تهمت "روایتی از حاج حسن وفایی حاج آقا هادی پیش نماز مسجد و معتمد محل هم بود یک روز که در حال گرفتن وضو بودم حاج آقا از دستشویی خارج شد و پس از احوالپرسی بدون اینکه وضو بگیرد وضوع خانه را ترک کرد.
بسیار تعجب کرده و کنجکاو شدم به دنبال حاجی راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم حاجی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه، نماز را شروع کرد و مردم هم اقتداء کردند.
من که کاملا گیج شده بودم سریعا موضوع را به یکی از معتمدین که به من اعتماد داشت گفتم اون بنده خدا هم که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب نماز را فُرادا میخوانم.
این ماجرا دهان به دهان بین متدّینین پیچید من و دوستانم برای رضای خدا همه را از وضو نداشتن حاجی آگاه کردیم و مأمومین کم کم از دور حاجی متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم ماجرا را فهمیدند. همسر حاجی قهر کرد و به خانه پدرش رفت بچه های حاجی هم برای این آبروریزی پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن حاج آقای بی وضو بود آیا اصلا مسلمان است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا ...
حاجی بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود؛ بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد حاج آقا افتادم چشمانم سیاهی رفت انگار دنیا را روی سرم خراب شد نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به حاجی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدّین نادانتر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. و خانواده اش را نابود کردیم ...
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال حاج آقا میگردم او گفت حاجی دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند، سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال حاج آقا میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را میشناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش حاجی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان حاجی را در این حال ندیده بودم.! بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدّینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمؤمنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند؛ او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ...
ناگهان بغضم سر باز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم... الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ حاج آقا را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از حاجی مظلوم نیست.
دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! چقدر زندگیها را نابود میکنیم؟ اندکی تامل می تواند نجات بخش باشد.
|