دکتر زرین کوب روز عاشورا در مراسمی به همین مناسبت سخنران داشتم وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند هر چه بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم ذهنم واقعا مغشوش بود.
پیرمردی کنارم با پرسشی رشته افکار را پاره کرد. ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟ گفتم استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم ... گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری قرآن را حافظ می خواند. پرسیدم حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت سؤالی داشتم گفتم بفرما پرسید شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم بله گفت ولی من اعتقاد ندارم پرسیدم از من چه خدمتی بر میاد؟ گفت خیلی دوست دارم معتقد شوم یک زحمتی برای من می کشید؟ گفتم حتما چرا که نه؟ گفت یک فال برام بگیرید...گفتم نیت کنید
فاتحه زیر لب خواند گفت می خوام ببینم حافظ در مورد امروز چی می گه؟
برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال حافظ ، عاشورا ، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه؟ با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد .
متوجه تردیدم شد گفت چی شد استاد؟ گفتم هیچی الان در خدمتتان هستم چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه را باز کردم.
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد پس چه می تواند باشد سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل از این زاویه نگاه نکرده بودم این غزل ویژه برای همین مناسبت سروده شده بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود.
حالا می دونستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم بلند شدم دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم خم شدم دستش را به نشانه ادب بوسیدم گفت معتقد شدم استاد معتقد بووودم استاد ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد
آنروز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید وقایع روز عاشورا و شب یازدهم را در ذهن خود مرور کنید و بعد ، این غزل را بخوانید.
|