تا پیش از انقلاب مشروطه، ایران تقریبا مخروبۀ بزرگی بود با مردمانی بیسواد. البته بیسوادی دال بر نادانی نیست. مردم ایران تا پیش از مشروطه تقریبا هرچه میدانستند، محصول شنیدههایشان بود. کمتر کسی سواد کتاب خواندن داشت. وقتی سواد خواندن و نوشتن نداشته باشی با کتاب و کاغذ هم انس و الفتی پیدا نمیکنی.
عصر ایران؛ زمانی که کاغذ نقش مهمی در زندگی ما داشت، از واژۀ کاغذبازی زیاد استفاده میکردیم. کاغذبازی کلمۀ مرکبی بود با بار معنایی منفی. معمولا وقتی پدران ما در ادارهای علاف و سرگردان میشدند، با نفرت و بیزاری آن اداره را متهم می کردند به کاغذبازی.
موقع ثبت نام در مدارس والدین و فرزندان عقلرس از کاغذبازی هنگام ثبت نام بد میگفتند. در دهۀ 1360 کاغذبازی مثل عشقبازی واژهای منفور بود. با این تفاوت که همگان عشقبازی را دوست میداشتند، اما در فضاهای رسمی اسمش را نمیبردند، ولی هیچ کس کاغذبازی را خوش نداشت، اما واژهاش همه جا ورد زبان همه بود.
جدا از کاغذبازی، خود کاغذ هم برای بسیاری از مردم منفور یا دست کم نامحبوب بود. اکثر دانش آموزان مدارس از کاغذ بیزار بودند؛ چرا که از صبح تا شب باید روی کاغذ مشق مینوشتند و درس میخواندند.
در ایام امتحانات هم ناخوشایندی کاغذ به توان دو و سه میرسید. وقتی برگۀ سوالات امتحانی را دستت میدادند و کلی سوال دشوار روی کاغذ پیش چشمت ردیف میشد، چطور میتوانستی در زمرۀ کاغذدوستان جهان باشی؟!
غیر از مصائب عینی کاغذ در زندگی ما (یعنی درس و مشق و امتحان و علافی در ادارات) نمیدانم چرا کلمۀ کاغذ در هر سیاق و زمینهای بار معنایی منفی داشت. یعنی کافی بود کاغذ در کنار کلمهای دیگر بنشیند تا آن کلمه نگونبخت و بدمعنی شود.
مثلا میگفتند (و هنوز هم میگویند) کاغذپاره. کاغذپاره یعنی کاغذی که محتوایش فاقد ارزش است. یا مثلا میگفتند ببر کاغذی. دقت میکنید؟ همین که کاغذ کنار ببر جا خوش میکند، ببر باشکوه بیآبرو میشود. ببر کاغذی یعنی ببری که هیچ کاری از او برنمیآید.
یا مثلا میگویند اقدامات دولت باید در عمل تاثیراتش را نشان دهد، نه روی کاغذ. چرا "در عمل" ارزش دارد و "روی کاغذ" تقریبا بیارزش است؟
یا میگویند «روشنفکرانی که فقط بلدند حرف بزنند». ترجمۀ دقیق این جمله این است که روشنفکران فقط بلدند چیزهایی روی کاغذ بنویسند و اهل عمل نیستند. انگار که نوشتن روی کاغذ صرفا طریقیت دارد نه موضوعیت.
در حالی که در جهان انسانی، چیزی به نام "لذت خواندن متن" هم وجود دارد. فارغ از این که فلان داستان چه تاثیری بر رفتار و کردار ما میگذارد، نفس خواندنش بر روی کاغذ وقت ما را خوش میکند و بر لذت زندگانیمان می افزاید.
ما اشعار حافظ و سعدی و مولانا را در کجا خواندهایم؟ در کتاب و روی کاغذ. جدا از اینکه این اشعار چه تاثیری در منش و کنش ما گذاشتهاند، آیا نفس خواندنشان خوشایند و لذتبخش نبوده است؟ پس چرا آن همه کاغذ حاوی اشعار مولانا و حافظ و سعدی که در خانههای اکثر ما ایرانیان وجود داشته، نتوانستهاند واژۀ کاغذ را محبوب سازند، ولی در صد سال اخیر مُشتی ادارۀ ناکارآمد از عهدۀ منفور ساختن کلمۀ کاغذ برآمدهاند؟
نمیدانم واژۀ کاغذپاره از چه زمانی وارد زبان ما شد، اما شعر حافظ هم تا سالهای سال بر پارههای کاغذ دست به دست میرفت و شاعران و عاشقان آن پارههای کاغذ را چون چشم خویش گرامی میداشتند. ولی حتی آن پارههای کاغذ کلمۀ کاغذپاره را آبرو نبخشیدند.
این که چرا با وجود کتب مولانا و ملاصدرا و ابن سینا و خیام و سعدی و دهها اندیشمند و هنرمند ایرانی دیگر، کلمۀ کاغذ نزد ما ایرانیان ارج و قربی نیافت، شاید علتش این باشد که ما مردمی شفاهی هستیم.
تا پیش از انقلاب مشروطه، ایران تقریبا مخروبۀ بزرگی بود با مردمانی بیسواد. البته بیسوادی دال بر نادانی نیست. مردم ایران تا پیش از مشروطه تقریبا هرچه میدانستند، محصول شنیدههایشان بود. کمتر کسی سواد کتاب خواندن داشت. وقتی سواد خواندن و نوشتن نداشته باشی با کتاب و کاغذ هم انس و الفتی پیدا نمیکنی.
سوادآموزی در ایران از سال 1286 با تشکیل کلاسهای اکابره در شیراز به همت مشروطهخواهان آغاز شد. بعدها، در 1315، سازمان تعلیمات اکابر تاسیس شد تا بزرگسالان ایرانی بیسواد نمانند. بعدتر، در آغاز دهۀ 1340، سپاه دانش تشکیل شد. اگرچه سپاه دانش در عصر مدرنیزاسیون پهلوی در مجموع عملکرد قابل قبولی در اطراف و اکناف ایران داشت، ولی وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، هنوز بیش از 14 میلیون نفر در ایران بیسواد بودند.
مطابق آمار و اسناد یونسکو، در سال 1364 بیش از 12 میلیون نفر از مردم ایران بیسواد بودند. یعنی میزان بیسوادی در ایران بیش از 49 درصد بود. در همان سال تعداد جمعیت بیسواد در 9 کشور دنیا بیش از 10 میلیون نفر بود و ایران هم یکی از آن 9 کشور بود. یعنی تا همین سی و چند سال قبل، ما ایرانیان جزو پرچمداران بیسوادی در کل کرۀ ارض بودیم. ملتی که حال و روزش چنین بوده، عجیب نیست که رغبت و الفتی هم به کاغذ پیدا نکرده باشد.
اجداد و حتی پدربزرگهای ما از راه گوش دانا میشدند، نه از راه چشم. علم را پای منبرها یا سینه به سینه فرا میگرفتند، نه با چشم دوختن به کتابها. چنین بود که ما به کاغذ علاقۀ چندانی پیدا نکردیم و برای واژۀ کاغذ هم ترۀ چندانی خرد نمیکردیم.
اما وقتی دولت مطلقۀ مدرن در ایران شکل گرفت و بوروکراسی رشد کرد و ادارات متعدد پدید آمد و مردمانی اکثرا بیسواد در این ادارات گرفتار بردن کلی کاغذ از این اتاق به آن اتاق شدند، کم کم واژۀ کاغذ که قبلا چندان نامحترم نبود، حرمتش نزد اکثریت به کلی از دست رفت و کارش به جایی رسید که معمولا کنار هر واژۀ دیگری که می نشست، به آن واژه بار معنایی منفی میداد.
البته این وسط فقط بوروکراسی مقصر نبود. شعر و عرفان ما هم با این که بقایشان را مدیون دفتر و کاغذ بودند، معمولا آب در آسیاب تحقیر این ادوات تحریر میریختند. حافظ میگفت: «که حرف عشق در دفتر نباشد». مولانا میگفت: «دفتر صوفی سواد و حرف نیست/ جز دلِ اسپید همچون برف نیست». بیهقی هم میگفت: «هرچه بر کاغذ نبشته آید، بهتر از کاغذ باشد.»
باری، گر بگویم شرح این بی حد شود/ مثنوی هفتاد من کاغذ شود. خلاصه از این قبیل ابیات و جملات در ادبیات ما فراوان است. بدیهی است که چنین نگاهی به سود کاغذ بینوا تمام نمیشد.
مهمترین نقدی که این روزها آتش در هستی کاغذ میزند، این است که کاغذ بوی اشرافیت میدهد. اشرافیت به ثروت نیست، به تمایز است. البته که اشراف در جهان قدیم (یا تا همین اواخر) همواره ثروتمند بودند، ولی ثروت آنها عامل تمایزشان از سایر طبقات اجتماعی بود.
حالا کاغذ چه ربطی به اشرافیت و تمایز دارد؟ کاغذ معمولا در اختیار عموم مردم نیست. اگر شما بهترین رمان دنیا را هم بنویسید، برای این که مردم کتابتان را بخوانند باید یک ناشر پیدا کنید. ناشر کسی است که با کاغذ و چاپ کار شما را به بازار میفرستد.
جی.کی. رولینگ گفته است وقتی اولین کتاب هری پاتر را نوشتم، هیچ ناشری حاضر به انتشار آن نبود. ناشران، یعنی صاحبان کاغذ، کتاب او را بهدردنخور میدانستند و اجازه نمیدادند مردم دربارۀ اثرش داوری کنند.
البته خانم رولینگ با هر زحمتی که بود ناشرش را پیدا کرد ولی همین داستان نشان میدهد که چرا در قرن بیستویکم بسیاری معتقدند اینترنت دموکراتیکتر از کاغذ است. الان هر کسی میتواند رمان و نمایشنامهاش را اینترنتی منتشر کند؛ حالا یا روی وبلاگش یا در جاهای دیگر.
بر فرض که این نقد وارد باشد، باید پرسید اگر کاغذ نبود ما چه درکی از دموکراسی داشتیم؟ بی کاغذ چگونه میتوانستیم از آرای افلاطون و ارسطو و هابز و لاک و روسو و جان استوارت میل و کانت و مارکس و راسل و رالز و پوپر و هابرماس باخبر شویم؟
فلسفه و فرهنگ و فضیلت به کنار، فقط همین دموکراسی را در نظر بگیریم. تمام درک ما از دموکراسی و ارزشهای دموکراتیک برآمده از کاغذ است. اعلامیۀ جهانی حقوق بشر را روی کاغذ نوشتند و به دست ما رسید.
اگر کاغذ نبود شاهنامۀ فردوسی نه متولد میشد، نه به دست ما میرسید و زبان فارسی هم مانند بسیاری از دیگر وجوه هویتی ما ایرانیان با باد زمان به فراموشخانۀ تاریخ میرفت.
خود تاریخ را هم اقلیت باسواد روی کاغذها خواندند و به گوش اکثریت بیسواد رساندند و سینه به سینه نقل شد تا عصر فراگیر شدن سواد و کتابت.
تقریبا تمام آنچه ما ایرانیانِ مفتخر به گذشتهمان را از اقوام بیسابقه و بیشکوه شمال اروپا و جنوب آفریقا متمایز میکرد، از کاغذها به افکار و گفتار و رفتار ما راه یافته بود.
اگرچه امروزه کاغذ در قیاس با اینترنت دینامیسم دموکراتیک کمتری دارد، ولی کاغذ تا قرنهای قرن عامل اصلی فراگیرتر شدن اندیشه و آگاهی بوده است و این یعنی توزیع معرفت. توزیع معرفت هم جزو ارکان دموکراسی است.
علم و ادبیات و فلسفه تا قبل از ظهور کاغذ در تاریخ بشر بسیار محدود و محصور بودند و جز طبقاتی معین و متعین و متنفذ، سایر مردم به این امور دسترسی نداشتند. تا پیش از پیداش کاغذ تفکرات و دانستههای بشر روی موادی ثبت میشد که استعمال و حمل و نقل آنها آسان نبود. موادی که چندان مخزون نمیشدند و بسیاری از فقدان دسترسی به آنها محزون میشدند.
کل اوستا را روی 12 هزار پوست گاو نوشته بودند. در عصر ماقبل کاغذ هر فرد عادی اگر میخواست در خانهاش اوستای کاملی داشته باشد، باید فکری به حال خرید و ذخیرۀ 12 هزار پوست گاو میکرد.
مسلمین نیز تا مدت ها قرآن را روی پوستهای نازک مینوشتند. پوستهای نازک بسیار گران بودند و برای یک مسلمان فقیر میسر نبود که کلی پوست گرانقیمت را بخرد و درخانهاش انبار کند تا کل قرآن در اختیارش باشد.
این کاغذ بود که قرآن و اوستا و افلاطون و ارسطو و اومانیسم و آزادی و دموکراسی را عالمگیر کرد. پس حتی اگر امروزه بتوانیم دسترسی به کاغذ را مایه و مظهر نوعی تمایز اشرافی در عرصۀ فرهنگ بدانیم، باز نباید فراموش کنیم کاغذ دهها قرن در خدمت توسعۀ حلقۀ خرد و کوچک دانایان و گسترش آگاهی و دانایی در میان مردمانی بوده است که شوق خواندن و نوشتن داشتند، ولی ثروت کافی و تبار اشرافی نداشتند.
بنابراین ما همه مدیون کاغذیم؛ چه نوستالژی عصر کاغذ داشته باشیم، چه نداشته باشیم. اگر خط قرمزهای پیش روی کتابها و مطبوعات کنار روند یا به شکلی رادیکال تعدیل شوند، قطعا مطالعۀ کتاب و روزنامه هم در بین ما جان میگیرد. کتابها نفس میکشند و روزنامهها از بیآبرویی کنونی رها میشوند.
در این صورت شاید ما ایرانیان، مثل دورههای کوتاه بهار مطبوعات در سدۀ خورشیدی گذشته، دوباره قدر کاغذ را بدانیم؛ البته به اختیار، نه از سر ناچاریِ زیستن در زمانهای فاقد اینترنت. مگر مردم فرانسه و ژاپن اینترنت ندارند؟ پس چرا این همه کتاب و روزنامۀ کاغذی میخرند و میخوانند؟
میدانم که این تفاوت فرهنگی علل متعددی دارد، ولی قطعا یک علتش هم این است که اهالی فرهنگ در پاریس و توکیو برای نوشتن روی کاغذ کتاب و روزنامه با انبوهی از خط قرمزهای قطعی و احتمالی مواجه نیستند.
اصلاح این وضع بیتردید به سود سرنوشت کاغذ در ایران خواهد بود. اگر قبلا کاغذ ما را از بند نادانی و کم مایگی فکری و فرهنگی آزاد میکرد، امروز نوبت ماست که با بازاندیشی ملی درخصوص خطوط قرمز، کاغذ را از بند مهجوریت و فراموشی قریبالوقوع آزاد کنیم.