عباس صفاری شاعر معاصر در ۶۹ سالگی درگذشت عباس صفاری، شاعر، نویسنده و مترجم، در پی ابتلا به کرونا و در سن ۶۹سالگی در کالیفرنیا درگذشت. صفاری، متولد سال ۱۳۳۰ بود و نویسنده و شاعر مجموعههایی چون: «دوربین قدیمی و اشعار دیگر»، «عاشقانههای مصر باستان» (ترجمه)، «کلاغنامه»، «کوچه فانوسها» (ترجمه)، «خنده در برف»، «مثل جوهر در آب»، «قدم زدن در بابل» (مجموعهای از خاطرات و تکنگاریها)، «ملاقات در سندیکای مومیاگران»، «عروس چوپانها» (داستان منظوم از ازدواج اینانا با دموزی - ترجمه)، «مثل خواب دم صبح»، «پشیمانم کن» و...
کامیار عابدی نویسنده، پژوهشگر و منتقد ادبی
افسوس که عباس صفاری را هم کرونا از ما گرفت. درگذشت این چهره شاخص شعر معاصرمان یکی از خبرهای متأثرکننده است که این ماهها شنیدهام. صفاری بیتردید یکی از سپیدسرایان اثرگذار چهل سال اخیر به شمار میآید. شاعر و مترجمی که شاید سالها پیش از کشورمان کوچ کرده باشد اما همچنان علاقهمند به انتشار آثارش برای مخاطبان ایرانی بود. به عقیده من زندگی شعری صفاری در دو مرحله قابل بررسی است؛ نخستین دوره فعالیتهای ادبی او به سالهای پیش از انقلاب بازمیگردد. طی آن سالها که تقریباً بیست تا سی سالگیاش را دربر میگیرد او بیشتر در جایگاه یک ترانهسرا قدم به عرصه ادبیات گذاشت؛ ترانههای خوبی هم به همراه چند ترانهسرای جوان دیگر دهه پنجاه نوشت که برخی از آنها به عرصه موسیقی راه یافتند و میان جوانان محبوبیت زیادی پیدا کردند.
بعد از این برای ادامه تحصیل به امریکا رفت و آنجا ماندگار شد که این آغازگر دوره دوم زندگی کاریاش به شمار میآید. به مرور تا حد بسیاری از ترانهسرایی فاصله گرفت و به سوی شعر مدرن گام برداشت. در این دوره و بویژه طی دهه شصت شمسی صفاری به نوعی از شعر سپید علاقهمندی نشان داد که برخوردار از عناصر زندگی روزانه بودند که خیلی قدرتمند از اینها در خلال اشعارش بهره گرفت؛ از نکات قابل توجه اشعار او میتوان به ارائه تصاویری نو اشاره کرد.
سرودههای صفاری طی چهل سال اخیر ابتدا به نشریات و مجلههای ادبی راه یافتند و کمی بعدتر، از دهه هفتاد هم شاهد انتشار تدریجی مجموعه اشعار او در قالب کتاب بودیم. با آن که بیش از چهل سال از مهاجرت او به امریکا گذشته اما جالب است که طی این دههها با استقبال خوبی درباره اشعار صفاری روبهرو شدهایم. با مروری بر کارنامه ادبی عباس صفاری او را میتوان از جمله شاعران سپیدسرای شاخص معاصر، بویژه از دهه هفتاد به اینسو دانست. اشعارش عموماً برخوردار از زبانی پیراسته و همراه با تصاویر به نسبت تازه و خاص خود او هستند. اما از دیگر نکات قابل توجه در سرودههای او میتوان به حدود یک دهه ترانهسراییاش اشاره کرد؛ شعرهای صفاری را که بخوانید در آنها تأثیر تجربه زیستیاش از ترانهسرایی به شکل حضور نوعی موسیقی درونی و ظریف دیده میشود. به گمانم حضور موسیقی در شعر صفاری را میتوان بازمانده توجه سالهای جوانیاش به ترانهسرایی دانست.
شاید یکی از دلایلی که منجر به درخشش اشعار او میان نسل جوان شاعران سپیدسرا شد همین مسأله باشد. از سوی دیگر تسلط صفاری به زبان انگلیسی و بهرهمندی بیواسطهاش از آثار ادبی شاخص خارجی در تصویرسازیهای موفق او نقش داشته است. صفاری هم انس بسیاری با زبان فارسی و آثار کلاسیک و معاصر خودمان داشت و هم در جریان تحولات ادبی روز جهان بود. وی این دههها حتی ترجمههایی از آثار شعری امریکا، اروپا و... هم انجام داده و در کشور خودمان منتشر کرده بود که در میان این کتابها هم از شعر مصر باستان و هم هایکو دیده میشود. صفاری ادیب بسیار باذوقی به شمار میآمد و در داد وستد دائم فکری با شعر جهان و همچنین بهرهمندی از داشتههای خودمان بود. یکی از وجوه تمایز او با سایر سپیدسرایان را میتوان در همین تصویرسازیهای تازهای دانست که تحت تأثیر اطلاعات روزآمد او از ادبیات دیروز و امروز ایران و جهان شکل گرفته بود.
از نگاه شعریاش که بگذریم، برخلاف برخی از دیگر شاعران و نویسندگان که مهاجرت کردهاند و علاقهمند هستند آثارشان در درجه نخست در کشوری که ساکن آن شدهاند منتشر شود، صفاری طی تمام این سال بیش از همه خواهان انتشار آثارش برای مخاطبان ایرانی و در کشور خودمان بود. بعد از یکی- دو دفتر نخست صفاری، اغلب آثار او نخست در کشور خودمان منتشر شدند، بهرغم آنکه سالها از مهاجرتش میگذشت اما ارتباط بسیار خوبی هم با شاعران و ناشران خودمان داشت و به تبع این مسأله مخاطبان هم شناخت خوبی از او داشتند. شاید سالها پیش رفت و ساکن کشوری دیگر شد اما با اشعار و ترجمههایش برای همیشه میان ایرانیان ماندگار شد.
بهاءالدین مرشدی داستاننویس
همه چیز به شکل غمانگیزی پیش میرود. یعنی ممکن است امروز عکس یک شاعر را ببینید که به بیمارستان رفته و فردا عکس او را ببینید که چشم بر دنیا بسته. آنهم کدام شاعر؟ عباس صفاری. حالا درست که صفاری در ایران زندگی نمیکرد اما در ادبیات ایران حضور داشت. شعرهایش همه جا شنیده میشد و همهمان میخواندیم. این یعنی شعرش خودش را به همه نشان میدهد که درست است من ایران نیستم اما شعرم هست.
یک وقتی بود داشتم مجله میخواندم. آنوقتها جوان بودم. یک ترجمه خواندم از عباس صفاری، در آن ترجمه آمده بود فرهنگ سرخپوستهای امریکا را ترجمه کرده بود. یک بخش آن هم نام ماههای سرخپوستی را نوشته بود. یکی از این ماهها اسمش بود «ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» چشمم را گرفت این ماه. انگار یک ماه خوشرنگ و خوش فرم باشد و خوش طعم. این است که توی ذهنم ماند و بعد بود که داستانی نوشتم با نام «ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» بعد هم اسم کتابم را گذاشتم همین. میخواهم بگویم اینطوری است که حتی یک ترجمه و یک جمله از یک آدم میماند توی ذهن.
گذشت تا عباس صفاری را در ایران دیدم. توی یک جلسه و یک میهمانی. آنطور که او بود آدمی بود خوشرو، صمیمی. انگار که داری شعرش را میخوانی. درست عین شعرش متین و آرام بود. اگر هم میخواست کبریت باشد، کبریت خیس بود. آتش نمیگرفت انگار. توی آن جلسه از ادبیات ایران گفت و نوع رفتار خودش با ادبیات و بعد رابطهاش با آدمهای آنجا.
اینکه ایرانیها وقتی مهاجرت میکنند چطور زندگی میکنند. اینکه خیلیها توی خودشان میروند و ارتباط شان با جامعه قطع میشود اما او خودش میگفت رفیق زیاد دارد در همان غربت. اینها تجربیات شنیدنیای بود که از صفاری توی ذهن دارم. شاعری که آنقدر حضورش آرام بود که فراموش کرده بودم او را یک وقتی جایی دیدهام. فراموش کرده بودم که نام یک کتابم را مدیون او هستم. اما حقیقتاً یادم نمیآید توی آن میهمانی به صفاری گفتم که نام کتاب را از او گرفتهام یا نه. امیدوارم گفته باشم و او خوشحال شده باشد.
اما فکر میکنم چه دورانی را داریم پشت سر میگذاریم که پر است از نگرانی برای عزیزانی که داریم. نگرانی برای سلامتیشان. برای بودنشان. برای آنهایی که خاطرههای قشنگ از آنها داریم. وقتی که شعرش با صدای فرهاد خوانده میشود. وقتی فرهاد میخواند: «جغد بارون خوردهای تو کوچه فریاد میزنه» یا وقتی دنبالهاش را میخواند: «کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره» واقعاً چه کسی میداند که توی دل تاریک شب چه میگذرد. اصلاً چه کسی میداند این روزهای تیره از ویروس فردا چه کسی را از ما دور میکند. چه کسی میداند چقدر اندوه دور و بر ما ریخته است. چه کسی میداند آدمی امروز هست و فردا نیست. چه کسی میداند حالا که صفاری نیست و شعرهایش هست این شعرهای روان ما را به کجاهای خیال میبرند. در جهانی نامطمئن زندگی میکنیم. همیشه جهان نامطمئن بوده. همیشه همینطور بوده. یک وقتی آدمی طبیعی میمیرد و یک وقتی با یک ویروس منتشر میمیرد. اما فکر میکنم چیزی که در یاد ما میماند این است که بالاخره این شعرها هستند که کار خودشان را میکنند و این درد را آرام میکنند. دردی که با شعر التیام پیدا بکند عجیب دردی است. یعنی تو بنشینی و شعرهای مانده از شاعر را مرور کنی و هی با خودت بگویی چه عجیب، چه جذاب، چه قشنگ، چه قشنگتر، چه و چه و چه.
*ایرنا
|