تاريخ انتشار: 11 بهمن 1390 ساعت 23:41:25
داستانهایی از زندگی ، کرامات و معجزات امام حسن عسکری علیه السلام (۲)

7 - صميمي بودن امام حسن (ع ) با دوستان 

  

 ابو هاشم جعفرى ، يكى از شاگردان و دوستان امام حسن عسكرى (ع ) بود، او چند روز با امام حسن (ع ) روزه مستحبى گرفت  و هنگام افطار، همراه امام (ع ) با هم افطار مى كردند.

 

روزى بر اثر گرسنگى ضعف شديد بر ابو هاشم وارد شد، او آن روز طاقت نياورد و به اطاق ديگر رفت و مخفيانه مقدارى نان در آن جا يافت و آن را خورد و روزه اش را شكست سپس بى آن كه جريان را به امام (ع ) بگويد به حضور امام (ع ) آمد و نشست .

 

امام حسن (ع ) به غلام خود فرمود: غذائى براى ابوهاشم فراهم كن ، زيرا او روزه اش را شكسته است .

 

ابو هاشم لبخندى زد.

 

امام (ع ) به او فرمود: اى ابو هاشم ! چرا مى خندى ؟ اگر مى خواهى نيرو پيداكنى ، گوشت بخور، در نان قوت نيست .

 

به اين ترتيب امام حسن عسكرى (ع ) با كمال خوشروئى و خودمانى ، با دوستان  بر خورد مى كرد و چون پدر و فرزند با آنها رفتار مى نمود و مزاح مى كرد، با اين كه داراى مقام بسيار ارجمند امامت بود.   

 

8 - گره گشائى مشكلات مسلمانان 

 

 ابوالفرات يكى از شيعيان عصر امام حسن عسكرى (ع ) بود، مى گويد: ده هزار درهم از پسر عمويم طلب داشتم ، چند بار نزد او رفتم و مطالبه كردم  او جواب منفى داد و مرا با شدت رد كرد سرانجام نامه اى براى امام حسن عسكرى (ع ) نوشتم و در آن نامه جريان را يادآورى نمودم و عرض كردم كه براى من دعا كن تا پسر عمويم پول مرا بدهد.

 

آن حضرت جواب نامه مرا داد، در آن نوشته بود كه پسر عمويت بعداز روز جمعه مى ميرد و قبل از مرگش پول تو را خواهد داد.

 

قبل از روز جمعه پسر عمويم نزد من آمد و طلب مرا پرداخت ، به او گفتم : چطور شد كه آن همه نزد تو آمدم طلب مرا نمى دادى ولى اكنون خودت آمدى پرداختى ؟

 

در جواب گفت : در عالم خواب با امام حسن عسكرى (ع ) ملاقات كردم ، آن حضرت به من فرمود: وقت مرگ تو نزديك شده است ، طلب پسر عمويت را بپرداز. 

 

9 - رام شدن استر سركش 

 

 احمد بن حارث قزوينى مى گويد : با پدرم (حارث ) در شهر سامره بوديم ، پدرم نگهبان و سرپرست دامهاى كاروان سراى منسوب به امام حسن عسكرى (ع ) بود، در آن هنگام در نزد المستعين (دوازدهمين خليفه عباسى ) استرى بود كه از نظر زيبائى و قامت بلند و چالاكى نظير نداشت ولى سركش بود و نمى گذاشت كسى او را زين كند يا لگام بر دهانش ببندد و يا كسى بر پشتش سوار شود.

 

گروهى از سواران با تجربه اجتماع كردند و هر گونه حيله و نيرنگى به كار بردند نتوانستند آن را رام كنند و بر پشتش سوار گردند، يكى از دوستان نزديك مستعين به وى گفت : براى حسن بن على (امام حسن عسكرى عليه السلام ) پيام بفرست ، به اين جا بيايد، يا بر اين استرسوار مى شود و يا اين استر او را خواهد كشت .

 

مستعين  شخصى را نزد امام حسن عسكرى (ع ) فرستاد و آن حضرت ناگزير نزد مستعين رفت ، پدرم (حارث ) نيز همراه آن حضرت بود وقتى كه امام حسن (ع ) وارد خانه مستعين شد من هم خود را به خانه او رسانيدم ، ديدم استر با كمال چالاكى در حياط خانه ايستاده است . امام حسن (ع ) به طرف او رفت و دستى بر پشتش كشيد، ديدم بدن آن استر آن چنان عرق كرد كه قطرات عرق از پيكرش مى ريخت . سپس امام حسن (ع ) نزد مستعين آمد، مستعين احترام نمود و خير مقدم عرض كرد و سپس گفت : اى ابو محمد! اين استر را لگام كن ... امام حسن (ع ) روپوشش را در آورد و كنار گذاشت و جلو استر رفت و دهان او را لگام زد سپس نزد مستعين برگشت و نشست .

 

مستعين گفت : اين استر را زين كن ... حضرت بر خاست زين بر پشت استر نهاد و بست و سپس به جايگاه خود بازگشت .

 

مستعين گفت : مى خواهى بر آن سوار شوى ؟

 

امام حسن (ع ) فرمود : آرى ، رفت و بر آن سوار شد و چند قدمى  با بهترين شيوه راه رفتن ، راه رفت و بازگشت و پياده شد مستعين گفت : اين استر را چگونه مى بينى ؟

 

امام (ع ) فرمود : در زيبائى و راهوارى بى نظير است .

 

مستعين گفت : آن را به تو واگذار كردم .

 

امام حسن (ع ) به پدرم (حارث ) فرمود: افسار استر را بگير، پدرم افسار آن استر را كشيد و برد.  

 

10 - چگونگى شهادت امام حسن (ع ) و سه نشانه صدق امامت حضرت مهدى (عج ) 

 

 ابو الاديان از خدمتكاران ، و نامه رسان امام حسن عسكرى (ع ) بود، هنگامى كه امام حسن (ع ) بيمار و بسترى شد به همان بيمارى كه رحلت كرد، ابو الاديان را طلبيد و چند نامه به او داد و فرمود: اين ها را به مدائن ببرو به صاحبانش برسان و پس از پانزده روز مسافرت وقتى كه به شهر سامره بازگشتى  از خانه من صداى گريه و عزادارى مى شنوى و جنازه مرا روى تخته غسل مى نگرى .

 

ابو الاديان مى گويد گفتم : اى آقاى من ! اگر چنين پيش آيد به چه كسى مراجعه كنم ؟

 

فرمود : به كسى رجوع كن كه (داراى سه علامت باشد):

 

1 - پاسخهاى نامه هاى مرا از تو مطالبه كند كه او قائم بعد از من است .

 

گفتم : نشانه بيشتر بفرمائيد، فرمود :

 

2 - كسى كه بر جنازه من نماز مى خواند.

 

گفتم : باز نشانه بيشتر بفرمائيد، فرمود :

 

3 - آن كسى كه از محتوا و اشياء داخل هميان خبر دهد، او قائم بعد از من است .

 

سپس شكوه امام  مانع شد كه سوال بيشتر كنم . به سوى مدائن رفتم و نامه ها را به صاحبانشان دادم و پاسخهاى آنها را گرفتم و پس از پانزده روز به سامره بازگشتم ، ناگاه همان گونه كه فرموده بود صداى گريه و عزا از خانه امام حسن عسكرى (ع ) شنيدم . به خانه آن حضرت آمدم ناگاه ديدم جعفر كذاب (برادر آن حضرت ) در كنار در خانه ايستاده و شيعيان اطراف او را گرفته اند و به او تسليت گفته و به او به عنوان امام مباركباد مى گويند.

 

با خود گفتم : اگر امام اين شخص باشد مقام امامت تباه خواهد شد زيرا من جعفر را مى شناختم كه شراب مى خورد و قمار بازى مى كرد و با ساز و آواز سر و كار داشت . نزد او رفتم و تسليت و تهنيت گفتم  از من هيچ سوالى نكرد.

 

سپس عقيد(غلام آن حضرت ) آمد و به جعفر گفت : اى آقاى من جنازه برادرت كفن شد براى نماز بيا. جعفر و شيعيان اطراف او وارد خانه شدند من نيز همراه آنها بودم و در برابر جنازه كفن شده امام حسن عسكرى (ع ) قرار گرفتيم. جعفر پيش آمد تا نماز بخواند همين كه آماده تكبير شد كودكى كه صورتى گندمگون و موى سرش به هم پيچيده و بين دندانهايش ‍ گشاده بود به پيش آمد و رداى جعفر را گرفت و كشيد و گفت : تاخر يا عم فانا احق بالصلوه على ابى : اى عمو!  برگرد، من سزاوارتر به نماز خواندن بر جنازه پدرم هستم .

 

جعفر به عقب بازگشت در حالى كه چهره اش تغيير كرده و غبار گونه شده بود.

 

كودك جلو آمد و نماز خواند، و سپس آن حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادى (ع ) در شهر سامره به خاك سپردند.

 

سپس آن كودك به من گفت : پاسخهاى نامه اى را كه در نزد تو است بياور، آنها را به آن كودك دادم و با خود گفتم : اين دونشانه (1 - نماز 2 - مطالبه نامه ها) اما نشانه سوم (خبر از محتواى هميان ) باقى مانده است .

 

سپس نزد جعفر كذاب رفتم ديدم مضطرب است ، شخصى به نام (حاجز وشاء) به جعفر گفت : آن كودك چه كسى بود؟(حاجز مى خواست با اين سؤ ال ، جعفر را در حجتش درمانده سازد).

 

جعفر گفت :سوگند به خدا هرگز آن كودك را نديده ام و نشناخته ام .

 

ابوالاديان در ادامه سخن گفت : ما نشسته بوديم ناگاه چند نفر آمدند و جوياى امام حسن عسكرى (ع ) بودند، دريافتند كه آن حضرت از دنيا رفته است ، پرسيدند: امام بعد از او كيست ؟

 

مردم ، با اشاره ، جعفر را به آنها نشان دادند.

 

آنها بر جعفر سلام كردند و به او تسليت و تهنيت گفتند و عرض كردند : همراه ما نامه ها و اموال است ، به ما بگو نامه ها را چه كسى فرستاده و اموال ، چه مقدار است ؟!

 

جعفر برخواست در حالى كه لباسش را تكان مى داد، گفت : از ما علم غيب مى خواهيد؟

 

در اين هنگام خادم (از جانب امام عصر عليه السلام ) بيرون آمد و گفت : نزد شما نامه هائى است از فلان كس و فلان كس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما هميانى است كه هزار دينار دارد كه ده دينار آن ، طلاى روكش ‍ دارد.

 

قمى ها آن نامه ها و هميان را به آن خادم دادند و گفتند : امام ، همان كسى است كه تو را نزد ما فرستاده است (به اين ترتيب سومين نشانه نيز آشكار شد).

 

پس از اين جريان جعفر كذاب نزد معتمد عباسى (پانزدهمين خليفه عباسى )رفت و گفت : در خانه برادرم حسن عسكرى (ع ) كودكى هست كه شيعيان به امامت او معتقدند.

 

معتمد، دژخيمان خود را براى دستگيرى آن كودك فرستاد آنها آمدند و پس از جستجو كنيز امام حسن (ع ) به نام صقيل را دستگير كرده و كودك را از او مطالبه كردند. او انكار و اظهار بى اطلاعى كرد و براى منصرف كردن آنها از جستجوى آن كودك ، گفت : من حملى از آن حضرت دارم (يعنى حامله هستم از حسن عليه السلام ).

 

ماموران آن كنيز را به ابن الشوارب قاضى سپردند (تا وقتى كه بچه متولد شد آن را بكشند) در اين ميان عبدالله بن يحيى بن خاقان وزير از دنيا رفت و صاحب الزنج (امير زنگيان ) در بصره خروج كرد و دستگاه خلافت سر گرم اين امور شد و از جستجوى كودك منصرف گرديدند و كنيز (صقيل ) از خانه قاضى به خانه خود آمد.

 

 

منبع : داستانهاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام ، نوشته : محمد محمدى اشتهاردى

 

(استفاده بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=9096
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.