تاريخ انتشار: 03 بهمن 1390 ساعت 20:54:51
برگي از كرامات رضوي (ع)

نوشته : محمدتقى داروگر

 

برو کار کن 

صاحب نفس قدسیه شیخ محمدحسین قمشه ای فرمود :

 

من در اوائل جوانی که در مشهد مقدس رضوی مشغول تحصیل بودم بسیار مفلوک بودم و در کمال فلاکت و پریشانی به سر می بردم و به واسطه ناداری به روزه استجاری امرار معاش می نمودم. یک وقتی سه روز پی درپی روزه گرفتم و به جزئی چیزی سحری و افطاری خود را گذرانیدم لکن روز سوم در حرم مطهر حضرت (علیه السلام) از حال رفتم.

 

سید بزرگواری را به بالین خود دیدم که فرمود برخیز برو کار کن روزه بر تو حرام است من برخواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم که آن سید بزرگوار که بود که از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود کاسه مسی داشتم، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب کاری رفتم.

 

چند روزی که گذشت بر شانه و بازوی من دردی عارض شد که آرام و آسایش مرا سلب نمود. لذا به چند طبیب رجوع کردم و علاج نشد آنگاه یک نفر از اطباء گفت این مرض تو شقاقلوس است وچاره و علاجش به جز بریدن کتف تو نمی شود و من چون تحمل بر درد و الم نداشتم ناچار برای عمل جرّاحی راضی و حاضر شدم لکن طبیب گفت برو چند نفر از علمای مشهور را ملاقات کن وقضیه خود را بگو و نوشته ای از ایشان برای من بیاور که فردا برای من مسؤلیتی نباشد.

 

من از مطب او بیرون آمدم و با نهایت پریشانی و حیرانی به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شدم و خود را به ضریح آن حضرت چسبانیدم و شروع کردم به گریه کردن و در دل گفتن و هرکس که می خواست نزدیک من بیاید فریاد می زدم که خود را به من نزن وملتفت باش (زیرا انگشتی که به دستم می خورد گویا مرا می کشت) در همین حال بودم که ناگاه سیّد جلیلی را دیدم که گویا همان سیّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است، داد زدم آقا ملتفت باشید که خود را به من نزنید چرا که دستم درد می کند.

 

ولی آن آقا نزدیک آمد و دست مبارک خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمی کند هرچه خواستم امتناع کنم نشد همین قسم دست شریف خود را پائین می کشید و بازوی مرا فشار می داد و می فرمود دردی ندارد تا به همه دست من دست کشید مگر سر ناخن ابهام یا سبابه و گویا آن را برای علامت باقی گذارد و چون چنین کرد فوراً به برکت دست مبارکش تمام آلام و اسقام رفع گردید و چون از مرض و درد شفا یافتم، نزد طبیب رفته و دستم رإ به او نشان دادم گفت این کار، کار عیسی بن مریم است و از طاقت بشر بیرون است. 

 

 

چاره دردها

  

مرحوم آقای حاج سید عباس شاهرودی نقل فرمود : 

مرض ناخوش و صعب العلاجی عارض من شده و به هر دکتری مراجعه کردم چاره پذیر نشد تا این که از همه وسایل عادیه به کلی ناامید شدم و در آن موقع فرصت را برای توسل غنیمت شمرده و به حضور مبارک حضرت ثامن الائمه صلوات الله علیه مشرف شدم.

 

عرض کردم یابن رسول الله تا حال که جسارت نمی کردم برای شفای خود بر این که مبادا عرضم به شرف قبول نرسد و بفرمائید خداوند برای هر دردی دوائی قرار داده که بایستی به وسیله آن مردم مداوا نمایند ولی من فعلاً از اسباب عادیه (طبابت) مایوس شده ام اینک به در خانه تو آمده ام که شفای دردم را از حضرت پروردگار بخواهی سپس در این مضمون یک سری صحبت و عرض حاجت کرده و در خواست شفاعت نمودم.

 

چون از حرم بیرون آمدم و به کفش داری رسیدم ناگاه به قلبم خطور شده (مثل این که کسی به من گفت) مقل ارزق بخور و این خیال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا تصمیم گرفتم که چند روز مقل ارزق بخورم و به خوردن آن مواظبت نمایم. 

از آن روز شروع به خوردن آن کردم، مفید واقع شده و معلوم شد یگانه چاره بیماری من همان بوده و در مدت خیلی کم قلع ماده آن مرض شد. 

( – الکلام یجرالکلام: ج ۱ . ) 

 

تربت مقدس رضوی (ع)

  

مولانا محمد معصوم یزدی ساکن مشهد مقدس که یکی از صلحای ارض اقدس رضوی بود نقل نمود. 

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا کردم بهبودی حاصل نشد تا روزی در عالم خواب شخصی نورانی با شمائل روحانی به من فرمود چرا از آن چه در فلان حجره و در صندوقچه می باشد بر بدن خود نمی مالی چون از خواب بیدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش کرده و از بسیاری درد و حرارت تب ناله می کردم.

 

ناگاه مادرم در آن وقت آمد و چون مرا به آن شدت مرض دید که ناله می کنم گفت ای فرزند از لطف الهی ناامید مباش و تو چرا در این مدت مرض از غبار ضریح مطهر حضرت رضا (علیه السلام) بر بدن خود نمالیده ای.

  

گفتم ای مادر آن غبار شریف کجاست و چرا نمی آوری تا من از این سختی و شدت مرض خلاص شوم. مادرم فوراً رفت و صندوقچه ای آورد و باز کرد و قدری غبار ضریح مطهر بیرون آورد و به من داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سینه خود مالیدم و به خواب رفتم و چون پس از ساعتی بیدار شدم عرق بسیاری کرده بودم وخود را سبک یافتم و ملتفت شدم که به برکت آن غبار مطهر شفا یافته ام پس برخاستم و همان وقت به زیارت آن بزرگوار مشرف شدم و شکر الهی را به جای آوردم.

 

 و نیز گفته است. 

وقتی چشمم به نحوی شد که هیچ جائی و چیزی را نمی دیدم وهرقدر معالجه نمودم فائده ای حاصل نشد و از علاج مایوس شدم تا شبی در عالم خواب دیدم به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شده ام لکن ضریح مبارک نبود و قبر شریف آشکار بود ودیدم خاک بسیاری روی قبر مبارک است در همان عالم خواب به خاطرم رسید که خوب است قدری از این ترتب پاک به قصد تبرک بردارم و برچشم خود بکشم.

 

پیش رفتم قدری خاک بردارم ناگاه گوینده ای گفت ای بی ادب مابین ضریح و قبر مبارک حریم است تا این ندا را شنیدم دور شدم و با ادب نشستم لکن یک دست خود را بر زمین بنهاده و خم شدم وبا دست دیگر قدری خاک برداشتم و به هر دو چشم خود کشیدم وچون بیدار شدم در اندک وقتی بهبودی حاصل گردید و حال قریب یک سال که دیگر به درد چشم مبتلا نشده ام. 

( – روضات الزاهرات . ) 

 

پسر گمشده

 

عامربن عبدالله از جمله اصحاب حدیث و حاکم مرو بود فرمود : 

وقتی من در مشهد مقدس رضوی در حرم مطهر مشرف بودم شخص ترکی را دیدم وارد حرم شد و تا نزدیک سر مبارک امام رضا (علیه السلام) آمد و ایستاد و شروع به گریه و تضرع و زاری کرد و با زبان ترکی با خدای خود مناجات می نمود و من هم که نزدیک او بودم می شنیدم. 

گفت ای پروردگار من اگر پسرم زنده است او را به من برسان وچشم مرا به دیدار او روشن فرما و اگر مرده خبر او را باز به من برسان و در هر حال مرا به حال او آگاه گردان چرا که بیش از این طاقت انتظار ندارم.

  

من چون به زبان ترکی وارد بودم دعای او را شنیدم و فهمیدم چه درد دل نمود دلم به حال او سوخت به زبان ترکی به او گفتم ای مرد ترا چه می شود و قضیه تو چیست؟!

  

گفت مرا پسری بود که مایه حیات من بود و او در جنگ اسحق آباد مفقود شده و هیچ خبری از او ندارم و او را مادری است که شب و روز پیوسته در فراقش گریه و بی قراری می کند و من چون شنیده ام که دعای من در این مشهد شریف مستجاب می شود لاجرم خود را باین عتبه مقدسه رسانیده ام تا اظهار حاجت کنم و به مقصود خود برسم.

  

من چون بر این قضیه مطلع شدم دلم به حالش سوخت و دستش را گرفته و با یک دیگر از حرم بیرون آمدیم و من به این خیال بودم که او را به منزلم برده پذیرائی و دل جوئی و مهمانی کنم تا از مسجد بیرون شدیم ناگهان جوانی بلند قامت و تازه خط دیدم که جامه ای کهنه ای دربر داشت تا آن جوان نظرش به آن مرد افتاد دستهای خود را برگردن او انداخت و هر دو شروع به گریه کردند معلوم شد که این جوان همان کسی است که مرد ترک خبر او را از خدا به توسط حضرت رضا (علیه السلام) می طلبید و به این زودی دعای پیرمرد مستجاب شد.

از آن جوان پرسیدم که تا حالا کجا بودی و چطور به این جا آمدی؟! گفت من پس از جنگ در طبرستان واقع شدم در آن جا شخصی از اهل دیلم مرا تربیت کرد تا بزرگ شدم و در جستجوی پدر و مادر خود بود چون خبری از آنها نداشتم.

در این اثناء گروهی را دیدم که رو به مشهد مقدس آورده منهم همراه آنها شدم تا به این مکان شریف رسیدم.

آنگاه آن مرد ترک که پدر آن جوان بود گفت حال که چنین پیش آمدی شد من دیگر بر خود قرار دادم که تا زنده هستم دست از این مشهد شریف برندارم.

 

( – عیون اخبار الرضا . )

 

برگ سبز

صدیق معظم سید مکرم حاج سید محمد معروف به امین الذاکرین نقل فرمود : یک نفر از تجار محترم خرمشهر به نام حکیم به مشهد مقدس برای زیارت مشرف شده بود و چون مریض بود من به همراهی حضرت حجةالاسلام حاج سید علی اکبر خوئی شب ماه مبارک رمضان به عیادتش رفتیم.

 

در آن مجلس ذکری از زیارت حضرت رضا (علیه السلام) شد. آن مریض گفت من حکایتی در خصوص مرحمت آن حضرت درباره زائرینش دارم و آن اینست :

 

در یکی از مسافرتهای خود که به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبی به مجلس ذکر مصیبت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) رفته بودم در آن جا شخصی را دیدم که به زبان طائفه بختیاری سخن می گفت لکن به لباس عرب بود. من به او گفتم که من شما را به شکل عرب می بینم اما به زبان بختیاری صحبت می نمائی؟

 

گفت بلی چون من اصلاً بختیاری هستم لکن از زمان پدر خود تاکنون در بصره سکونت دارم لذا به صورت عربم و من چند سال است که هر سال به مشهد مقدس مشرف می شوم و هر سال یک ماه توقف می کنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا (علیه السلام) مرخص می شوم و به محل سکونت خود بصره می روم و سبب تشرف من هر سال این است که چون سفر اول مشرف شدم یازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبی در عالم خواب دیدم آمده ام برای تشرف به حرم مطهر چون به نزدیک در پیش روی امام (علیه السلام) رسیدم که آن جا اذن دخول می خوانند دیدم طرف دست چپ تختی است و خود حضرت رضا (علیه السلام) روی آن نشسته است و هر نفری که می آید ومی خواهد وارد حرم شود آن حضرت برمی خیزد و می ایستد وچند قدمی استقبال آن زائر می نمایند تا او داخل حرم می شود آنگاه می نشیند و کسی از آن در خارج نمی شود پس من هم داخل شدم.

 

چون نگاه کردم دیدم زائرین بعد از زیارت هنگام خروج از حرم از در پائین پای مبارک بیرون می روند لذا من هم از همان در خارج شدم. در آن جا دیدم تختی طرف دست چپ گذاشته شده وخود حضرت رضا (علیه السلام) روی آن تخت تشریف دارد و میزی در برابر آن حضرت هست و روی آن میز جعبه ای است و در آن جعبه برگهای سبزی است. و نیز دیدم هر یک نفر از زائرین تا از حرم مطهر بیرون می آید امام (علیه السلام) از جای خود برمی خیزد و یکی از آن برگهای سبز را برمی دارد به آن زائر عطا می نماید و می فرماید (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله) یعنی بگیر این را که این امان است از آتش، منم پسر رسول خدا (ص). چون آن زائر می رفت آن جناب چند قدم برای بدرقه او برمی داشت.

 

در آن حال هیبت و عظمت و جلالت آن سرور مرا چنان گرفته بود که جرأت نداشتم که نزدیک شوم. بالاخره به خود جرأت دادم وپیش رفتم و دست و پای آن جناب را بوسیدم و عرض کردم آقا زوار بسیار است بر شما سخت و اذیت و دشوار است که این قدر از جای خود حرکت می فرمائید.

فرمود آنها بر من واردند و بر من است که ایشان را پذیرایی نمایم آنگاه برگ سبزی هم به من عطا نمود فرمود (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله) و من آن برگ را گرفتم دیدم که به خط طلا آن عبارت نوشته شده بود.

از خواب بیدار شدم و از این جهت من برای زیارت آن حضرت هر سال مشرف می شوم و یک ماه می مانم و مرخص می شوم.

 

( – کرامات رضویه . )

 

** با تشكر از ارسال كننده : خانم الف ، مسلم خاني **

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=8356
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.