جماران: در یکی از تهرانگردی های خود که به مناسبت ایام ولادت حضرت ولیعصر(عج) برگزار شد، دیداری از منطقۀ دو و منزل مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سید محمود دعایی داشتیم. منزل ایشان از همان ابتدای انقلاب در محله شهرآرا واقع بوده است. قرار بود برنامه خود را با حضور در منزل ایشان و با صرف صبحانه آغاز کنیم.
در ابتدای ورود ایشان خوشامد گفتند و به گرمی از ما پذیرایی کردند. گروه تهرانگردی در اتاق های طبقۀ اول و طبقۀ زیرزمین ایشان جای گرفتند. پیش از ورود ما سفره صبحانه آماده شده بود. همراه با عدسی خوشمزهای که در خانه تهیه شده بود و آقای دعایی هم به سبک و سیاق خودش دستکم به کسانی که کنارش نشسته بودند آن را تعارف میکرد و زیرهای آسیابشده که در یک بستۀ نهچندان کوچک، همراهش بود و البته در جیب بزرگ قبا جا میشد.
بعد از اینکه دور سفره نشستیم، مرحوم دعایی به همراه فرزندانش در بین ما میچرخیدند و خودشان از همه پذیرایی میکردند. برخلاف بسیاری از برنامههای پیشین که معمولاً صبحانه را به صورت آماده تهیه میکردند، خانوادۀ مرحوم دعایی تمام وسایل را خودشان آماده کرده بودند و بعد از یک ربع ساعت که رسیدگی به میهمانها به طول انجامید، مرحوم دعایی به اتاقی که ما در آن بودیم، آمد و خیر مقدم دوبارهای گفت و به رسم مألوفی که داشت، همان کنار در ورودی بر سر سفره نشست. من نیز به احترام بلند شده و نزد ایشان رفتم و کنار ایشان نشستیم. ایشان سر صحبت را با شوخیهای همیشگی خود با اطرافیان باز کرد و با لحن جدی از «همسر اول»ش گفت که الآن در خانۀ او هستیم و این سفره را آماده کرده است. البته ما قدری جا خوردیم اما سعی کردیم به روی خود نیاوریم. سپس به روایت چگونگی آمدنش به محله شهرآرا و سکونتش در این محله پرداخت.
ایشان گفت، «بعد از این که انقلاب پیروز شد و من از عراق به ایران آمدم، روزی مرحوم حاج احمدآقا خمینی به من گفتند که امام گفتهاند تا خانهای برای شما تهیه کنیم. بنابراین خودت هر کجا را که میپسندی اعلام کن تا اقدام کنیم. بعد از این دیدار، در این زمینه با آشنایان و اطرافیان خود مشورت کردم. یکی از آشنایان ما آقای محمدباقر مهدوی کرمانی سردفتر اسناد رسمی در تهران بودند. فکر کنم شما ایشان را بشناسید».
گفتم، «بله. قبل از انقلاب و در دورۀ دانشجویی که نشریه فلق را چاپ میکردم، ایشان در پشتیبانی از این کار به ما کمک میکرد. جلساتی هم در سالهای منتهی به انقلاب در مدرسه رفاه داشتیم که ازجمله اعضای آن آقایان ارگانی، هندی، رسایی و نیکخواه آزاد و جناب اکبر ثبوت بودند و میخواستیم نشریهای برای کودک و نوجوان هم راهاندازی کنیم. آن سالها دارالتبلیغ اسلامی قم که زیر نظر مدیران مرحوم آقای شریعتمداری بود نشریاتی برای کودکان و نوجوانان و جوانان میداد و نشریات «پیک» هم که بسیار خواندنی بود و کسانی همچون زنده یاد اسماعیل سعادت دست اندرکار نشر آن بودند، از طرف وزارت آموزش و پرورش در اختیار دانشآموزان قرار میگرفت. ما هم میخواستیم نشریهای با سلیقۀ خودمان منتشر کنیم. مرحوم آقای مهدوی هم نماینده مالی آقای بهشتی در این کار بود».
مرحوم دعایی ادامه داد، «آقای مهدوی کرمانی از اسپانسرهای اصلی مجله مکتب تشیع هم بود و با آقای هاشمی و دیگران در قم کار میکرد».
من پرسیدم، «مکتب تشیع چند شماره چاپ شد؟» ایشان گفتند، «چندان ادامه نیافت و همۀ شمارههای این مجله چاپ شده است که چند فصلنامه هم داشت. البته به دلیل گرفتاریهایی که پیش میآمد و افرادی چون آقایان هاشمی و باهنر به زندان رفتند، فعالیت نشریه متوقف شد. دفتر آقای مهدوی در تهران در میدان شوش واقع بود و پاتوق مبارزین بود. ما که مجله بعثت را در قم چاپ میکردیم، به تهران میآوردیم و در دفتر ایشان میگذاشتیم. بعد از آن انجمنهای اسلامی دانشگاه میآمدند و این مجله را میگرفتند و توزیع میکردند».
مجله بعثت ارگان مبارزاتی فضلا و طلاب قم بود و در سال 1343 و 1344 کار خود را آغاز کرد و به صورت پلیکپی تهیه و توزیع میشد. منتهی طیفهایی که در آن کار میکردند، متنوع بودند. مثلاً طیفی مثل آقای هاشمی رفسنجانی و آقای ربانی شیرازی طرفدار امام بودند و کسی غیر او را قبول نداشتند. طیفی مثل آقای خسروشاهی طرفدار آیتالله شریعتمداری هم بودند و میخواستند مثلاً آقای شریعتمداری هم مطرح شود. لذا در موضعگیریهایی که میخواستند انجام دهند، دچار محذوریت میشدند. مثلاً اینکه در مورد دارالتبلیغ حرف بزنند یا نزنند.
طیف طرفدار امام فعالیتهای دارالتبلیغ را مانع فعالیتهای انقلابی میدانستند. لذا برای اینکه این مشکل را نداشته باشند، نشریه دیگری به نام «انتقام» را راهاندازی کردند. پایهگذار این نشریه آقایان هاشمی رفسنجانی، ربانی شیرازی و مصباح یزدی بودند و بهتدریج آرمانهای انقلابی خود را در آن منعکس میکردند.
من پرسیدم، «سال شروع به فعالیت این نشریه کی بود؟» ایشان گفتند، «به نظرم سال 1344 یا شاید 1345 بود. بعد از آن هم فتیله نشریه بعثت کمکم پایین کشیده بود. البته بعد از انقلاب تمام شمارههای این دو نشریه چاپ و منتشر شدند. بههرحال از آن سال به آقای مهدوی کرمانی ارادت داشتیم. حتی وقتی که از عراق به ایران آمدیم، جایی نداشتیم و وسایلمان را در خانه ایشان گذاشتیم. خانم و بچههای ایشان هم خیلی انقلابی بودند، البته بعدها بچههایش گرایشاتی پیدا کردند».
من اضافه کردم، «خانه آنها در خیابان سهروردی در خیابان اندیشه بود، احتمالاً همان پارکینگ بزرگی که ما هم نشریه دانشجویی فلق را آنجا میگذاشتیم». و افزودم، «یکی از دخترهای ایشان نخستین مدرسه دخترانه خصوصی یا به تعبیر امروزی غیرانتفاعی را با نام آموزشی «شهید مهدوی» راهاندازی کرده که مجوز آن را زمان دکتر نجفی گرفته است. مدرسۀ گرانی است و یادگیری دو، سه زبان خارجی نیز برای دانش آموزان پیش بینی شده است».
آقای دعایی ادامه داد، «خلاصه، ما به آقای مهدوی گفتیم که حاج احمدآقا از طرف امام این موضوع را مطرح کرده است. ایشان گفتند اتفاقاً من هم برای دخترم خانهای میخواهم تهیه کنم و دنبال فرد سالم و مورد اطمینانی میگشت که همسایه او شود. خانهای که دیدیم، در پیچ شمیران دو طبقه دارد و هر طبقۀ آن را 500 هزار تومان قیمت گذاشتهاند. اینکه کدامتان در کدام طبقه ساکن شوید هم قرعهکشی میکنیم. بعد از این صحبتها، من موضوع را با حاج احمدآقا در میان گذاشتم و ایشان هم آن مبلغ را در اختیار من قرار دادند و من هم آن را به آقای مهدوی دادم. اما فردای آن روز آقای مهدوی آمد و گفت که صاحبخانه دبه کرده و میگوید باید 200 هزار تومان دیگر هم به من بدهید. من دیگر رویم نشد که به حاج احمدآقا موضوع را بگویم و وجه بیشتری طلب کنم. در آن زمان آقای کرباسچی در حزب جمهوری اسلامی بود». من جایی خواندهام که خود آقای کرباسچی گفته رئیس دفتر آیتالله خامنهای در حزب جمهوری بودند.
بههر حال آقای دعایی ادامه داد، «با مشورتی که با او کردم، گفت خانه ساخته شده نگیر. الآن زمین، راحت میدهند. خودت زمینی بگیر و بساز. در همین فکر بودم که برای مأموریت به عراق اعزام شدم. بعد از برگشتن از عراق، آقای مهندس سیفیان را که رئیس بنیاد مسکن بود دیدم». ایشان گفت، سه قطعه زمین در جردن، قلهک و شهرآرا داریم که گفتهاند یکی را به شما بدهیم. گفتم گروه خونی ما به شهرآرا میخورد. گفت متراژ زمین شهرآرا کمتر از بقیه است و زیر 200 متر است. گفتم عیبی ندارد. بعد از آن خودش نقشهای برای آن تهیه و مهندس ناظر را انتخاب کرد و در دو طبقه این خانه را ساخت. طبقۀ اول دو اتاق و امکانات دیگر داشت و طبقۀ بالا برای کتابخانه در نظر گرفته شد. طبقۀ دوم را چند سالی در اختیار یکی از آشنایان که مشکلاتی داشت، قرار داده بودیم.
ما در این کوچه از همان اول همسایگان خوبی داشتهایم. یکی از آنها آقای صنوبری هستند که اگر خاطرتان باشد در حزب ملل اسلامی با آقای بجنوردی همرزم بودند و ساواک آنها را به دام انداخت و هنوز هم همسایه ما هستند. یکی دیگر از آنها هم آقای فلاحی هستند که در شیلات بودند. ما از سال1360 تا به امروز در این محله ساکن هستیم. آن موقع این خانه را با مبلغ حدود 600 هزار تومان ساختیم و مرحمتی مرحوم امام به ما است. از بین شش فرزندم، پنج تای آنها در این خانه به دنیا آمدند و هم عروسی همۀ آنها را در همین خانه گرفتم».
ایشان سپس توضیح داد، «یکی از کارهایی هم که ما در مؤسسه اطلاعات انجام دادیم، برگزاری جشن پایان بیخانمانی و خانه دار شدن تمامی آنها بود که خانه های موکت شده با شوفاژ روشن را به آنها تحویل دادیم. ما به آنها گفتیم که بروند خانهای تهیه کنند، ما پولش را میدهیم. بعد از آن منزل در رهن مؤسسه اطلاعات خواهد بود تا زمانی که شما اقساط آن را بپردازید. علاوه بر این، خانههایی را هم در مناطق مختلف مثل شهرک های مارلیک و اندیشه در کرج، و سعادتآباد و شهر ری ساختیم و به آنها واگذار کردیم و مبلغی را که آنها قبلاً برای اجاره میپرداختند، به عنوان قسط به مؤسسه پرداختند و صاحبخانه شدند. ما این بیش از 700 واحد را با همان قیمت تمامشده به آنها دادیم.
بعد از آن، روزی آقای سام و آقای رفیع گفتند که شما در حق بچههای خودت جفا میکنید. آنها خانه ندارند و فکری به حال آنها بکنید.
ما قبلاً ملک پدری در کرمان داشتیم که بخشی از آن در مسیر خیابان افتاده و تنها یکسوم آن باقی مانده بود و کسی در آن ساکن بود. پدر آقای دعایی، سید محمد یزدی، از علمای اهل معنا در روزگار خود بود. در «طبقات الاعلام الشیعه» در شرح حال های مربوط به قرن 14 نامی از او به میان آمده و به کراماتی از ایشان اشاره کرده اند. قضایای مربوط به ایشان را را در کتاب به نام «تا ساحل فرات» تألیف ابوالفضل امینیان گرد آورده اند.
پیش از انقلاب این خانه تحتنظر ساواک بود. بعد از انقلاب که به آنجا سر زدم، به فردی که در آنجا نشسته بود، گفتم چیزی نمیخواهد پرداخت کنی و حلالت باشد. همان موقع آن شخص گفت اگر میخواهی اینجا را بفروشی به من بفروش. اما آقای مهدوی کرمانی گفت موقعیت این ملک جای خوبی است و به جای فروش آن را بساز. ما هم آن را ساختیم و چند واحد آپارتمان و مغازه از آن به دست آمد که معمولاً آپارتمانها را به افراد نیازمند میدادم.
زمانی که عروسی زینب خانم، دخترم شد، یکی از مغازهها را فروختم و خرج جهیزیه ایشان کردم. بعد از آن به فکر افتادم که آنجا را بفروشم و یک شش واحدی برای بچهها بسازم. آن زمان آقای عبدالعلیزاده وزیر مسکن بود. چون تا آن زمان از هیچ یک از امکانات و تسهیلات مجلس برای نمایندگان استفاده نکرده بودم، نامهای به آقای عبدالعلیزاده نوشتم و گفتم با توجه به این موضوع، اگر امکان دارد زمینی به قیمت دولتی در اختیارم برای ساخت شش واحد مسکونی بدهند. ایشان هم خوشحال شد و از امور شهری خواست این کار را پیگیری کنند.
بعد از بررسی، آنها گفتند زمین خانه شهرآرا در سیستم به نام شما ثبت شده و امکان دریافت زمین دیگری وجود ندارد و باید به قیمت منطقهای بهای زمین را پرداخت کنید. از آنجا که پول کافی نداشتم، از این موضوع منصرف شدم.
در بین بستگان ما فردی بود که وضع خوبی داشت و به همه فامیل کمک میکرد. یک بار به من گفت اگر پسرتان حسین آقا قصد ازدواج دارد، و میخواست خانهای بگیرد، من پول رهن و اجاره آنجا را میدهم. اما ما خیلی به روی خودمان نیاوردیم گفتیم قرار است کارهایی بکنیم. یک روز داماد و پسر آن شخص اینجا آمدند و اصرار کردند که چه کار میخواهید بکنید؟ من مکاتبهام با آقای عبدالعلیزاده را به آنها نشان دادم که خیلی تحتتأثیر قرار گرفتند. بعد گفتند شما زمینی بخرید و ساخت آن را به عهده ما بگذارید. من هم زمینی به قیمت منطقهای، نه دولتی، در منطقه 5 خریداری کردم و در اختیارشان قرار دادم. آنها افراد توانمندی در حوزه ساخت و ساز بودند. مثلاً کوی دانشگاه و مسجد صاحبالزمان(عج) را ساخته بودند. به این ترتیب در آن زمین شش واحد مسکونی ساختند که هر کدام را در اختیار فرزندانم قرار دادم. کتابخانه ای هم در آن مجموعه تدارک شده که اختیار آن به دست دخترم است. البته آن شخص بزرگوار وجوهات و تبرعات خود را به آقا رضی شیرازی نماینده آیتالله سیستانی پرداخت میکرد و آقا رضی را هم در جریان این کار قرار میداد و نظر مساعد ایشان را برای این کار جلب کرده بود».
آقای دعایی خارج از جلسه به من گفت، «من خودم را مدیون آقای سیستانی هم میدانم که بیسروصدا به من کمک کرد». درست هم میگفت، زیرا آقای دعایی در جایگاه ترویج آقای سیستانی نبودند و نیستند.
من به آقای دعایی گفتم، «آقای بجنوردی هم خاطرهای از این دست دارد. ایشان میگفت در طول تمام مدت نزدیک به 14 سال زندان من، آقای خوانساری ماهی صد تومان برایم فرستاد و هیچ کس حتی فرزندانش نمیدانستند؛ با آن که همه کارهایش دست پسرش آقا جعفر بود و آقای آشتیانی هم ماهی 60 تومان که آن را هم کسی نمیدانست به من پرداخت میکرد. مقصود آقای بجنوردی میرزا محمد باقر آشتیانی فرزند میرزا احمد و نوۀ میرزا حسن آشتیانی نمایندۀ میرزای شیرازی در ماجرای تنباکو بود که سه نسل متوالی راهبری روحانیت پایتخت را برعهده داشتند و از مجتهدان بزرگ حوزۀ تهران بودند».
آقای دعایی گفت، «مرحوم امام به آقا سید احمد خوانساری بسیار علاقه داشت و به عنوان نمونه گفت جز آنچه از مرحوم امام دربارۀ ایشان این سو و آن سو گفتهاند من هم یک خاطره دیگر دارم که امام گفتند اگر من سخنی نگفته باشم و کسی بگوید که من گفته ام، مثثلا «الله تعالی واحد» که همه آن را قبول دارند من آن را تکذیب میکنم حتی اگر سیداحمد خوانساری باشد».
من درباره مرحوم آقای آشتیانی نیز خاطره ای گفتم که در وزارت کشور نامه ای از ایشان به دفتر آقای ناطق نوری رسیده بود. آقای آشتیانی خط تحریری زیبایی داشت و بر روی کاغذ مخصوص نامه که آن سالها معمول بود متنی زیبا و به همان سبک قدما نوشته بود. این نامه به قدری چشم نواز بود که می شد آن را مثل اثری هنری قاب کرد. پایان نامه به سبک علما امضا کرده بود؛ «الاحقر محمدباقر آتشیانی». دفتر وزیر در همان فرم های معمول اداری در پاسخ ایشان نوشته بود: «جناب آقای الاحقر!»
من وقتی پاسخ نامه را به آقای ناطق دادم بسیار برآشفت و گفت، «این همکاران آدم ها را نمی شناسند و از مراتب و اصطلاحات سر در نمی آورند». آقای دعایی در ادامه این لطیفه را نقل کرد که «وقتی کسانی برای زائرانی که چندان با متون دعا آشنایی نداشتند زیارتنامه ای می خواندند در پایان نام خوشنویس اثر را هم با همان صدا و لحن، بلند می گفتند: کتبه العبد المذنب... و از زائران میخواستند که آن را تکرار کنند».
بعد از این صحبتها، آقای دعایی برای برگزاری جشن کوچکی برای میلاد حضرت صاحبالزمان، از ما خواستند که به زیرزمین برویم. چون استاد امیرخانی که خانهشان در همان نزدیکی بود، از حضور ما در خانه آقای دعایی مطلع شده بودند و او هم به ما پیوست. آقای دعایی به سلیقه خود دو کیک بزرگ سفارش داده بودند که نوشتهها و تصاویری روی آنها به چشم میخورد. مرحوم دعایی توضیح دادند که عباراتی که روی این کیکها است، در واقع همان آرمانهای همه ما است. بعد هم شعری را که روی یکی از کیکها نوشته شده بود خودشان خواندند:
«اگر آن گل به تنهایی نماید جلوه در گلشن شود بر مدعی روشن که از یک گل بهار آید»
روی کیکها عبارت «یا اباصالح المهدی» نوشته شده و تصاویری از کبوتر، گل سرخ و محرابی در آن دیده میشد. بعد هم آقای دعایی نوشته روی کیک را خواندند:
«هزار و صد و هشتادمین سال قمری برابر هزار و صد و چهل و پنجمین سالروز شمسی میلاد خجسته حضرت صاحب الزمان مهدی موعود بر همه پیروان صدیق آن حضرت و منتظران کوشا بر مسیر ساختن آرمان شهر مورد نظر آن بزرگوار به ویژه تلاشگران حوزه شهری عاصمه تشیع، بالاخص برادر فرهیخته دکتر احمد مسجدجامعی عزیز و همه یارانش در شورای اسلامی شهر و شهرداری تهران تهنیت باد».
بعد از پایان صحبت ایشان همگی دست زدند و من و استاد امیرخانی به نیابت از همه شمعها را فوت کردیم. به این ترتیب دیدار ما از خانه ایشان به پایان رسید.
وقت خداحافظی از آقای دعایی برای تشکر خدمت همسر فداکار ایشان هم رفتیم. آقای دعایی این بار با اشاره به همسرش گفت ایشان هم «همسر آخر» من هستند. بسیار خندیدیم. روزی که برای تسلیت فقدان ایشان به همان منزل همسر اول و آخر رفتیم دیدن یک عکس در اتاق آقای دعایی غم بر غم من افزود. زیرا ایشان از بین آن همه عکس تنها همان عکسی را بر دیوار اتاق گذاشته بود که ما در آن روز مبارک خدمتشان رسیده بودیم. گرچه فرزندان گرانقدر ایشان اصرار داشتند من این عکس را از نزدیک ببینم، اما من پرهیز داشتم که در برابر خانواده اشکم جاری شود.