نفع و ضرر سرنگونی صدام برای ایران آفتاب یزد - رضا بردستانی: «رئیس جمهور ما - بوش پسر - وقتی به سال ۲۰۰۲ رسیدیم یک دفعه به این نتیجه رسید که بهترین راه برای مقابله با دشمنی که به ما حمله کرد، نابودی دشمنی است که به ما حمله نکرد. این بود که القاعده را وا گذاشت و یک لشگر بزرگ برداشت و کلی هزینهی سیاسی، نظامی و اطلاعاتی پایمان گذاشت و صدام را سرنگون کرد.»
اینها بخشی از یادداشتهای نخستین زنی است که در ایالات متحدهی آمریکا که هیچگاه - تا این زمان - رئیس جمهور زن نداشته، به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شد. مادلین آلبرایت در همین کتاب، یک ادعا را مطرح میکند؛ ادعایی که به گفتهی «قاسم محبعلی» ادعای درست و دقیقی است (!) او معتقد است؛ «سرنگونی صدام» توسط «آمریکا» بیش از هر دولتی به سود «دولت ایران» بود:
«در ۱۹ مارس ۲۰۰۳ ارتش آمریکا به عراق حمله و کشور را اشغال کرد و نتیجهاش همینی شد که تا الآن میبینید و هست. در این دوره، زیاد پیش میآمد که مرا به برنامههای رادیویی و تلویزیونی دعوت کنند. به همهشان هم گفتم که دلیل رئیس جمهور را برای آغاز جنگ میفهمم اما شک دارم برای بعد از آن، برنامهی درستی ریخته باشند. ترس من از این بود که اشغال بغداد - که در روزگار طلاییاش پایتخت جهان اسلام بود - بهانهای جدی و موجه به دست تروریستها بدهد که علیه ما حرکتی بکنند. شگفتیام از این بود که چرا فرماندهان نظامی نمیتوانند جلوی جنگ قبیلهای را در این کشور بگیرند و اصلاً چرا در برخورد با پیامدهای روشن این جنگ چنین درمانده شده اند. وقوع آن از همان آغاز کار معلوم بود. تازه از سرنگونی صدام هیچ دولتی به اندازهی ایران سود نمیبرد. دولت بوش و اطرافیانش عادت کرده بودند با تحکم و شور کلام، همه چیز را پیش ببرند اما خارج از آمریکا این اداها برای کسی رنگ نداشت.»
دموکراسی از نگاه جورج بوش پسر
آلبرایت به سپتامبر ۲۰۰۲ باز میگرد و مینویسد: «در سپتامبر سال ۲۰۰۲ بوش در دیدار با هیئتی از سیاستمداران جمهوری خواه گفته بود: «بگذارید یک پیشبینی مطمئن از آینده داشته باشم. این را بنویسید افغانستان و عراق در آینده آن بخش جهان را به سوی دموکراسی هدایت خواهند کرد.» نزدیک به بیست سال از آن گفتهی بوش گذشته و جهان به خوبی میتواند ادعای بوش را قضاوت کند که آیا افغانستان و عراق به سوی دموکراسی هدایت شدند یا به وضعیتی به مراتب بدتر از آن زمان بازگشته اند؟!
آیا دولت ایران از سرنگونی صدام بیشتر از همه سود بُرد؟!
از زمان سقوط صدام توسط آمریکا، مارس ۲۰۰۳ تا به امروز ۱۸ سال گذشته است. در ایران، عراق و آمریکا تحولات بسیاری شکل گرفته و در منطقه نیز رویدادهای ریز و درشتی به وقوع پیوسته اما بررسی این موضوع که سرنگونی صدام به نفع و ضرر کدام کشورها تمام شد و یا این که ایران از همه بیشتر سود برد یا ضرر کرد قطعاً شامل مرور زمان نمیشود. در این رابطه آفتاب یزد گفتگویی با قاسم محبعلی، یکی از مسئولان ارشد وزارت امور خارجه در دولت خاتمی ترتیب داده تا این ادعای «مادلین آلبرایت» را بعد از نزدیک به دو دهه راستی آزمایی کند با این توضیح که، در جهان به هم پیوستهی امروز، رخدادهای داخلی و منطقهای و بینالمللی، تنها و تنها یک کشور را شامل نمیشود و هر حرکتی میتواند بر سرنوشت چندین و چند کشور تاثیرگذار باشد. انتخابات در عراق شاید ربطی به ترکیه نداشته باشد یا تورم در ایران شاید قطریها را اذیت نکند اما رگههایی از تاثیرات این گونه وقایع سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی میتواند در روند رو به رشد یا رو به انزوای دیگر کشورها قابل رویت باشد کما این که انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا روی بسیاری از کشورها با اقتصادهایی حتی بزرگ آثار عمیقی بر جای میگذارد.
بعد از فروپاشی شوروی سابق، چه موضوع و عاملی، امنیت ملی آمریکا را تهدید میکرد؟!
قاسم محبعلی، مدیرکل پیشین خاورمیانه وزارت امور خارجه گفتگوی خود با آفتاب یزد را این گونه آغاز میکند:
در دهه ۹۰ بعد از فروپاشی شوروی سابق، در آمریکا چند درگیری و سرگردانی وجود داشت؛ یک مسئله این بود که چه موضوع و عاملی، امنیت ملی آمریکا را تهدید میکند چون با فروپاشی شوروی آنها دیگر قدرتی هم تراز خود نمیدیدند. در آمریکا ۴ گروه تاثیرگذار در سیاست این کشور وجود داشت:
- گروهی بازیگران خرد مانند تروریسم را تهدید میدانستند و اسلام سیاسی را در این گروه قرار میدادند و گروههایی مانند القاعده، حماس و حزب الله در این رده قرار داشتند.
- گروه دیگر مانند الگور مسائل جهانی که کل دنیا را تحت تاثیر قرار میدهد را عنوان میکردند. مانند تغییرات آب و هوایی و مسائل محیط زیست و این طور اعتقاد داشتند که چون آمریکا قدرت جهانی است هر آنچه که دنیا را تهدید کند آمریکا را نیز تحت تاثیر قرار میدهد.
- گروه دیگر بیان میکردند که در آینده احتمال دارد قدرت هم وزنی شکل گیرد. در بیانیه نو محافظهکاران در سال ۱۹۹۷ بیان شده در آیندهای نزدیک چین به یک قدرت هم وزن و تهدید بدل میشود بنابراین آمریکا باید روی این مسئله متمرکز شود و اساسا دولت بوش با این شعار سر کار آمد.
- گروه چهارم مانند خانم آلبرایت بر این باور بورند که دولتهای نافرمان تهدیدی برای آمریکا هستند که نزدیک به همان گروههای خرد است.
گروه دیگری در پنتاگون معتقد بودند جهانی شدن، جهان را به دو قسمت تقسیم کرده که یک قسمت جهان صاحب نظم است که شامل کشورهای شمال اروپا، اروپای غربی، اروپای قاره ای، روسیه، چین، ژاپن، کره جنوبی، استرالیا، آفریقای جنوبی، برزیل و آرژانتین میباشد. قسمت دیگر هم که از آن به عنوان مرکز بحرانهای جهان یاد میکردند در واقع بخشی بود که از برمه شروع شده و تا شمال آفریقا ادامه مییافت و به نوعی همان خاورمیانه بزرگ است که جهانی شدن را تهدید میکند و ماموریت آمریکا در آینده این است که در این منطقه نظم را برقرار کند.
دولت بوش با دستور کارِ «مهار چین» روی کار آمد
این دیدگاه تقریبا از بعد از ۱۱ سپتامبر حاکم شد. دولت بوش بعد از پیروزی بر «الگور» با این دستور کار قدرت را در دست گرفت که سیاست خارجه و استراتژی امنیت ملی آمریکا را بر پایه مهار چین بنا کند. اما کمتر از یک سال و نیم نگذشته بود که حادثه ۱۱ سپتامبر رخ داد که این حادثه نقطه عطفی در سیاست خارجه آمریکا بود. چون برای اولین بار در تاریخ آمریکا یک نیروی خارجی آن هم نه یک دولت که یک بازیگر خرد به قلب تجارت جهانی حمله کرد. بنابراین سیاست ابتدایی دولت بوش فرو ریخت و دولت بوش را متوجه به کشورهای حوزه شکاف کرد. در نتیجه آمریکا ابتدا افغانستان را اشغال کرد و در ادامهی همان سیاست عراق را نیز اشغال کرد و بوش اعلام کرد میخواهیم عراق را الگوی دموکراسی در خاورمیانه قرار دهیم و در این دو مسئله به دنبال خشکاندن ریشههای نا امنی بود. که مراد از ریشههای ناامنی اسلام سیاسی و تروریسم است که از نظر آن ها؛ تروریسم هم از اسلام سیاسی منشا میگرفت.
دموکراسی به روش بوش پسر
مادلین آلبرایت در کتاب خود مینویسد: «در سپتامبر۲۰۰۲بوش در دیدار با هیاتی از سیاستمداران جمهوری خواه گفته بود: «بگذارید یک پیشبینی مطمئن از آینده داشته باشم. این را بنویسید. افغانستان و عراق در آینده آن بخش جهان را به سوی دموکراسی هدایت خواهند کرد.» واقعا هم این را باور داشت. این یعنی دموکراسی به تعبیر بوش؟!
این همان سیاست پر کردن شکاف است. تعریفی هم که از شکاف داشتند میگفتند اینها یا به دلیل فقر، یا به دلیل تعصب و ایدئولوژیهای افراطی و دولتهای اقتدار گرا از جهانی شدن باز ماندند. لذا سه مسئله باید رفع میشد یک اینکه فقر رفع شود، دوم ایدئولوژیها پاکسازی و سوم دولتهای اقتدارگرا تبدیل به دولتهای غیراقتدارگرا و جوامع باز شود. وقتی بوش وارد افغانستان شد هیچ برنامه تعریف شدهای برای این قضیه نداشت. چون هدفش برخورد با تروریسم بود. سه مسئلهای که ذکر کردم منافع ایران را تامین میکرد اما دولت ما در برخورد با این مسئله دچار پارادوکس شد. آمریکا وقتی وارد افغانستان شد جز نیروهای متحد ایران، مخالف دیگری با طالبان وجود نداشت. پاکستان که از حامیان طالبان بود. امارات و عربستان از حامیان آمریکا بودند اما با آنها نمیتوانست ساختارهای جایگزین را تامین کند. بنابراین مجبور بود به ایران و نیروهای متحد ایران تکیه کند. نیروهای متحد ایران در افغانستان اقوام غیر پشتون (همانهایی که در جبههی شمال تحت فرماندهی احمد شاه مسعود بودند) و نیروهای غیر مذهبی بودند. بنابراین در اثر این سیاست ئر کنفرانس بن و با هماهنگی ایران و آمریکا ساختاری برای اولین بار در تاریخ افغانستان شکل گرفت که بازیگران و عناصر غیرپشتون نقش کلیدی پیدا کردند و چون آنها به طور طبیعی متحد ایران بودند ایران نقش اول را در آن ساختار پیدا میکرد. به همین دلیل هم بسیار مورد انتقاد پاکستان و کشورهای عربی و حتی بقیه کشورها بود. اما پارادوکسی که وجود داشت این بود که آمریکاییها ایران را در گروه دولتهای نافرمان قرار داده بودند. یعنی در عین اینکه در زمین با هم اتحاد داشتند در سیاست و دراز مدت با هم درگیری داشتند. آمریکا ساختار افغانستان را به گونهای ترتیب داده بود که افغانستان متحد ایران تلقی میشد. متاسفانه به دلیل نوع سیاستگذاری در ایران و آمریکا آن ساختار جا نیفتاد و کشورهای مخالف مانند پاکستان، ترکیه، روسیه و چین برنده شدند و طالبان سر کار آمد. بنابراین صحبت خانم آلبرایت درست است. الان ساختار به قبل از ۲۰۰۱ برگشته است و مجددا پشتونها قدرت را در دست گرفتند و تمام نیروهای طرفدار ایران کنار گذاشته شدند و قطر و ترکیه که دو رقیب منطقهای ایران هستند جای ایران را گرفتند و ایران از صحنه خارج شد.
اگرچه حزب بعث غیرمذهبی بود اما تحت حاکمیت سنیهای عراقی اداره میشد.
عربستانیها معتقدند بود با سقوط صدام و اشغال عراق توسط آمریکا، کلید بغداد توسط آمریکاییها در سینی طلا تحویل ایران شد.
چرا در اکثر کشورهای خاورمیانه توسعه دموکراسی به نفع ایران است؟
اما در مورد عراق تا قبل از سقوط صدام اقلیت سنی بر عراق حاکم بود. اگر چه حزب بعث غیر مذهبی بود اما طوایف سنی آن را اداره میکردند و کردها کاملا از قدرت کنار گذاشته شده بودند و در تمام این مدت کردها به عنوان نیروی معارض با دولت مرکزی بودند و شیعیان هم در قدرت نقشی نداشتند. بعد از ورود آمریکا به عراق این هرم معکوس شد سنیها به حاشیه رفتند و شیعیان قدرت اصلی و کردها هم قدرت دوم شدند. یعنی قدرت متحد ایران روی کار آمد. لذا هم حرف خانم آلبرایت درست است هم عربستان سعودی که به آمریکا گفتند شما کلید عراق را در سینی طلا گذاشته و تحویل ایران دادید. دوباره همان پارادوکسی که اشاره کردم این سیاست را به شکست منتج کرد. یعنی ایران درک نکرد که اگر میخواهد این موقعیت را حفظ کند باید از شکاف به وجود آمده بین آمریکا و رقیبهای خودش استفاده کند. چون تغییر ساختار در عراق و افغانستان فقط به نفع ایران بود. ایران برای حفظ این ساختارها در دو کشور باید مناسبات خود با آمریکا را از حالت تشنج خارج میکرد و آمریکاییها هم اگر میخواستند موفق شوند باید این کار را میکردند. اما در سال ۲۰۰۳ که برنامه هستهای ایران لو رفت تمام مناسبات به هم ریخت. به طور کل در هر کدام از کشورهای منطقه که دموکراسی حاکم شود جدا از آمریکا، ایران هم سود میبرد. چون اگر در بحرین این گونه شود جمعیت حداکثر یعنی شیعیان سر کار خواهند آمد. در عراق و افغانستان و حتی لبنان هم همین گونه است و در اکثر کشورهای خاورمیانه توسعه دموکراسی به نفع ایران است. بنابراین ایران از جمله کشورهایی بود که نگران بهار عربی بود و عنوانهای دیگری به نام بیداری اسلامی به آن میداد و حاضر نبود بهار عربی را بپذیرد. ایران و عربستان مشترکا علی رغم اختلافاتی که داشتند به این جریان دموکراسیسازی در خاورمیانه حمله کردند. عربستان سعودی از سلفیها و نظامیان در مصر، تونس و الجزایر حمایت کرد. ایران هم از نیروهای شیعه و علوی در سوریه. یعنی هر دو دولت، از دولتهای اقلیت حمایت کردند و همین سبب شد بهار عربی شکست بخورد و دوباره اسلام گراها و تندروها بالا آیند. در نتیجه حرف خانم آلبرایت صحیح بوده و ایران بیشترین سود را برد. اما نتوانست این سود را تبدیل به سرمایه پایدار کند.
اگر ال گور رئیس جمهور شده بود القاعده و طالبان به طور کامل نابود شده بود؟!
مادلین آلبرایت (دموکرات) در کتاب خاطرات خود مینویسد: «یک ماه بعد از حوادث یازدهم سپتامبر، جورج بوش فرمان حملهای یکجانبه را به افغانستان صادر کرد که طالبان را برانداخت و القاعده را از هم پاشید. من تمام قد پشت این حرکت او ایستادم و میایستم و انتظار داشتم این روند تداوم داشته باشد و به نابودی کامل القاعده، ثبات در افغانستان و حمایت از تمامی دولتهای جهان برای جلوگیری از سازمان دهی حرکتهای مشابه تروریستی بیانجامد. چیزی که منطقی به نظر میرسید و مطمئنم اگر ال گور به ریاست جمهوری میرسید قطعاً چنین میکرد ولی بوش پسر راه دیگری را رفت.»
چرا بوش پسر به عوض حمله به القاعده به صدام حمله کرد؟
مادلین آلبرایت (دموکرات) در کتاب خاطرات خود مینویسد: «رئیس جمهور ما[بوش پسر]وقتی به سال ۲۰۰۲ رسیدیم یکدفعه به این نتیجه رسید که بهترین راه برای مقابله با دشمنی که به حمله کرد، نابودیِ دشمنی است که به حمله نکرد. این بود که القاعده را واگذاشت و یک لشگر بزرگ برداشت و کلی هزینهی سیاسی و نظامی و اطلاعاتی پایمان گذاشت و صدام حسین را سرنگون کرد.»
محبعلی در پاسخ به این دو سوال به آفتاب یزد میگوید: در اینجا مجموعهای از فعل و انغعالات وجود دارد. اولا ما قضیه را درست درک نکردیم و سطح تحلیلمان خرد بود در حالی که باید سطح تحلیل کلان میبود. ایران منطقه را باید تعریف میکرد که با این روند به چه سمتی میرود. لذا باید سیاستهایش را مقداری متعادل کرده و تندروی نمیکرد تا واکنشهای شدید دریافت نکند. چون آمریکاییها هم در صدد تغییر ساختار منطقه بودند. تغییراتی که در مصر و عربستان دیدیم همه ناشی از فشارهای آمریکا بود. اما ایران متوجه اینها نبود و چون متوجه نبود فکر میکرد آمریکا علیه ایران آمده است و تبلیغات منطقهای و تندروهای آمریکا هم به این مسئله دامن زد. ایران هم تحت تاثیر قرار گرفت و در عراق علناً رو در روی آمریکا قرار گرفت. لذا حرفی که در مورد عراق میزنند بخشی از آن درست و بخشی هم غلط است. اینکه عراق انگیزه تولید سلاح هستهای داشت تردیدی نیست و علیه ما هم استفاده کرد. در مورد سلاح هستهای هم نیروگاهش را احداث کردند و اندیشه تولید بمب را داشتند. در رابطه با القاعده و تندروها دو نمونه اشاره میکنم. یک اینکه در سال ۱۹۹۱ که عراق میخواست به ایران حمله کند اجتماع بزرگی از نیروهای متنوع جریان اسلام گراهای جهان عرب و جهان اسلام وارد ایران شدند و از ایران خواستند به جای ایستادن در کنار آمریکا کنار صدام بایستد. لذا بعد از سال ۱۹۹۱ اهداف القاعده تغییر کرد. تا قبل از ۱۹۹۱ القاعده منافع آمریکا را تهدید نمیکرد از آن به بعد است که القاعده به سفارت خانهها و جاهای دیگر حمله کرد. نمونه دوم اواخر سال ۲۰۰۲ کنفرانس غیر متحدها در مالزی بود. آقایان طه یاسین رمضان و عبد الحلیل خدام به عنوان نماینده سوریه و عراق و آقای خاتمی به عنوان نماینده ایران در کنفرانس شرکت کردند. آنها تلاش بسیار زیادی کردند که با آقای خاتمی مشترکا ملاقات کنند. جالب است که در آن زمان عراق و سوریه با یکدیگر کارد و پنیر بودند. آقای خاتمی حاضر نشد آقای طه یاسین را بپذیرد. ناچارا عبدالحلیم خدام با آقای خاتمی دیدار کرد و عنوان کرد برداشت ما و برادران عراقی این است که آمریکا به عراق حمله میکند و آنجا را اشغال میکند و ما از نظر نظامی قادر نیستیم جلوی آمریکا بایستیم. شاید هدف بعدی سوریه و بعد هم ایران باشد. ما برای آنکه آمریکا را مهار کنیم به ارتش و نیروهای نظامی کلاسیک تکیه نخواهیم کرد. بلکه نیروهای انتحاری آماده خواهیم کرد که روی زمین علیه آمریکا اقدام کرده و هواپیماهای پر از جنازه را راهی آمریکا کنیم. در آن زمان مسئول تشکیلات و ایدئولوژی حزب بعث، عزت ابراهیم الدوری، به سوریه رفت و در آنجا با کمک نیروهایی که در آنجا وجود داشتند گردانهای جنگی درست کردند که بعدا کار انتحاری کنند. بعدها همانها با ترکیبی از القاعده به داعش تبدیل شدند. یعنی ترکیبی از بقایای حزب بعث و نیروهای مذهبی القاعده داعش را به وجود آوردند. لذا بخشی از این حرف درست است. ضمن اینکه «دیک چنی» و همکاران چون هنوز به سیاست، کلاسیک فکر میکردند و برخلاف «ال گور» معتقد بودند صنایع بزرگ با استفاده از نفت استوار است بنابراین نفت خاورمیانه برایشان مهم بود. لذا عراق را چون یک قدرت نفتی بود میخواستند. در افغانستان فقط مسئله امنیت مهم بود و چیز دندانگیری برای دول خارجی ندارد. اما عراق وضعیتش متفاوت بود و از جنبه اقتصادی اهمیت داشت و در دنیای عرب و خلیج فارس هم نقش کلیدی دارد برای روحانیون ایران هم عراق سرزمین موعود است. پس برای ایران هم عراق متفاوت از افغانستان تلقی میشد. در آمریکا اختلافی وجود داشت که نیروهای نوگرا قصد داشتند از عراق به عنوان پایه دموکراسی استفاده کنند. اما نیروهای کلاسیک برایشان نفت عراق مهم بود و با تسلط بر نفت آنجا میتوانستند بر نفت خاورمیانه هم مسلط شوند. این اختلاف سبب شد آمریکا نتواند سیاست تعریفشدهای را در عراق پیاده کند. اکنون ممکن است در خلال خروج آمریکا، عراق هم مانند افغانستان به وضعیت قبل برگردد.
مشکل سیاست خارجه ما این است که ما روی زمین موثریم ولی چون از لحاظ دیپلماسی در باشگاه قدرت جهانی ضعیف هستیم نمیتوانیم این سرمایهها را به نفع خود نقد کنیم. یکی از اشتباهاتی که به خصوص بعد از بهار عربی صورت گرفت این بود که این منطقه را در شورای عالی امنیت ملی تعریف کردند و دولت و وزارت خارجه را از آن کنار گذاشتند. کارهای بزرگی در منطقه انجام گرفت اما هیچ کدام در چارچوب بده و بستان سیاسی صورت نگرفت که ایران بتواند منافع را تبدیل به ثروت کرده و آن را به درآمد ثابت بدل کند. مثلا در مورد داعش نباید خودمان به تنهایی وارد میشدیم بلکه باید ائتلاف تشکیل میدادیم. باید ما به ازاء را گرفته و بعد اقدام میکردیم. در سوریه و افغانستان هم به همین ترتیب. ایران به دلیل تخاصم و منازعاتی که با آمریکا و کشورهای عربی داشت، نتوانست سرمایه پایداری برای خود دست و پا کند. با دیپلماسی ضعیف ایران بازیگران دیگر مدام صحنه را عوض کردند و ایران تنها در صحنه حضور داشت نه در سیاست.
بالاخره سود بردیم یا خیر؟
عراق را انگلیسیها تشکیل داده بودند که با ایران مبادله قدرت کند تا خلیج فارس امن شود. روسها و غربیها هم موافق این سیاست بودند. به همین دلیل در زمان جنگ آن همه تسلیحات به صدام دادند و صدام میگفت که من جلوی ایران را برای ورود به دروازه عرب گرفتم و سقوط صدام پای ایران را به جهان عرب باز کرد. بنابراین ما سود بردیم الان هم سود میبریم اما مشکل اینجا است که ما هم مانند عراق نفهمیدیم که با این کشور نمیشود گزینشی برخورد کرد. عراق مجموعهای از گروههای مختلف شیعی، سنی و کرد است.
|