آقا مهدی باکری در بیست و پنجم اسفند سال ۶۳ در حالی که هنوز سرود هستی بر لبانش جاری بود، با گلوله خمپاره ای که به قایقش اصابت کرد، به جاودانگی رسید.
25 اسفند 1363 یکی از برگ های تلخ جنگ ایران و عراق ورق خورد: مهدی باکری با یارانی کمشمار و در حالی که جناحین چپ و راستش موفق به پیشروی نشده بودند از هورالهویزه عبور کرد و به شرق دجله و نزدیکی دشمن رسید و دچار وضعیتی شبیه به محاصره شد.
مهدی که نماد عقلانیت و شجاعت توامان در فرماندهی بود از یکسو زیر بار دستور و تمناهای قرارگاه مرکزی و فرماندهان برای بازگشتن نرفت و از سوی دیگر دنبال مفرّی بود تا بتواند نیروهای تحت امرش را هم از مهلکه نجات دهد و همه با هم برگردند.
در آن ساعتها و دقایق که یارانش به دست و پایش افتادند که آقامهدی برگرد و جواب شنیدند: «کجا را پیدا کنم از اینجا بهتر؟» در همان دقایق که یار غارش احمد کاظمی به او بیسیم زده بود: «من گریه میکنم، برگرد» و از مهدی شنید: «اینجا خیلی جای خوبی شده. اگر بیایی تا همیشه با همیم»؛ مهدی باکری به چه فکر میکرد؟ این پرسشی است که بارها و بارها از خودم پرسیدهام و مسیر مهدی را محاسبه کردهام. مهدی باکری عملا در سال 51 از وقتی برادرش علی (بهروز) باکری چهره شاخص و تاثیرگذار مرکزیت اولیه سازمان مجاهدین به شهادت رسید پا در رکاب مبارزه گذاشت. یک سال بعد وارد دانشگاه تبریز شد و به گواه دوستانش از پایهگذاران حرکت انقلابی و اسلامی در آن دانشگاه بود که اوج آن تاثیرگذاری در خیزش معروف دانشگاه تبریز علیه رژیم شاه در خرداد 54 بود. پس از دانشگاه به سربازی رفت و بسیاری از مسائل نظامی که بعدها به کار خودش و ایران آمد را فرا گرفت. انقلاب شد و در سختترین عرصهها مهدی حاضر بود: پایهگذاری سپاه ارومیه، دادستانی و شهرداری ارومیه و جهاد سازندگی آذربایجان غربی و فرماندهی عملیات سپاه ارومیه و آزادسازی شهرها از دست احزاب مسلح کومله و دموکرات. پس از این بود که زخمهایی که از اولین روزهای انقلاب در برخورد سلیقهای و تنگنظرانه با مهدی و حمید باکری ایجاد شده بود و هربار مهدی با آن عظمت روحی که خاص خودش بود آنها را نادیده گرفته بود، دوباره سر باز کرد و این بار موجب شد تا خودش به همراه حسین علایی که فرمانده سپاه آذربایجان غربی بود هر دو استعفا بدهند و مهدی برای همیشه به جنوب رفت. محسن رضایی مسوول اطلاعات سپاه در آن ایام و فرمانده کل سپاه در جنگ این مسائل را به تصویر میکشد که گواهی است بر آنچه بر مهدی گذشته: «در سپاه زیاد از مهدی حرف میزدند. من یک چیزهایی از بچههای ارومیه شنیده بودم. در تهران شایعه کرده بودند: اینها با امام نیستند، به خصوص مهدی را میگفتند. متهمش میکردند که مشکلاتی دارد و افکارش درست نیست. آن موقع من مسوول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط میشنیدم. بعد که تحقیق کردم دیدم نمیتوانستند ظرفیت مهدی را درک کنند لذا با خودشان مقایسه میکردند. آمیزهای از حسادت و جهالت دست به دست هم میداد تا برای مهدی مشکل درست شود.» (کتاب به مجنون گفتم زنده بمان، انتشارات روایت فتح: 1383، صص37 و 38، روایت محسن رضایی)
با شناختی که یکی از فرماندهان ارشد سپاه در جنگ، رحیم صفوی همدانشگاهی مهدی در دانشگاه تبریز از او داشت، مهدی را به عنوان معاون احمد کاظمی در تیپ تازه تاسیس 8 نجف معرفی کردند و در پیروزی بزرگ فتحالمبین و شکافتن تنگه زلیجان مهدی خوش درخشید. کمی بعدتر با آشنایی بیواسطهای که فرماندهان سپاه در جنگ با او پیدا کرده بودند بهرغم همه فشارهای سیاسی که از آذربایجان و مرکز علیه مهدی وجود داشت به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا منصوب شد. با فرماندهی مهدی، در عملیاتهای رمضان، مسلم، والفجرهای مقدماتی، 1، 2 و 4 لشکر 31 عاشورا پیش رفت و موعد خیبر و بدر رسید. در هر دو، لشکر 31 عاشورا در پیشانی جنگ خطشکنی کرد و بهرغم پیروزیهایی که با هدایت مهدی به دست آوردند به دلیل ضعف در پشتیبانی، عقبه و جناحین صدمات زیادی دیدند. در خیبر حمید باکری کنار پل شحیطاط به شهادت رسید و مهدی اجازه نداد تا وقتی جنازه همه رزمندگان شهید را برنگرداندهاند، حمید را به عقب منتقل کنند و در بدر هم خودش به قلب دشمن یورش برد و قصه ما به اندوهی بزرگ رسید.
مهدی باکری در این آوردگاه و پس از 10 سال مبارزه یکریز و یکنفس، پس از مواجهه با برخوردهای حذفی و گزنده، پس از شهادت یارانش حمید باکری، مهدی امینی، مرتضی یاخچیان، اصغر قصاب و... رو در روی دشمن ایستاده بود و در حالی که کارتهای شناساییاش را ریزریز کرد و در آب هور انداخت و کلاش به دست گرفت و رخ در رخ دشمن جنگید، لابد همان جملهای را به یاد میآورد که به احمد کاظمی گفته بود: «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بینشانِ بینشان» دعایی که طولی نکشید مستجاب شد و مهدی باکری، با گلوله مستقیم به پیشانیاش روی قایق افتاد و در حالی که هنوز نا داشت و سرود انقلابی میخواند: «الله والله، نصر منالله» جان سپرد و خدا به دلش نگاه کرد که خواسته بود ردی از او روی زمین نماند و در همین حال گلوله آرپیجی به قایق اصابت کرد و شاهد این صحنه میگوید دیدم که قایق منفجر شد و پیکر آقامهدی تکهتکه و مشتعل، در هور افتاد و با جریان آب رفت. پس از علی و حمید، مهدی سومین فرزند خانواده باکری بود که شهید شد و هیچ کدام جنازه نداشتند.
در مواجهه با تصویر مهدی باکری و آنچه از او گفته و شنیده شده، چیزی که برجستگی دارد، حرکت است. درس خواند و حرکت کرد. سربازی رفت و حرکت کرد. شهردار و دادستان و مدیر جهاد سازندگی بود و حرکت کرد. حتی وقتی حذف شد، تهمت خورد و زخم زبان شنید: باز هم حرکت کرد و نایستاد. برادرش شهید شد و جنازهاش جا ماند و مهدی باز هم حرکت کرد. حتی در صحنهای متعالی وقتی خودش هم به شهادت رسید باز هم نایستاد و حرکت کرد و به قول فرماندهاش «از دجله به اروند، از اروند به دریا و از دریا به اقیانوس رفت... میخواست به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را داشتند» (به مجنون گفتم زنده بمان/ص41)
هدی صابر، فعال سیاسی و اجتماعی تعریف میکرد که در جوانی مربیای داشتند که جملهای کیفی گفته بود: «توپ رو بده به کسی که راه افتاده، نه اونی که ایستاده» هدی میگفت خدا هم همینطور است، خدا پاسور هستی است و توپ را به آنها که راه افتادهاند میدهد. مهدی نمونه تام و تمام کسی است که برای خودش برای اسلام و برای ایران راه افتاد حرکت کرد و خداوند به او پاس داد.
احمد کاظمی راوی ماجرایی است که انگار میتوان کل مسیری که مهدی پیموده را در همین خردهروایت در خودش جای دهد: «در همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آنقدر وحشی بود که در یک لحظه به مهدی گفتم الانست که نور بالا بزنیم. توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمی هم از... که مهدی گفت: «نایست، برو، سریع» دو طرفمان آب بود. لحظه به لحظه گلوله میخورد کنارمان و من میرفتم، با سرعت و سر خمیده و در آینه موتورم میدیدم که مهدی چطور صاف نشسته و حتی یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد. آرامآرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدی شدم.»
*روزنامه اعتماد