بابِ استغفار "غزلی از علی اکبر پورسلطان (مهاجر)"
ای که لچّک از سرت برداشتی
معصیت بر معصیت انباشتی
مظهرِ شان و وقار خویش را
در حراجی رایگان بگذاشتی
قدرِ گوهر را ندانستی که هیچ
بذرِ ترویجِ فسادی کاشتی
جایگاه و منزلت دادی ز کف
کاین ضرر را منفعت پنداشتی
گشته مروارید، پنهان در صدف
کاش گردی با حجابت آشتی
باب استغفار و رحمت بسته نیست
این نگو، راهِ دگر نگذاشتی
تا به آن مَردت نگویند ای فلان
پرچمِ بی غیرتی افراشتی
گر مهاجر این غزل هم تلخ بود
نوش دارویی ست جایِ چاشتی
1397/7/24 - تهران
|