روزگاری چون شقایق می شوم
همنوا با مرغ عاشق می شوم
بال خواهم بگذرم از آسمان
تا رسم بر کویت ای جانان جان
دوست دارم با افق راهی شوم
تا رها از یأس و گمراهی شوم
شوق آن دارم که دریایی شوم
محو آن اعماق رویایی شوم
دوست دارم همره باران شوم
شستشوی تربت یاران شوم
عاقبت بر نفس حاکم می شوم
از جفا بر خویش نادم می شوم
دوست دارم خون خود جاری کنم
زین سبب دین تو را یاری کنم
روزگارم غصّه و غم خوردن است
بی وصال یار ماندن مردن است
گفته ای هنگامه بر پا می شود
یوسف گم گشته پیدا می شود
می رسد روزی که بال و پر زنم
بر پرستوی (مهاجر) سر زنم
آرزو دارم که شیدایی کنم
تا به کی باید شکیبایی کنم
مهاجر(علي اكبر پورسلطان)