آقا مهدی باکری که شهید شد، تازه آن جوان متوجه شد که توی همه آن روزها حقوقش را از حقوق شهردار می دادند.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: دیپلمش را گرفته و ازدواج کرده بود و دنبال کار می گشت که سری هم به شهرداری زد، از پله ها که بالا می رفت، از یکی از کارمندان شهرداری پرسید که آیا می تواند آنجا مشغول کار شود و سپس شرایط خود را برایش توضیح داد.
آن آقا کاغذی از جیبش در آورد و امضایی کرد و گفت برو بده اتاق فلان و آقای فلانی.
بعد از آن قرار شد که از فردا سر کار برود. خودش هم باورش نمی شد اما از فردای آن روز به شهرداری رفت و مشغول به کار شد.
چند روز که گذشت متوجه شد آن آقا شهردار[1] بوده است.
چند ماهی کارآموزی کرد تا اینکه یکی از کارمندان بازنشسته و او جایگزینش شد.
شش ماهی از این قضیه گذشت که شهردار برای رفتن به جبهه از شهرداری استعفا داد و راهی شد.
وقتی شهردار شهید شد، یکی از کارمندان به او گفت: همه مدتی که کارآموز بودی از حقوق شهردار کسر و به حساب تو واریز می شد تا فردی بازنشسته شود و تو به جایش جایگزین شوی. این موضوع به درخواست شهردار انجام شده بود.[2]
۱. سال 1333 بود که آقا مهدی در خانواده ای مذهبی در میاندوآب به دنیا آمد و هنوز کودکی بیش نبود که طعم تلخ بی مادری بر کامش نشست. دوران تحصیلش را در ارومیه گذراند. دوران دبیرستانش به پایان نرسیده بود که برادر بزرگترش علی به وسیله ساواک شاه به شهادت رسید و همین نقطه ای شد برای ورود آقا مهدی به جریان های سیاسی.
در همین ایام بود که او در رشته مهندسی مکانیک قبول و وارد دانشگاه تبریز شد و از همان اوایل ورودش پا به عرصه مبارزات دانشجویی گذاشت و حمید برادر کوچکترش را نیز پیش خود آورد.
او که خود همواره از طرف ساواک آذربایجان شرقی تحت نظر بود، حمید را به خارج از کشور فرستاد تا در آوردن اسلحه برای مبارزان داخل به فعالیت بپردازد.
مدت دانشجویی آقا مهدی به پایان رسید که برای گذراندن دوره سربازی به تهران آمد و در حالی که افسر وظیفه بود با اعلامیه امام روبرو شد و از پادگان فرار کرد و با انتخاب زندگی مخفی به مبارزات خود علیه رژیم پهلوی ادامه داد.
این ایام با همه تلخی ها و شیرینی های مبارزه گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. از جمله نهادهایی که بعد از پیروزی شکل گرفت، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که آقا مهدی وارد آن شده و در پایه ریزی سپاه ارومیه نقش مهمی را ایفا کرد، این فعالیتش او را از خدمت در بقیه نهادها باز نداشت و از آنجایی که ضرورت ایجاب می کرد مدتی را به عنوان دادستان دادگاه انقلاب ارومیه گذراند و همزمان با فعالیتش در سپاه به مدت 9 ماه لباس شهرداری ارومیه را به تن کرد و خدمات بسیاری را در همین ایام کوتاه از خود به جای گذاشت.
آقا مهدی قصد ازدواج داشت که جنگ شروع شد و 14ـ 15 روزی از جنگ می گذشت که به خواستگاری بانو صفیه مدرس رفت و از آنجایی که آنها خانواده معروف و شناخته شده ای بودند، خانواده عروس درباره آقا مهدی تحقیق نکردند و وصلت سر گرفت و تنها دو روز از عقدشان گذشته بود که او راهی جبهه شد و دو ماهی آنجا ماند و سپس بازگشت و مسئولیت جهاد سازندگی استان بر عهده اش گذاشته شد و مانند بقیه سمت هایش این بار هم در این مقام خوش درخشید و خدمات شایانی را انجام داد.
در عملیات فتح المبین بود که در حین نجات عده ای از بچه ها که در محاصره قرار گرفته بودند، از ناحیه چشم مجروح شد و هنوز یک ماهی از این مجروحیتش نگذشته بود که در عملیات بیت المقدس حاضر شد و این بار از ناحیه کمر مورد اصابت قرار گرفت اما این آسیب نیز نتوانست او را خانه نشین کند و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس از قرارگاه، فرماندهی بچه ها را بر عهده گرفت. عملیات بعدی که باز هم به مجروحیت او انجامید، رمضان بود که در داخل خاک عراق صورت گرفت اما سخت ترین شرایط هم نمی توانست این فرمانده دلاور را از شرکت در عملیات ها باز دارد.
عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر یک، دو، سه و چهار شاهد رشادت بسیجیان لشکر 31 عاشورا و فرمانده گرانقدرشان بود و در عملیات مسلم بن عقیل بود که این لشکر توانست بخش بزرگی از خاک میهن را که به اشغال بعثی ها درآمده بود، آزاد کند.
روزهای آخر سال بود و عملیات خیبر در جریان که حمید به شهادت رسید و با همه علاقه ای که آقا مهدی به او داشت، بی آنکه از رفتنش ابراز ناراحتی کند با خانواده تماس گرفت و آنها را اینگونه در جریان شهادتش قرار داد که شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده و پس از آن در نامه ای خطاب به آنان نوشت که من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلاست همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.
هنوز 15 روزی به شروع عملیات بدر مانده بود که آقا مهدی راهی مشهدالرضا (ع) شد و در جوار امام معصوم (ع) با همه خلوصش از آقا خواست که او را به یاران شهیدش و حمید عزیزش برساند و سپس راهی تهران شد و از امام با گریه تقاضا کرد که برایش دعا کنند که شهادت هر چه زودتر نصیبش شود.
چندی بعد عملیات بدر آغاز شد و آقا مهدی و لشکریانش مانند همیشه از خود رشادت ها نشان دادند و او همانند همیشه با همه توانش آنان را راهبری کرد.
بیست و پنجمین روز اسفند ماه سال 63 بود که او به هنگام هدایت نیروهایش در شرق دجله با تیر مستقیم مزدوران بعثی مورد اصابت قرار گرفت و دعایش مستجاب شد. قایقی که پیکر مطهرش را از آبهای هور العظیم به پشت جبهه منتقل می کرد، هدف آرپی جی بعثی ها قرار گرفت و از او هیچ باقی نماند و سال هاست که از آن روز می گذرد اما هیچ نشانی از آقا مهدی یافت نشده است.
۲. برگرفته از خاطره یکی از کارمندان شهرداری ارومیه.