اندر حکایت سخنان سخنگوی دولت سخنگوی دولت. مسافرت ها افزایش پیدا کرده. وضعیت اقتصادی مردم خوب است.
روزی حاکمی در قصر خود نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروشی را شنید که فریاد میزد: “سیب بخرید! سیب خوشمزه دارم
حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، محصول باغش را بار الاغی نموده و روانه بازار است
حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیاور!
وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!
دستیار وزیر فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!
افسر عسکر را صدا کرد و گفت عسکر : این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!
عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه اش را گرفت و گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر وصدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای گوش خراشت خواب جناب حاکم را آشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم
مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان!!! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیر، ولی از خیر زندانی کردن من بگذر
عسکر نصف بار سیب را برای خودش برداشت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.
افسر نیمی از آن سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی را به دستیار وزیر داد و گفت: این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! پس ثروتمندند درنتیجه بهتر است مالياتها را افزايش دهم و خزانه قصر راپرتر سازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دارتر
|