک شده: «وقتی آسیب کوچکی به نخاع وارد و له شود یا ضرب ببیند و کشیده شود، آسیب نخاعی ایجاد میشود و حرکت را میگیرد. ما هم گفتیم این زندگی و قسمت بوده پس به زندگی ادامه بدهیم.
پزشکی که سال 90 از من امآرآی گرفت به من گفت به هر حال شما به مرور زمان آسیب را دیدید. حالا به هر دلیل آن زمان امکانات نبوده، رسیدگی نکردند یا اطلاعات پزشکی کم بوده، ما هم با همین باور زندگی را ادامه دادیم.» از رانندهای که با او تصادف کرد، هیچ اطلاعی ندارد چرا که همان زمان خانواده رضایت دادند اما چند روز بعد، شنیدند که مادر همان راننده هم بر اثر تصادف فوت کرده است: « راننده هم بالاخره شرایط زندگی و مشکلات خود را داشت. دادگاه هم دیه خیلی کمی در نظر گرفت و از وقتی پدرم رضایت داد، دیگر او را ندیدیم.»
و آن صحنههای خونین جنگ
نه تنها از صحنه تصادف که از 4 سالگی هم خاطره دارد. سال 62-61 تازه آمادگی رفته و قرار بود کلاس اول برود اما پس از این حادثه بهطور کامل از تحصیل در مدرسه بازماند: « آن زمان فرهنگ خانوادهها اینطور نبود، اطلاعاتی درباره ضایعه نخاعی نداشتیم. من هم البته دختر شر و شوری بودم به خاطر همین شاید این اتفاق برایم افتاد. مثل بقیه بچهها اهل بازی و شیطنت بودم. بعد از آن حادثه، قشنگ یادم است چه اتفاقی برایم افتاد. حتی آدمی که در آن خیابان سمتم آمد را یادم است.» این حادثه در سالهای نخست جنگ بود و وقتی او را به بیمارستان شریعتی تهران بردند با تصاویر دردناک زیادی روبرو شده بود: « دوران بمباران تهران و شهرهای دیگر را یادم است. ما البته دهاتی نزدیک کاشان داریم و بیشتر همان جا میرفتیم. خواهرم در دهات به مدرسه میرفت و چسب روی شیشهها را هم یادم هست. بمب بود روی سر تهران میریختند و کشته و زخمی زیاد بود آن موقع برای سوند، من را ماهی یکی دو بار به تهران میآوردند. همان شب تصادف هم مجروحان را با هلیکوپتر به بیمارستانها میآوردند و در بیمارستان شریعتی هم این صحنهها را میدیدم.تصاویر خونین بود و تعداد زیادی مجروح در اورژانس روی زمین افتاده بودند. حالا هم با دیدن سریالهای جنگی یاد آن زمان میافتم. شب تصادف هم در مسجد تشییع یک شهید بود و میخواستم پیش پدرم بروم که این اتفاق افتاد. در خانه اذیت میکردم، بیرونم کردند، رفتم خانه مادربزرگم، او هم گفت برو خانهتان. مادرم در حال انجام کارها بود و من که پدرم را خیلی دوست داشتم، چادر سرم کردم و رفتم که این اتفاق افتاد. فردای همان روز هم میخواستیم برای 3ماه تابستان به شهرستان برویم. بعد هم من در عالم بچگی بیشتر دنبال اسباببازی بودم ولی خانواده پیگیر بودند و فکر میکردند فقط همان دست و پا آسیب دیده و خوب میشوم. نمیدانستیم ضایعه نخاعی چیست، نه تنها ما که هیچکس نمیدانست.»
*اعتمادآنلاین |