از بدِ واقعه ، روزی به فغان آمده بودم
آخر ای دوست ، بجانِ تو به جان آمده بودم
ره به بیراهه زدم ، از گذرِ عمر گذشتم
چشم ها بستم و از غم ، به زبان آمده بودم
مدعی گفت: فراموش کنم داغِ غمت را
گویی از محفل آن ، بی خبران آمده بودم
دیده بگشودم و عالم ، همه محزون تودیدم
زانکه درفصل بهاران ، بهخزان آمده بودم
گفتم از بهر تسلّا ، بزنم سر به بیابان
با لبی تشنه من از ، آب روان آمده بودم
ازهمان روز ازل ، بردلم این داغ نوشتند
و من از روز نخستین ، نگران آمده بودم
ای دلا! بی تو دگر ، عصر شبابم سپری شد
پیر و فرتوت شدم ، با تو جوان آمده بودم
گر از این معرکهی ، عالم هستی بگریزم
گویم ای کاش ، ز داغ تو جهان نامده بودم
تو پرستوی مهاجر ، خبر از یار چه پرسی
که من از وادی آن ، دلشدگان آمده بودم
برگرفته از کتاب: ساقی مستان