مردی را یافتم که تیغ عدالتش ذوالفقار بود و یک طرف نداشت و چپ و راست را یک جا در هم می کوفت؛ حتا اگر دستبندی به خطا در دستان دخترش باشد. مردی را یافتم که فقط سجاده جایش نبود و از قنات و چاه و نخلستان گرفته تا صف مقدم جهاد و شهادت و دارالاماره و بازار و کوچه و محله، ردّی نورانی ازعدالت و محبتش روییده بود.
جماران: من نه آن مردی را که برخی کاسبان دین، فقط در روضه ها هزاران بار فرقش را می شکافند و با ذکرمعجزه های خیالی بر او ناله کنان می گِریند؛
و نه آن مردی را که تند خویان هر دو فرقه، دستمایه تفرّق و عامل دودستگی جهان اسلامش کرده اند و از یادش خون می جوشانند؛
و نه آن مردی را که خرافه پرستان، ولایتش را منبع توجیه و تسکین عذاب وجدان خویشتن از نامردی ها و شفاعت خود از عقوبت ناراستی ها می پندارند؛
و نه آن مردی که ظاهرپرستان، اظهار دوستی ظاهری اش را در هر اذان و زمین خوردنی، مایه نجات دو عالم از شیطان و دوزخ می پندارند؛
و نه آن مردی را که خنّاثان تفسیرگر کشکولی از دین، نامش را بهانه ریش و شارب و شُرب و شهود و رقص و سماع و بی نمازی و بی نیازی شان از عقل کرده اند؛
که با بند بند وجودم، مردی را شناختم که در سطر سطر و صفحه صفحه نهج البلاغه، تمام قامت، زنده و گویا و فریادگر و بیدارگر، ایستاده بود.
مردی را شناختم که حنجره انسانیت و عدالت و صداقت و شجاعت و کیاست و محبت و معرفت را یک جا، داشت.
مردی را یافتم که به موری و کودکی و ذره ای از کائنات ظلم نکرد و حقی را از احدی حتا برادرش ، نه به زور ستاند و نه با تبانی واگذار کرد.
مردی را یافتم که به دهان هیچ کسی، نه به مصلحت و نه به احساس تکلیف و نه به هیچ بهانه ای، افسار و بند نبست.
مردی را دیدم که بر کشتگان فتنه های زمانه خویش نیز، دردمندانه و پدرانه و بی هیچ حقد و کینه ای ، چون ابر بارید و گریست.
مردی را دیدم که از بازماندگان براندازان و مخالفان خود، حتا اندک حق و حقوقی را نکاست و هیچ امتیاز اضافه ای بر مدافعان و پیروان خویش نیافزود.
مردی را دیدم که سرداران و لشکریانش، چون کوه استوار و مستحکم از زهد و تقوا و شرمساری و ادب و حکمت بودند.
مردی را دیدم که در اوج قدرت و سیطره اش بر رُبع مسکون جهان، همبازی یتیمان و بینوایان و کوخ نشینان و پابرهنگان بود.
مردی را دیدم که هزینه آب و نان شب و روزش، به دسترنج کارگری از مردمان زیر دستش می ماند و هزارها برابر حقوق رعیتش، حواله و قبوض و حواشی نداشت.
مردی را دیدم که قوّه عدلیّه اش آنچنان بود که دادخواست مرد یهودی را اقامه کرد و بر کُرسی قضا، خلیفه امپراطوری اسلام را با شهروند یهودی یکسان نشاند و سپر به شهروند رساند.
مردی را دیدم که کارگزارش را نه برای اختلاس های نجومی، که فقط برای قبول دعوت یک نوکیسه بصری و نشستن بر پای سفره یک دلال سوداگر، چنان تهدیدی می کند، که مو را به تنش راست.
مردی را یافتم که تیغ عدالتش ذوالفقار بود و یک طرف نداشت و چپ و راست را یک جا در هم می کوفت؛ حتا اگر دستبندی به خطا در دستان دخترش باشد.
مردی را یافتم که فقط سجاده جایش نبود و از قنات و چاه و نخلستان گرفته تا صف مقدم جهاد و شهادت و دارالاماره و بازار و کوچه و محله، ردّی نورانی ازعدالت و محبتش روییده بود.
مردی را دیدم که در اوج حماسه و تقدّس و نورانیّت و معنویّت، در دستی شمشیر و در دستی تیشه و بیل و دَلو، در تکثیر و تولید نهال در شهر پیامبر می کوشید، و هزاران هزار نخل و درخت را بر کویر خشک حجاز رویانید.
مردی را دیدم که بدون هیچ دیدگاه مرز محور و نگاه فرقه ای و اندیشه متعصبی، طبیعت و انسان را فقط به فقط آیت و نشانه خداوند دید و مستحق تکریم و احترام و سرپرستی و رسیدگی.
مردی را یافتم که پس از هزاران سال معجزه پایان ناپذیر وجودش، معطّر به کلمه مقدّس عدالت بود؛ معجزه ای برتر از هر معجزه چشم نواز و شگفت انگیز.
مردی را یافتم به قامت هیمالیای انسانیت و شرف؛ به نام علی بن ابی طالب علیه السلام.