داستان کوتاه پند آموز مجلس میهمانی بود، پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم
نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند .
مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...
|