تاريخ انتشار: 01 شهريور 1401 ساعت 15:39:19
دم دروازه ساعات

امام زین العابدین سلام الله علیه بنا به روایتی در روز دوازدهم محرم الحرام سال 94 یا 95 و بنا به روایتی در ۲۵ محرم الحرام به شهادت رسیدند.

جی پلاس، بیست و پنجم محرم الحرام بود که امویان دیگر وجود نازنین امام سجاد علی بن الحسین علیهما السلام را تاب نیاوردند و تصمیمشان بر قتل او استوار شد، مطلب زیر به همین مناسبت منتشر می شود:

فقط دشنام می دادند، فقط سنگ می زدند، سنگی بود که به سر و صورت امام سجاد (ع) می خورد.

صبح وارد دروازه شدند، غروب از دروازه آنها را بیرون آوردند، نه یک ساعت و دوساعت.

یک یار دیگر دم دروازه رسید و آن سهل ساعدی، از اصحاب پیغمبر (ص) بود.

می گفت: من از شام رد می شدم دیدم شهر را چراغان کردند، شهر به ظاهر اسلامی بود. می گفت: هر چه فکر کردم دیدم ما الان عید اسلامی نداریم، این چه عیدی است که من خبر ندارم. 

دیدم در کوچه سه، چهار نفر خیلی محزون ایستادند و مراقبند، رفتم جلو گفتم: شما اهل این شهرید؟ گفتند: بله.

گفتم: من مسافری هستم از این شهر می گذرم، مسلمانم، می خواهم ببینم این چه عید اسلامی است امروز که من خبر ندارم؟ 

نگاهی کردند گفتند: پیرمرد یعنی تو اینقدر بی خبری؟ 

اول باور نکردند فکر کردند شاید مامور یا جاسوسی  باشد. تفتیش کردند دیدند واقعا بی خبر است.

بعد گفتند: ای مرد! به کسی نگو ما گفتیم، ولی ما نمی دانیم چرا آسمان فرود نمی ریزد، چرا زمین اهلش را فرو نمی برد، چرا هنوز آسمان و زمین به پاست؟

دیوانه شد گفت: چه شده؟!

گفتند: خلاصه بگوییم، همه این جشن ها می دانی مال چیست؟ پسر پیغمبر را در کربلا کشتند، سرش و اهل بیتش را برای یزید هدیه آوردند. 

گفت: خاک بر سرم! کجا؟

گفتند: دم دروازه ساعات برو تماشا کن.

آمد دم دروازه ساعات، اهل بیت را می شناخت. 

دید وای علی بن الحسین (ع) است، آقا تا شده.

آمد جلو، زینب (س) و اهل بیت گمان کردند آمده سنگ و چوب بزند، ولی گفت: سلام علیکم.

آقا چشمش باز شد که این کیست؟ از صبح تا به حال فقط اینجا به ما سنگ زدند. فرمود: که هستی؟

گفت: آقا جانم!  من سهل ساعدی، یکی از یاران جدت هستم، چشمم کور بشود چه دارم می بینم؟

فرمود: همین است که می بینی. کار ما به اینجا کشیده، اینها که پشت سر من هستند زینب (س) و ام کلثوم (س) و بچه های فاطمه (س) هستند. 

دیوانه شد، گفت: آقاجان! من چه کنم؟تکلیف من چیست؟

فرمود: هیچ، تو یک نفر چکار می توانی بکنی؟ جانت را به خطر ننداز. 

فقط چیزی از مال دنیا داری؟ پول همراهت هست؟ 

تعجب کرد!

گفت: آقاجان دارم.

فرمود: برو به کسی که سرپرست نیزه داران است بده. بگو این پول را بگیر این نیزه ها را از میان این زن و بچه بیرون ببر، ببر جلو مردم به سرها نگاه کنند. اینقدر به دختران رسول الله (ص) نگاه نکنند. اینها چیزی ندارند صورت هایشان را از نامحرم بپوشانند. 

نانجیب هایی که امام حسین (ع) را برای پول کشته بودند، گاهی یک سبد خرما فقط گرفته بودند آمده بودند کربلا، پول را که دیدند برق از چشمشان پرید. 

پول را به او (رییسشان) داد گفت: یک خواهش دارم، این سرها را ببر جلو.

سرها را از میان اهل بیت جدا کردند، زن و بچه جمع شدند دور همدیگر.

آشوبی بود، همین که اهل بیت از این شلوغی زنده رد شدند خدایی بود.  

سهل ساعدی آهسته بدون اینکه مامورین بفهمند خودش را رساند به امام چهارم (ع) گفت: قربانت گردم! دستورت را اجرا کردم، امر دیگری داری انجام بدهم؟

فرمود: سهل ساعدی، دستمالی چیزی همراهت داری؟ 

دستمال نداشتم عمامه داشتم عمامه را برداشتم دادم به آقا. فرمود: دستت باشد من زنجیر را بلند می کنم این را بذار زیرش، زنجیر بدنم را پاره پاره کرده است.

  تعداد بازديدها: 1542
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=93900
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.