به قلم : علی اکبر پورسلطان
یه روز عصر که از اداره برمی گشتم همینکه از اتوبوس پیاده شدم چشمم افتاد به یک پیر زن سالخورده که به سختی شانه ی تخم مرغ و کلّی خرت و پرتو روی دستانش گرفته بود و سلانه سلانه حرکت می کرد ؛
خسته بودم و بی اعتناء از کنارش می گذشتم که یه دفعه به خود اومدم ، با خودم گفتم هی ؛ این دور از رسم جونمردیه ! بلافاصله برگشتم و از پیر زن خواستم اجازه بده تا منزل کمکش کنم .
بنده خدا کلّی خوشحال شد ، راستش از شما چه پنهون مدتهاست دستِ چپم درد می کنه دستِ راستم هم یک کیفِ دستی داشتم با این وصف هر از چند گاهی گوشه ی شانه تخم مرغ یک دهن کجی می کرد انگار یکی از تخمِ مرغها اضافه بود .
خلاصه هر وقت این اتفاق می افتاد پیر زن که چهار چشمی مواظب بود نهیب می زد: ای وای ننه نیفته ؛ می گفتم نگران نباشید مواظبم ؛ سئوال کردم مگه کس دیگه ای تومنزل ندارید ؟آخه این کارا برای شما خیلی سخته .
گفت : ننه ، بالا خره یکی باید خرید خونه رو انجام بده ،خلاصه رسیدیم جلو منزلشون ،
پرسیدم مادر همین جاست ؟ جواب داد : آره ننه خدا عمرت بده اون زنگِ دومی رو بزن ، با کلی تقلاّ هنوز دستم به زنگ نرسیده بود که در باز شد و یک آقا پسر رعنا سراسیمه خارج شد و آنقدر عجله داشت که با طعنه بهم خورد و کم مونده بود تخم مرغا یک جا بریزه ، زمین ؛ جوانک دستی به زلفش کشید و بی اعتنا به من ، رو به پیرزن پیرزن کرد و گفت : راستی ننه شام منتظر من نباش و به سرعت دور شد ؟ پرسیدم ننه ماشا الله آقازاده هستند؟
گفت : آره ننه خدا پشت و پناهش باشه !
برگرفته از : یادداشت های (مهاجر)
(استفاده بدون ذكر نشاني www.fajr57.ir جايز نيست)