تاريخ انتشار: 20 آذر 1396 ساعت 18:13:58
داستان / اصرار مرد به حضرت سلیمان نبی

مردی نزد پیامبر خدا، حضرت سلیمان رفته و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمیدو عملا زبان گربه ها را به وی آموخت....
آن مرد روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید و  آن را فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش،
اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت پس نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
و اما حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد که ما انسانها آن را درک نمی کنیم او بـلا را از ما دور میکندو ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!!

*ارسال کننده خانم شیرین نوشیروان*

 

  تعداد بازديدها: 3781
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=78872
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.